جیمز تربر (۱۹۶۱-۱۸۹۴) کارتونیست، نویسنده و روزنامهنگار امریکایی اغلب آثارش را در نیویورکر منتشر کرده. داستانهای کوتاهش و کارتونهایش بهخصوص مورد توجه بودند. نزدیک به سی عنوان کتاب در کارنامهاش دارد. در ۲۰۱۳ فیلمی از یکی از داستانهای کوتاهش، «زندگی خصوصی والتر میتی» (The Secret Life of Walter Mitty) با کارگردانی و بازیگری بن استیلر ساخته شد و بهنمایش درآمد.
***
صبح یک روز درخشان، مردی نشسته بود کنار باغچه و داشت صبحانه میخورد. سرش را از روی بشقاب املت بلند کرد و دید یک اسب شاخدار توی باغچه دارد برای خودش میچرد و پوزش را کرده تو گلهای رز. مرد رفت طبقهی بالا تو اتاق خواب. زنش هنوز خواب خواب بود. زنش را بیدار کرد و گفت: «یه اسب شاخدار تو باغچهست. داره رزها را میخوره.» زن یک چشم هم، یک چشم باز گفت: «اسب شاخدار یک موجود افسانهایست.» بعد پشتش را کرد به مرد و خوابید.
مرد آهسته از پلهها آمد پایین و رفت تو حیاط. اسب شاخدار هنوز تو باغچه بود. حالا داشت وسط لالهها میچرید. مرد یک زنبق چید، داد به اسب و گفت: «هی… بفرمایین آقای اسب.» اسب شاخدار درجا زنبق را بلعید. مرد همانطور که قلبش تندتند میزد باز از پلهها رفت بالا زنش را بیدار کرد. خب برای اینکه یک اسب شاخدار تو باغچه بود. «اسب شاخدار یه زنبق سفید را خورد.» زن بلند شد نشست وسط تخت و بدجوری نگاهش کرد. بهش گفت: «تو خلی تو دیوونهای. میبرمت میذارمت دیونهخونه.»
مرد که از کلمهی دیوانه و دیوانهخانه، آنهم در این صبح درخشان که یک اسب شاخدار هم توی باغچه است اصلاً خوشش نیامد، فکری شد و درنگی کرد و گفت: «خیلهخب. حالا میبینیم.» و همانطور که به طرف در اتاق میرفت، برگشت و به زن گفت: «یه شاخ زرین طلایی وسط پیشانیش هست.» و بعد برگشت تو حیاط تا اسب شاخدار را تماشا کند اما اسب رفته بود و آنجا نبود. مرد نشست وسط گلهای رز و بعد هم خوابش برد.
به محض اینکه مرد از خانه رفت بیرون، زن پاشد و تندی لباس پوشید. هیجانزده بود و برق شیطنت و دشمنشادی هم تو چشمهاش بود. تلفن زد به پلیس. تلفن زد به روانشناس. به آنها گفت عجله کنند و با خودشان روپوش مخصوص هم بیاورند. وقتی پلیس و روانشناس سر رسیدند بهآرامی نشستند روی صندلی و خوب به زن نگاه کردند.
زن گفت: «شوهرم یه اسب شاخدار توی باغچه دیده.»
پلیس نگاه کرد به روانشناس. روانشناس نگاه کرد به پلیس.
«شوهرم گفت اسب شاخدار یه زنبق سفید را خورد.»
روانشناس نگاه کرد به پلیس. پلیس نگاه کرد به روانشناس.
«شوهرم گفت یه شاخ زرین طلایی وسط پیشانی اسب هست.»
سپس با اشارهای حسابشده از طرف روانشناس، پلیس از روی صندلی پرید و زن را دستگیر کرد. با چه سختی و کشمکشی، دوتایی توانستند زن را بگیرند و آرامش کنند. تقلا میکرد، نمیگذاشت اما سرانجام رامش کردند و همانطور که روپوش کتبند را تنش میکردند، شوهر سر رسید.
پلیس پرسید: «شما به همسرتون گفتین یه اسب شاخدار تو باغچه دیدین؟» شوهر گفت: «خب معلومه که نه. اسب شاخدار یک موجود افسانهایست.» روانشناس گفت: «خب همین را میخواستیم بدانیم.» و رو کرد به پلیس، گفت: «ببرش» و به مرد گفت: «متأسفم آقا، همسر شما قد یه کلاغزاغی هم چیزی حالیش نیست.»
و بدینسان، زن را با فریادهای آنچنانی و جیغهای آنچنانیتر بردند و در کنج آسایشگاهی خفهاش کردند.
و از آن پس، شوهر بهخوبیوخوشی تا ابدالدهر زندگی کرد.
نتیجهی اخلاقی: مجنون نشو تا زمانی که جنونت به کمال رسد و به بار نشیند.
* این داستان پیشتر در شانزدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.