از شنیدن اسمم در اخبار شبانگاهی حیران مانده بودم. گویندهی اخبار گفت: «و اینک، ادامهی اخبار. امروز تسوتومو موریشیتا، ساعاتی پیش، آکیکو میکاوا را به صرف نوشیدنی دعوت کرد که این امر با امتناع فرد مذکور روبهرو شد. میکاوا منشی شرکتی است که موریشیتا در آن کار میکند. این پنجمین باری است که موریشیتا میکاوا را به قرار دعوت میکند. تمامی درخواستهای وی، مگر نخستینِ آن، با جواب رد همراه بوده است.» ناباورانه، فنجانم را محکم روی میز کوبیدم: «چ… چی؟ این چی بود؟ چی گفت؟» تصویر بزرگ چهرهی من بر صفحهی تلویزیون ظاهر شد. گویندهی اخبار ادامه داد: «هنوز مشخص نیست که چرا میکاوا همچنان به موریشیتا جواب رد میدهد. هیروما ساکاماتو، از دوستان و همکاران میکاوا، بر این باور است که هرچند میکاوا از او بهطور خاص بدش نمیآید، بااینحال، از او بهطور خاص خوشش هم نمیآید.» بعد هم عکسی از آکیکو میکاوا بر صفحه ظاهر شد. «به عقیدهی این شاهد عینی، گمانهها حاکی از آن است که موریشیتا در جریان نخستین قرار بههیچوجه نتوانسته میکاوا را تحتتأثیر خود قرار دهد. به گزارش منابع خبری آگاه، موریشیتا امروز پس از کار مستقیماً به آپارتمان خود رفته و هم اینک مشغول خوردن غذایی است که برای خود درست کرده است. این مجموعهی اخباری است که امروز از تسوتومو موریشیتا به دستمان رسیده است. و اینک تماسی داریم با گزارشگرمان در جشنوارهی شبانهی یوکویوکه هاچیمان. تصور میکنم تنور جشنواره داره رفتهرفته گرم میشه، درسته میزونوسان؟»
«بله، دقیقاً درسته.»
همینطور که بخش بعدی خبر ادامه داشت، با دهن باز، هاجوواج زل زده بودم به صفحهی تلویزیون. عاقبت، هوشوحواسم که سر جا آمد، با خودم به نتیجه رسیدم که دچار توهم شده بودم. همین. یک چیزهایی دیدهام. یک چیزهایی هم شنیدهام. تنها توجیه قضیه همین بود. آخر، گزارش اینکه من آکیکو میکاوا را به نوشیدنی دعوت کردهام و طبق معمول جواب رد شنیدهام، چه لطفی داشت؟ ارزش خبریاش صفر بود. بااینحال، خیلی واقعی به نظر میآمد؛ عکسهای آکیکو و من، زیرنویس عکسها، رفتار گویندهی خبر، همهچیز.
اخبار تمام شد.
سری به تأیید تکان دادم و با خودم گفتم: «توهم. آره. توهم بود. ولی خودمونیم، عجب توهم واقعیای!» زدم زیر خنده و صدای خندهام در اتاق اجارهای نقلیام پیچید. مانده بودم که پخش اخبار واقعی بوده یا نه. اگر آکیکو میکاوا دیده باشد، اگر همکارهایم دیده باشند، چه؟ با خودشان چه فکری کردهاند؟ داشتم با خودم قیافههایشان را تصور میکردم؛ از خنده رودهبر شده بودم. هنوز خندهام قطع نشده بود که رفتم توی تخت.
توی روزنامهی صبح هم مقالهای دربارهی من چاپ شده بود:
موریشیتا باز هم جواب رد گرفت
در ساعت چهار و چهل دقیقهی دیروز عصر، تسوتومو موریشیتا (بیستوهشتساله، کارمند شرکت صنایع الکتریک کاسومیاما، سانکوچو، شینجوکو، توکیو) بعد از ساعت کار اداری، آکیکو میکاوا (بیستوسهساله، منشی همان شرکت) را به صرف نوشیدنی دعوت کرد. میکاوا جواب رد داد و گفت که باید زود به خانه برود. موریشیتا کراواتی سرخ با خالخالهای سبز زده بود که آن را روز قبل از سوپرمارکتی در شینجوکو خریده بود. بعد از آن هم موریشیتا به آپارتمانش در هیگاشیچو، کیچیجوجی، برگشت و شامی برای خود درست کرد. گمانهها حاکی از آن است که وی طبق معمول، فوراً پس از صرف شام به بستر رفته است. این چهارمین بار است که درخواست موریشیتا با امتناع خانم میکاوا مواجه شده است.
عکسی از من هم کنار خبر بود، همان عکسی که شب قبل در تلویزیون نشان داده بودند اما عکسی از آکیکو میکاوا نبود. معلوم بود که سوژهی اصلی خبر، منم.
همانطور که داشتم لیوانی شیر میخوردم، چهار پنج بار خبر را خواندم. بعد روزنامه را پاره کردم و انداختم توی سطل آشغال. غرولندکنان با خودم گفتم: «توطئهس! یکی رسماً داره سربهسرم میذاره. ای خدا! اون هم فقط واسهی خنده!»
هر کی بود، حتماً خیلی پولدار بود. چاپ حتی یک نسخه از یک روزنامه هم خیلی گران درمیآید. چه کسی میتوانست باشد؟ چه کسی اینهمه زحمت به خودش داده که فقط رفته باشد روی اعصابم؟
من که یادم نمیآمد کسی را اینقدر اذیت کرده باشم. شاید هم یکی بود که چشمش دنبال آکیکو بود. ولی آخر چه فایده؟ آکیکو که همهاش مرا جواب کرده بود. با خودم فکر کردم، نه، طرف خیلی کینهایه. مشکل این بود که نمیدانستم که میتواند باشد.
بهزور چپیدم توی یک ترن شلوغ و جایی وسط واگن برای خودم دستوپا کردم. تمام آدمهایی را که میشناختم ورانداز کردم. مردی کنار دستم داشت روزنامه میخواند. روزنامهای که صبح خوانده بودم نبود ولی نوشتهای دربارهی من داشت. اینبار، خبر دو ستونی را اشغال کرده بود. دیگر صدای نفسنفس زدنهایم قشنگ بلند شده بود.
مرد سری بلند کرد و بعد نگاهی به عکس کنار نوشته انداخت. بعد هم دوباره سرش را بلند کرد و زل زد به من. تند، پشتم را کردم بهش. حسابی عصبانی بودم. ناکِس، کل روزنامههای صبح را طوری دست گرفته بود که همهی آدمهای ترن، اخبار مرا ببینند. البته، هدف نهاییاش این بود که من از کوره دربروم. داخل آن واگن پرازدحام، ششهایم را از هوای خفه و دمکرده پر کردم. با صدای بلند زدم زیر خنده. داد زدم: «هاهاهاهاها! کی داره خُل میشه؟ من که نیستم! هاهاهاهاها!»
توی ایستگاه شینجوکو، گویندهی ترن داشت توی بلندگوها وق میزد که «شینجوکو. ایستگاه شینجوکو. تغییر مسیر به خط یامانوته در این ایستگاه. قطار سکوی دو به مقصد یوتسویا، کاندا، توکیو. ضمناً تسوموتو موریشیتا امروز سوار همین ترن بود. اون، امروز صبح، فقط یک لیوان شیر خورده. موقع پیاده شدن، مواظب در باشید!»
سر کار، حسوحال چندان غیرمعمولی نبود. ولی تا وارد اتاقم شدم، هفت هشتتا از همکارهایم شروع کردند به زدن روی شانههای هم و هی از گوشهی چشم به من نگاه میکردند و در گوش هم پچپچ چیزهایی میگفتند. چندتایی تفاهمنامهی کاری را از روی میزم جمع کردم و بعد هم رفتم سراغ مدیرمان. در اتاق مدیر، چهارتا منشی بود؛ که یکیشان آکیکو میکاوا بود. تا مرا دیدند، برای هم چشم و ابرویی آمدند و با شوروهیجان خاصی شروع کردند به کوبیدن روی دکمههای صفحهکلید. معلوم بود تا آن موقع اصلاً کار نمیکردهاند. محل آکیکو نگذاشتم و هیروما ساکاموتو را صدا کردم که بیاید توی راهرو.
پرسیدم: «دیروز کسی اینجا دربارهی من تحقیق میکرد؟»
یکجوری که انگار میخواهد بزند زیر گریه نگاه میکرد. دستپاچه جواب داد: «ببخشید. نمیدونستم اونا خبرنگارن! نمیدونستم همهش رو همونطوری میذارن تو روزنامه.»
«اونا؟ کیا؟»
«چهار پنجتا مرد بودن. هیچکدومشون رو هم نمیشناختم. کل راه خونه همرام اومدن و کلی چیز دربارهت ازم پرسیدن.»
سرآسیمهتر از قبل، برگشتم پشت میزم.
درست بعد از ناهار، گفتند بروم دفتر مدیر کل. بعد از محول کردن یک مأموریت جدید، نگاه زیرکانهای به من انداخت. زیر لبی گفت: «خبرش رو تو روزنامه خوندم.»
با اینکه نمیدانستم چه بگویم، در جواب گفتم: «آره؟»
پوزخندی زد و صورتش را بهم نزدیک کرد: «نمیشه به رسانهها اعتماد کرد، میشه؟ ولی نگران نباش. من که علاقهای به شنیدنش نداشتم.»
مأموریت جدید راهم را به خارج ساختمان و به یک تاکسی کشاند. رانندهی جوان صدای رادیو را گذاشته بود تا ته.
«خیابون گینزای دوم، لطفاً!»
«ها؟ چی؟»
بهخاطر صدای موزیک نتوانست صدایم را بشنود.
«خیابون گینزای دوم، لطفاً!»
«گینزای چند؟»
«دوم. خیابون گینزای دوم.»
آخرش رانندهی تاکسی فهمید و راه افتاد.
موزیک تمام شد و گویندهای شروع کرد به حرف زدن:
اخبار ساعت دو. صبح امروز دولت دستور جمعآوری تمام کیسههای خنده از مغازههای سراسر کشور را صادر کرد. پلیس در سراسر کشور موظف است تولید یا فروش این کیسهها را متوقف سازد. کیسههای خنده اسباببازیهای نوظهوری هستند که از خود صدای هیستریک خنده درمیآورند. اقدام امروز دولت در پی افزایش چشمگیر نارضایتی اجتماعی صورت میگیرد که منشأ آن همان مزاحمتهای تلفنی است که با استفاده از این کیسهها انجام میشود. این تماسهای تلفنی اغلب در ساعت دو یا سه صبح صورت میگیرد. درصورتیکه قربانی به تلفن جواب دهد، گیرندهی تماس، پشت تلفن، صدای خندهی کیسه را درمیآورد. گزارشهایی از ظهور پدیدهی موسوم به «جنونِ کیسهی خنده» به دستمان رسیده است.
تسوموتو موریشیتا امروز صبح سر وقت وارد محل کار خود شده است. وی، درست بعد از ورود به دفتر کار، به دفتر مدیریت رفته و هیروما ساکاموتو را به داخل راهرو صدا کرده است، آن دو در آن محل مشغول صحبت دیده شدهاند. ماهیت دقیق مکالمات آنان هنوز بر ما مشخص نیست. به محض اطلاع، شما را در جریان جزئیات آن مکالمه قرار خواهیم داد. پس از آن، موریشیتا برای انجام مأموریتی کاری از محل خارج شده و هماینک در یک تاکسی راهی مرکز توکیو است.
وزارت بهداشت و رفاه امروز نتایج پژوهشی ملی دربارهی طراحان و کاربران ماشینِ بازیِ پاچینکو را منتشر کرد. نتایج این پژوهش نشان میدهد که بازی کردن پاچینکو بعد از خوردن مارماهی برای سلامتی افراد مضر است. به گفتهی تاداشی آکانمورا، مدیر فدراسیون ملی طراحان ماشینهای بازی…
رانندهی تاکسی رادیو را خاموش کرد.
چشمهایم را بستم. مگر میشد وقتی هیچ ویژگی خاصی در من نیست، واقعاً اینقدر مشهور شده باشم؟ من یک کارمند دونپایه بودم، کارمند یک شرکت.
راستی حالا چقدر مشهور شده بودم؟ راننده میدانست آدمی که اسمش لحظهای قبل در خبر آمد کسی نیست مگر همین مسافر عقب تاکسیاش؟ همان لحظه که سوار شده بودم مرا شناخته بود؟
ازش پرسیدم: «هوم، راننده؟ میدونی من کیام؟»
نگاهی به آینه جلوش انداخت. «ما یه جایی همدیگه رو ندیدیم، قربان؟»
«نه فکر نکنم.»
«خب پس نمیشناسمتون.»
وقفهای افتاد.
بعد از مدتی پرسید: «از اون سِلِبریتیا که نیستین، هستین قربان؟»
«نه. کارمندم.»
«تو تلویزیون نشونتون ندادن؟»
«نه. هیچوقت.»
یکوَری لبخندکی زد. «پس هیچرَقَمه نمیشناسمتون، قربان.»
در جوابش گفتم: «نه. گمون نکنم.»
دوباره رفتم تو فکر خبری که همین الان شنیده بودم. گوینده میدانست که با تاکسی دارم میروم وسط توکیو و این یعنی یک نفر داشت دنبالم میکرد و هر حرکتم را میپایید. سر چرخاندم و از شیشهی عقب نگاهی به بیرون انداختم. جاده پر از ماشین بود، جوریکه نمیشد فهمید کدامیکی دارد تعقیبمان میکند. فکرش را که میکنم، همهشان حسابی مشکوک بودند.
به راننده گفتم: «فکر کنم یکی داره تعقیبمون میکنه. میتونی قال بذاریش؟»
با اخموتخم گفت: «ناراحت نشینا ولی خواهشایی میکنین، مگه اینکه دقیقاً بگین کدومیکییه. بههرحال، سخت میشه تو این ترافیک از دست کسی فرار کرد.»
«فکر کنم اون نیسان سیاهَس. نیگا! آرمِ یه روزنامه رو بَدَنَشه!»
«خب، اگه اصرار دارین، باشه قربان! هرچند من فکر کنم شما یهکم کجخیالین، قربان.»
دلخور، جوابش را دادم: «خیلی هم عقلم سرجاشه.»
تاکسی قیقاجی رفت و قبل از آنکه به خیابان گونزای دوم برسد، مدتی، انگار یک آدم خوابگرد پشت رُلش نشسته باشد، برای خودش اینوروآنور تابید.
راننده با لبخندی گلوگشاد گفت: «خب، بالاخره از دست نیسان سیاهه خلاص شدیم. انعام دارهها!»
بیمیل، پانصد یِنی هم اضافه بر کرایهی روی تاکسیمتر بهش دادم.
هنگام ورود به واحد مشتریان، با ادب و نزاکتی غیرمعمول، با زن منشی پذیرش، که چهرهاش را هم شناختم، حالواحوالی کردم. به یک بخش پذیرشِ مخصوص مهمانهای خاص راهنماییام کرد. معمولش اینطور بود که به میز کارمند مسؤول صدایم میکردند و من ایستاده و او نشسته با هم حرف میزدیم. در لُژ مخصوص روی مبل نشستم و یکجورهایی معذب داشتم سر جایم وول میخوردم که بر خلاف انتظار، مدیر واحد با دستیارش وارد شدند. آنها هم، با حالت رسمی خاصی، حالواحوال کردند. مدیر تعظیم مبسوطی کرد و گفت: «سوزوکی همیشه از همکاری صمیمانهتون تعریف میکنه.» سوزوکی کارمند موظفِ طرف حسابم بود. همینطور حیران ایستاده بودم و مدیر واحد و دستیارش، بیخیالِ بحث دربارهی معاملاتمان، همینطور به تعریف از من ادامه دادند. از کراواتم تعریف کردند، از خوشقیافگی و خوشلباسیام تعریف کردند. من هم خجالتزده اسناد و مدارکی را، که رئیسم داده بود، دادم به دستشان و پیغامش را رساندم و ترکشان کردم.
از ساختمان که بیرون میآمدم، دیدم همان تاکسی کنار پیادهرو منتظرم ایستاده است. رانندهی جوان دستش را از پنجرهی بغل به سویم دراز کرد و داد زد: «قربان!»
گفتم: «هنوز اینجایی؟ چه عالی. بَرم گردون شینجوکو. میبَری؟»
تا نشستم روی صندلی عقب راننده اسکناس پانصدینی را به سمتم دراز کرد و گفت: «اسکناس پیش خودتون قربان. باهاتون شوخی کردم.»
«موضوع چیه؟»
«رفتین رادیو رو روشن کردم. داشتند دربارهی شما حرف میزدن. میگفتن یه رانندهی تاکسیِ بیادبی داشته شما رو میرسونده و با زبلی راه رو پیچونده و بابتش پونصد یِن ازتون بالا کشیده! حتی اسمم رو هم بردن!»
«بهت نگفته بودم؟ داشتن تعقیبمون میکردن!»
«حالا هرچی. این پونصدینی مال خودتون.»
«راه بیفت. مال خودت.»
«اصلاً! مال خودتون!»
«باشه. اگه اینطوری راحتتری، باشه. حالا منو میبری شینجوکو؟»
«مگه میشه نه گفت؟ بعدش میخوان بگن طرف رو سوار نکرده!» این را گفت و راه افتاد سمت شینجوکو.
رفتهرفته داشتم میفهمیدم که نقشهی دیوانه کردنِ من چه ابعاد عظیمی دارد. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که خودم را بسپارم به هر چه پیش میآمد، چون محال بود بشود فهمید که طراح این توطئه کیست. تعقیبکنندگانِ شانهبهشانهی من یکمشت مریخی بودند.
رانندهی تاکسی یکدفعه گفت: «نمیخواهم عذری بیارم قربان! ولی من نیسان سیاهه رو قال گذاشتم. راست میگم، پیچوندمش.»
من هم گفتم: «مطمئنم همین کارو کردی. حدس میزنم قضیه انقدرام ساده نیست. اینا فقط ماشینمو تعقیب نمیکنن. شاید تو همین تاکسی هم میکروفن کار گذاشته باشن.»
با خودم فکر کردم: «یهلحظه وایسا ببینم. شاید این رانندهه هم از اوناس. وگرنه، از کجا فهمیدن انعامش پونصد ین بوده؟»
متوجه شدم هلیکوپتری دارد در فاصلهای خطرناک بالای سر ما چرخ میزند و تقریباً لببهلبِ بام ساختمانها پرواز میکند.
راننده چشمهایش را ریز کرد و گفت: «مطمئنم این هلیکوپتره رو سر راه دیدمش احتمالاً همونا دارن تعقیبت میکنن.»
صدای مهیب سقوطی آمد و برق خونرنگِ نوری آسمان را هاشور زد. سرم را بالا آوردم و گلولههای آتش را دیدم که در هر جهت در پرواز بودند. هلیکوپتر به طبقهی آخر ساختمانی خورده بود. خلبان حتماً خیلی حواسش به اتفاقاتِ روی زمین بوده است. «حقش بود! هه هه هه هه!» رانندهی تاکسی همینطورکه بهسرعت از صحنه میگریخت، دیوانهوار میخندید. قیافهاش عین دیوانهها شده بود.
دیگر باید از تاکسی میزدم بیرون. گفتم: «ای بابا، تازه الان یهچیزی یادم اومد. میشه منو همینجا پیاده کنی؟» راستش، یادم افتاد که همان نزدیکی یک کلینیک کوچک رواندرمانی هست.
راننده پرسید: «کجا میروید؟»
جوابش را دادم: «به خودم مربوطه.»
ادامه داد: «خب، من که یهراست میرم خونه بخوابم.» کرایهاش را که از من میگرفت، رنگپریده و بیحال بهنظر میرسید.
همانطور که داشتم به گرمای تحملناپذیر بیرون پا میگذاشتم، گفتم: «چه فکر خوبی.»
وارد کلینیک شدم و بیست دقیقهای در اتاق انتظار نشستم. منشی یک زن میانسال هیستریک و بعد یک مرد جوان صرعی را صدا کرد. نفر بعدی من بودم. وارد اتاق درمان که شدم دکتر داشت تلویزیونی را تماشا میکرد که کنار پنجره بود. اخبار سقوط هلیکوپتر پخش میشد.
دکتر رو کرد به من و لوسوننر نالید: «آه عزیزم، عزیزم، عزیزم. حتی آسمون هم گرفته و دچار احتقانه. البته اینطوری مریض بیشتر میشه. ولی خب مریض تا دیر نشه اصلاً سراغ دکتر نمیآد. اینم یکی دیگه از خصلتای بد آدمای امروزیه دیگه.»
سری به تأیید تکان دادم و گفتم: «بله، درسته.» دلم نمیخواست سرتقبازی دربیاورم ولی پریدم توی حرفش و شروع کردم به توضیح وضعیتم. آنموقع باید سر کارم میبودم و وقت زیادی نداشتم.«دیشب یهدفعه شروع کردن تو تلویزیون دربارهی من حرف زدن. امروز تو روزنامهها دربارهم مطلب چاپ کردن. توی ایستگاه مترو اعلان دادن. تو رادیو ازم حرف میزنن. سر کار همهش پشت سرم پچپچ میکنن. مطمئنم تو خونه و تاکسی هم شنود گذاشتن. قشنگ دارن تعقیبم میکنن. عملیات راه انداختن. اون هلیکوپترِ توی اخبار داشت منو تعقیب میکرد، سقوط کرد.» توضیح که میدادم دکتر با قیافهی ترحمآمیزی به من خیره شده بود. هرچند، دست آخر، حرکتی کرد که نشان دهد دیگر تحمل شنیدن حرفهایم را ندارد.
نالهکنان گفت: «خب چرا زودتر نیومدی؟ وقتی اومدی که دیگه وضعت خیلی وخیمه. دیگه هیچ راهی برام نذاشتی جز اینکه فوراً، اگه باید بهزورم شده، معرفیت کنم بیمارستان. البته دیگه جای هیچ تردیدی نمونده. بدجوری عقدهی تعقیب داری، یا همون عقدهی خودقربانیپنداری، همون توهم پارانوئیک. یک مورد کلاسیک شیزوفرنی هستی، ولی خوشبختانه هنوز شخصیتت رو از دست ندادی. همین الان به بیمارستان معرفیت میکنم. کار رو بسپار دست خودم.»
گفتم: «یهلحظه! من عجله داشتم، خوب وضعمو توضیح ندادم! باورتون نمیشه چه احساسی دارم. ولی خوب نمیتونم حرف بزنم، نمیتونم منطقی توضیحش بدم. ولی چیزایی که گفتم هیچ ربطی به عقده مقده نداره. واقعیتشو گفتم! من اصلاً یه کارمند سادهام. مشهور نیستم که رسانهها دنبالم باشن. ولی خودت ببین، این رسانهایها که از من حرف میزنن، دربارهی من گزارش میدن، اونان که دیوونهن! من فقط اومدم توصیهتونو بشنوم که چطوری با قضیه کنار بیام.»
دکتر سری آونگ کرد و تلفن را برداشت. «چیزایی که گفتی ثابت میکنه چقدر وضعت خرابه.»
شروع کرد به شماره گرفتن، بعد دستش خشکید و چشمش میخ تلویزیون شد که داشت عکسی از من نشان میداد. چشمهایش را گشاد کرد. گوینده گفت: «و حالا چند خبر از موریشیتا، تسوتسومو موریشیتا از کارمندان شرکت صنایع الکتریک کاسومیاما، پس از ترک واحد مشتریان در خیابان گینزای دوم، به قصد بازگشت به محل کارش در شینجوکو تاکسی دیگری گرفت. اما ناگهان تاکسی را متوقف کرد و وارد کلینیک روانکاوی تاکههارا در خیابان یوتسویا شد.»
عکسی از ورودیِ اصلی کلینیک بر صفحهی تلویزیون نقش بست.
«هنوز مشخص نیست که چرا موریشیتا وارد این کلینیک شده است.»
دکتر با چشمهای بیحالت و نگاه تحسینآمیز به من زل زده بود. دهانش نیمهباز بود و زبانش از هیجان لقلق میزد: «پس تو حتماً آدم مشهوری هستی؟»
به تلویزیون اشاره کردم: «نه. ابداً. همین الان گفت، نگفت؟ من یه کارمند سادهام. یه آدم معمولی. ولی هر حرکتم رو تحت نظر دارن و تو تلویزیون برا کل ملت دارن پخش میکنن.»
«خب. از من پرسیدی چطور میتونی بدون اینکه عقلت رو از دست بدی خودت رو با یه محیط آنرمال وفق بدی.» دکتر حرف که میزد آرام بلند شد و رفت سمت کابینتی شیشهای که پر از قوطیهای قرص بود. «ولی سؤالت بهنظرم متناقض میآد. هر محیطی رو آدمایی میسازن که توش زندگی میکنن. خودتم جزو آدمایی هستی که محیط آنرمالت رو میسازن. اینطور بگم، اگه محیط اطرافت آنرماله، پس خودت آنرمالی.»
یک قوطی را که رویش برچسب خورده بود «آرامبخش» باز کرد، تعدادی قرص سفید خالی کرد کف دستش و با حرصوولع قرصها را چپاند توی دهانش. «بنابراین، اگه داری بر عاقل بودنت اصرار میکنی، این برعکس، خودش ثابت میکنه که درواقع، محیط اطرافت نرماله و تو خودت آنرمالی. اگه محیطت را آنرمال فرض کنی قطعاً عقلت رو از دست میدی» دست انداخت و یک قوطی جوهر از میزش درآورد و محتویاتش رو سرکشید. بعد افتاد روی مبل کنار دستش و خوابش برد.
بدون اینکه جواب راضیکنندهای بگیرم، کلینیک را ترک کردم. آفتاب داشت غروب میکرد اما هنوز ناجوانمردانه داغ بود.
تا برگشتم پشت میز کارم، آکیکو میکاوا صدایم کرد و گفت: «ممنون که دیروز دعوتم کردی. خیلی متأسفم که نتونستم بیام.»
درآمدم که «نه اختیار دارین». چند لحظه هر دو ساکت ماندیم. قبل از آنکه نان را به تنور بچسبانم، آهی کشیدم: «حالا برا امروز چطور؟»
«با کمال میل.»
«خب، پس بعد از کار سانخوزه میبینمت.»
اخبار قرارمدار ما حتماً سریع گزارش شده بود چون سانخوزه بهطرز غیرمعمولی شلوغ بود. کل وقتمان را من و آکیکو توی کافه در سکوتی سنگی پشت جامهامان نشستیم، حواسمان هم بود که دربارهی هر چیزی حرف بزنیم فوراً در مطلبی سهستونی، با تیتری گلدرشت، اینورآنور چاپ میشود.
در ایستگاه شینجوکو از هم جدا شدیم و من به آپارتمانم برگشتم. قبل از آنکه تلویزیون را روشن کنم یکلحظه دستدست کردم. برنامه میزگرد بود، تغییری در برنامههای شب اتفاق افتاده بود. مجری میزگرد گفت: «خب فکر میکنم به سؤال سختی رسیدیم، اگر وقایع با چنین شتابی پیش برن فکر میکنید احتمال داره که موریشیتا و میکاوا یه اتاق تو هتل رزرو کنن؟ یا نیازی به این کار نیست؟ پروفسور اوهارا شما چی میگین؟»
پروفسور اوهارا متخصص مسابقات اسبدوانی گفت: «خب، این آکیکو یهجورایی مثه یه اسب مسابقهی خجالتیه، میفهمین منظورم چیه که. همهچی به پشتکار و عزم و ارادهی موریشیتا بستگی داره.»
یک زن منجم ورقهای را با دست بلند کرد و گفت: «همهچی به ستارهی آدم بستگی داره. همهچی اواخر همین ماه اتفاق میافته.»
فردا صبحش، توی یک ترنِ رفتوبرگشت، تبلیغ یک مجلهی زنان را دیدم و قلبم از جا کنده شد. با حروف درشت و توپر نوشته بود:
همهچیز دربارهی قرار کافهی آکیکو و تسوتومو!
کنار تیتر عکس چهرهی من بود و زیر آن با حروفی ریزتر:
موریشیتا دیشب از عصبانیت آتش گرفته بودم.
داد زدم: «یعنی من حق ندارم حریم خصوصی خودمو داشته باشم؟ من برای این تهمت ازشون شکایت میکنم. به کی چه ربطی داره که من چی کار کردم؟»
وقتی رسیدم سر کار یکراست رفتم دفتر رئیس و یک نسخه از آن مجله را، که توی ایستگاه خریده بودمش، دادم به دستش. «میخوام به دلایل شخصی برم مرخصی. فکر کنم ماجرای مجله رو فهمیده باشین. میخوام از مجلهای که اینو چاپ کرده شکایت کنم.»
رئیس با صدای لرزان که معلوم بود سعی داشت آرامم کند، تتهپتهکنان گفت: «البته، احساستونو کاملاً درک میکنم ولی عصبانیت هیچ فایدهای نداره، داره؟ رسانهها خیلی قدرتمندن. من همیشه اجازه میدم که به دلایل شخصی نیای سر کار. میدونی که وقتی کار به اینجاها برسه آدم خیلی منعطفیام. میدونم اینو خوب میدونی. مطمئنم. فقط نگران حال و روزتم، متوجهی که. موافقم، شرمآوره. مطلب شرمآوریه. گرفتاریت رو خوب درک میکنم.»
«خیلی شرمآوره.»
«آره، انصافاً شرمآوره.»
تعدادی از همکارهایم آمده بودند دور من و رئیس جمع شده بودند و همگی شروع کردند با من ابراز همدردی کردن. بعضی از همکارهای زن هم گریه کردند. ولی من گول هیچکدام این کارها را نمیخوردم. پشت سرم شایعات زشت و کثیفی ردوبدل میکردند و با رسانهها همدست شده بودند. همان رفتار دغلبازانه و دورویانهی آدمهای اطراف آدممشهورها را داشتند.
همان روز کمی بعدتر، اخبار تلویزیون را نگاه کردم، هیچحرفی از رجزخوانی و پرخاشهای من بهمیان نیامد. توی روزنامهی عصر هم ذکری به میان نیامد. فکر شکایت از ناشر روزنامه را بیخیال شدم و در نحوهی گزارش اخباری که دربارهی من بود غور کردم. اتفاقی، به ماهیت آدمهایی پی بردم که اطلاعات جمع میکردند: بعد از استفاده از توالت شرکت، در را نیمهباز کردم و چشمم به جماعت خبرنگارانی افتاد که توی اتاقک روبهرو روی هم چپیده بودند و ضبطصوتها و دوربینهاشان از شانههاشان آویزان بود. سر راه خانه، با نوک چتر هی به بوتههای دوروبرم سیخونک زدم، یک مجری تلویزیون که میکروفون هم دستش بود، از آن پشت پرید بیرون و جیغزنان زد به چاک.
توی آپارتمانم، روزنامهنگارها (چندتا زن) توی کمد لباس و توی سقف کاذبها مخفی شده بودند. اما هیچیک از رفتارهای من با آنها به اخبار درز نکرد. رسانهها فقط کارهای ملالآور روزانهام را پوشش میدادند و تیتر اصلیاش میکردند که روی اخبار سیاست و اقتصاد و اتفاقات بینالمللی سرپوش بگذارند. مثلاً:
تسوتومو موریشیتا مارماهی خورد! اولینبار در شانزده ماه گذشته
ت.م با اقساط ماهیانه،یک کت خوشدوخت خرید.
قرار عاشقانهی دیگری برای تسوتومو موریشیتا
فاش شد! رژیم غذایی هفتگی تسوتومو!
موریشیتا واقعاً چه کسی را میخواهد؟ آکیکو میکاوا یا فردی دیگر؟
ت.م همکارش فوجیتا (بیستوپنجساله) را بهعلت یک اشتباه اداری مورد ضربوشتم قرار داد
تکاندهنده! زندگی عاطفی موریشیتا!
امروز: روز دریافت حقوق تسوموتو موریشیتا
موریشیتا یک جفت جوراب دیگر خرید (طوسی، ۳۵۰ ین)
هر کاری که با آگاهی کامل رسانهها پیش چشمشان میکردم، از خبرها حذف میشد: تلاشهای من برای فرار از دست تعقیبکنندگان، خشم و غیظ من از هر خبر جدید. حتی سقوط هلیکوپتر هم طوری گزارش شد که انگاری ربطی به من ندارد. رسانهها جهان را طوری نمایش میدادند که انگار خودشان در آن زندگی نمیکنند.
صبح، عکسم را روی جلد یک هفتهنامه دیدم. مرا در راه اداره، لای گروهی کارمند دیگر، نشان میداد و اگر به من باشد، عکس خیلی خوبی هم بود. حالا نوشتن مطلب دربارهی من به کنار، ولی بابت اینکه عکسم را بهصورت مدلِ روی جلد کار میکردند انتظار داشتم ناشر لااقل از من یک تشکر خشکوخالی بکند. سه روز، چهار روز منتظر ماندم ولی خبری نشد. آخر، صبرم سرآمد. سر راهم از پیش یک مشتری، رفتم پیش ناشر هفتهنامه.
معمولاً کافی بود توی خیابان راه میافتادم تا همه سر برگردانند و بِروبِر نگاهم کنند. ولی وقتی وارد ساختمان ناشر شدم با من با بیاعتنایی کامل رفتار کردند، انگار منشیها و کارمندها اصلاً چیزی دربارهی من نشنیدهاند. پشیمان از روبهرو شدن با چنین اوضاعی، در اتاق پذیرش منتظر نشستم. بعد سروکلهی مردی بدعنق پیدا شد و خودش را جانشین سردبیر مجله معرفی کرد.
«ببین آقای موریشیتا. ما ترجیح میدادیم که شما نیاین اینجا، میفهمین؟»
«منم همین فکر رو میکردم.»
«شما یه آدم علاف هیچکارهاین که زندگیتون توی رسانهها گزارش شده. قراره همینطور گمنام و ناشناس بمونید، حتی وقتی مردم، جایی شما رو بهجا بیارن. ما فکر میکردیم اینو خوب فهمیده باشین.»
«پس چرا یه آدم هیچکارهی علافی مثه من باید بره تو خبرها؟»
جانشین سردبیر آه سرد و خستهای کشید: «من از کجا بدونم؟ گمونم یکی فکر کرده ارزش خبری داری.»
«یکی؟ منظورت یکی تو همین رسانههاس. آخه کدوم احمقی چنین فکری کرده؟»
«گفتی احمق؟ یهجوری میگی انگار کفگیرشون به ته دیگ خورده؟ رسانهها احتیاج ندارن کسی چیزی بهشون بگه. هروقت فکر کنن کسی ارزش خبری داره میرن دنبالش.»
«آخه من چه ارزش خبریای دارم؟»
«خب خودت بگو. چه خبری برات مهمه؟»
«خب… یهچیزی دربارهی پیشبینی غلط هواشناسی… یهجایی جنگی باشه… قطعی سراسری برق… سقوط هواپیما، کشته شدن هزارتا آدم… بالا رفتن قیمت سیب… دستگیری رئیسجمهوری امریکا موقع بلند کردن جنس از مغازهها… حملهی سگ به آدمها… دستگیری سگ موقع بلند کردن اجناس… فرود انسان روی کرهی مریخ… طلاق یه هنرپیشهی زن… شروع جنگی که بساط تموم جنگهای روی زمین رو جمع میکنه… شرکتی که از آلودگیها سود میکنه… یه روزنامهای فلانقدر سود کرده…»
جانشین سردبیر همینطورکه ادامه میدادم، بیخیال نگاهم میکرد و به حالت ترحمآمیزی سر تکان میداد: «پس بالاخره یه خبرهایی هست که برات خبر داغ باشه، نیست؟»
سردرگم جواب دادم: «نیست؟»
با حالت تحقیرآمیزی دستش را تکانتکان داد. انگار تازه داشت روی دور میافتاد: «نه فینفسه. قطعاً میشه ازشون یه خبر داغ درست کرد. برا همین مرتب خبرشون میکنن. بااینحال، ما دربارهی زندگی یک کارمند معمولی هم گزارش تهیه میکنیم. هرچی رسانهها خبرشو بدن، خبر داغ میشه. تازه وقتی خبر کسی کار بشه، ارزش خبریش میره بالا. ولی تو امروز با اومدنت به اینجا ارزش خبریت رو کلاً از بین بردی.»
«عین خیالم نیست.»
با کف دست زد به پایش و گفت: «ما هم. ما هم عین خیالمون نیس.»
سریع برگشتم دفتر. از پشت میزم، سریع داخلی آکیکو را گرفتم.
با صدای بلند گفتم: «آکیکو، میای امشب با هم بریم رستوران؟»
صدای نفسش را از آنور خط میشنیدم.
یکلحظه، کل اتاق ساکت شد. همکارها و رئیسم از تعجب با دهان باز نگاهم میکردند.
آکیکو بالاخره گفت: «آره. معلومه» و زد زیر گریه.
بالاخره من و آکیکو آن شب را با هم گذراندیم. داغونترین و زهواردررفتهترین جای خیابانی بود پر از تابلوهای بیریخت نئونی.
همانطورکه انتظارش را داشتم، صحبتی از قرارمان در روزنامهها نشد. توی اخبار تلویزیون هم. از آن روز به بعد، اخبار من از کل رسانهها محو شد. جای اخبار مرا خبر کارمندی میانسال گرفت؛ از همانها که مثلشان در هر ادارهای هست: لاغر، قدکوتاه، با دوتا بچه، شهرکنشین، کارمند یک شرکت کشتیسازی. من باز شده بودم یک آدم هیچکاره، اینبار، واقعاً. چندوقت بعد باز از آکیکو درخواست کردم. البته قبول نکرد؛ ولی من راضی بودم چون حالا دیگر میدانستم چطور آدمی است. ظرف یک هفته، دیگر کسی حتی قیافهی من یادش نبود. هرچند، گاهی هم بعضی یکدفعه میایستادند و کنجکاو وراندازم میکردند. یک روز، در راه برگشت به خانه، دوتا دختر توی ترن روبهروی من نشسته بودند. یکیشان به من نگاهی کرد و شروع کرد دمِ گوش آن یکی پچپچ کردن.
همینطورکه با آرنج به پهلوی دوستش سقلمه میزد گفت: «هی! من اینو یهجایی قبلاً ندیدهم؟ این یه کاری کرده بود؟»
آن یکی دختر بیحوصله سر تا پایم را نگاهی کرد. لحظهای بعد، با بیتفاوتی کامل جواب داد: «آهان، اون. آره. اون فقط یکی از اون علافا بود دیگه.»
* این داستان پیشتر در شانزدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.