معمولاً در همان صفحهی اول ضربهاش را میزند. پلنگی میخواهد ماه را بدزدد، آقاغوله آمده مادر و دختری را بخورد، زرافهای تبدیل شده به یک مجتمع مسکونی، بچهغولی سر کلاس درس نشسته، یک سوسمار توی اتاق دختربچهای لم داده. صاف از ابتدای قصه از مخاطبش، از کودک، میخواهد همهی دیدهها و شنیدههای قبلی، همهی آنچه طی سالها و در فرایند بزرگ شدن به گوشش خواندهاند، همهی کلیشهها و اخلاقیاتی را که در ذهنش چپاندهاند، دور بریزد و دل به قصهای بدهد متفاوت، قصهای که با هنجارها و قالبهای معمول نمیخواند و هر آن میخواهد تو را به شگفت بیاورد. کسانی میگویند این قصهها مناسب کودکان نیستند، زیادی نامتعارف و تلخند، و دنیای معصوم بچهها را به چیزهایی میآلایند که بعدترها، که بچه بزرگ شد، حسابی وقت خواهد داشت باشان آشنا بشود. خواستهی زیادی هم ندارند: فقط اسم این قصههای عجیبوغریبی را که همیشه پر اندوه و شکست و ناکامیاند، کتاب کودک نگذاریم. اولین کتابش را در ۱۳۸۵ چاپ کرده و حالا شمار منتشرشدههایش از پانزده گذشته. پس چرا هنوز اصرار دارد آثارش را کتاب کودک بخواند و نوشتههایش را در قالب کتابهای مصور کودکان منتشر میکند؟ این کتابها چه چیزی برای کودکان دارند؟
برویم سراغ دو سهتا از تازهترین کتابهایی که منتشر کرده. «از دفترچهی خاطرات یک نویسندهی زرافهنشین»: داستان در قالب یادداشتهای روزانهی مردی است ساکن اتاق زیرشیروانی آپارتمانی که در اصل یک زرافه بوده، زرافهای که پاهایش را بریدهاند و حالا شده ساختمانی خالخالی. بخشی عمدهی کتاب شرح گفتوگوهای مرد است با زرافه. «دایره»: مادری حین بیرون رفتن از خانه دایرهای دور دخترش میکشد و میگوید در مدت نبود او دختر حق ندارد پایش را از آن بیرون بگذارد. دایره پاره میشود و دختر راه میافتد در شهر تا دایرهای شبیه قبلی پیدا کند و جلوی کفری شدن مادرش را بگیرد. اما شهر پر است از آدمهایی با ریخت و ظاهر نامعمول. «بابای من با سس خوشمزه است»: غولی مادر و دختری را در اتاق خانهشان گیر انداخته و میخواهد یکیشان را بخورد. مادر میگوید بهتر است غول بچه را بخورد و دختر اصرار دارد مادر غذای مناسبتری است. هر سه قصه همینجور ادامه دارند و هر لحظه عجیبتر و شگفتتر میشوند. سطر و صفحهی بعدی را نمیتوانیم حدس بزنیم چون حدسهای ما از عادات زندگیمان ریشه میگیرند. حدس میزنیم مادر برای فرزندش فداکاری میکند چون بهعادت دریافتهایم مادرها بچههایشان را دوست دارند. حدس میزنیم آدمها همگی مشکلات و دغدغههایی مشخص دارند چون آدمهای شبیه خودمان را زیاد دیدهایم. فکر میکنیم حق داریم هر کاری با خانه و کاشانهمان بکنیم چون ندیدهایم ساختمانی سفرهی گله و شکایت پیش پایمان پهن کند. داستانهای سیدعلیاکبر نمیگویند این انگارههای ما اشتباهند، فقط به مخاطبشان تأکید میکنند به این کلیشهها و باورهای عامیانه خو نگیرد تا دیگر دربارهشان فکر و تخیل نکند، به دوروبرش بسنده نکند، حدس نزند، دنیایی را خیال کند که اینطوری نیست، که تویش ممکن است مادرها بعضیوقتها بچههایشان را خیلی هم دوست نداشته باشند، که خانهها از بلایی که آدمها بر سرِ آنها و محیطزیستشان آوردهاند بنالند، که آدمهای غریب و نامعمولش بیشتر باشند از متعارفها.
قصههای سیدعلیاکبر به جنگ رمانتیسیسمی میروند که میخواهد به دروغ این دنیا را زیبا و عادل تصویر کند، نمیگذارند مخاطبشان فریب بخورد و نشئهی افیونی شود که بهمحض پریدن، جهانی یکسر متفاوت را پیش چشمها خواهد آورد. به مخاطبشان میگویند از بقیه جدا شو، خودت نگاه کن، خودت دنیا را کشف کن، و شجاعانه رویارویش بایست. نگذار فریبت بدهند. نگذار کلیشهها آرامت کنند و به خواب ببرندت. باید بدانی واقعاً با چی طرفی و بعد تصمیم بگیری. و اگرچه هر آدمی در هر سنی میتواند از این قصههای غریب لذت ببرد، دقیقاً به همین دلیل است که بهترین مخاطب این قصهها، مخاطب واقعیشان، بچهها هستند. بچههایی که با خواندن این داستانها آمادهی زندگی در دنیایی خواهند شد که قرار نیست همیشه وفق مرادشان بچرخد. نسلی که با قصههای سیدعلیاکبر بزرگ شوند، احتمالاً بهخلاف پیشینیانشان، در آغاز دههی سوم زندگی حس نخواهند کرد تا الآن دروغ شنیدهاند و جهان آن چیزی نیست که بهشان گفته شده. جا نخواهند خورد و خودشان را نخواهند باخت وقتی ببینند دنیا هیچ شبیه داستانهای پریان کودکیشان نیست.
ولی در برابر این دنیا چه باید کرد؟ همین الآن «شهر موشها» بر پردهی سینماهای شهر است و اتفاقاً مقایسهاش با قصههای سیدعلیاکبر بسیار راهگشاست. «شهر موشها» دنیای آدمها را به صورت شهری بازمیآفریند که ساکنانش موش هستند. منطق دنیای ما بر زندگی شهروندانش حاکم است. بزرگترها صلاح بچهها را میخواهند، بچهها به مدرسه میروند تا درس بخوانند و راهوچاه زندگی در این جامعه را یاد بگیرند. و آفرینندگان اثر هم هیچ شکوتردیدی در صحت همهی این پیشفرضها ندارند. دشمنی خارجی هست که باید نابودش کرد. قوی است و چون ما آدمهایی بهتریم، چون ما بر حقیم و او اهریمن است، پس باید خطرش را برچید. بچهموشها هم منطق این دنیا را میپذیرند، کاری را که باید بزرگترها میکردند، خود بهعهده میگیرند، و شگفت اینکه دشمن را فقط از شهر بیرون نمیکنند، با فنون و تدابیری جنگی، که از دنیای آدمبزرگها یاد گرفتهاند، منفجرش میکنند. دقیقش این است: بچهها دستبهدست همدیگر میدهند و کسی را میکشند. «شهر موشها» هم منطق این دنیا را صریح به مخاطبش گوشزد میکند: «یا بکش یا کشته میشوی.» خاورمیانه را که نگاه کنید، درمییابید همین الآن بسیارند آدمها و دارودستههایی که عین خالقان «شهر موشها» فکر میکنند. فقط اینکه بعید است، با این خوراک فکری، نسل یا نسلهای بعدی هم دنیایی بهتر از این نکبت فعلی حاصل بدهند.
اما قصههای نوید سیدعلیاکبر از بچه میخواهند این منطق را نپذیرد، تخیلش را بال بدهد، و راهحلی هم پیش پایش نمیگذارند. راهحل هر کسی مال خودش است، خاص خودش است؛ این قصهها دعوتی هستند به خلاقیت، به اینکه بیمحابا و بیرودربایستی به دنیا چشم بدوزی، واقعیت را بفهمی، و بعد راه خودت را بیابی، راهی که شاید دنیا را برای ما هم جایی اندکی بهتر و دلپذیرتر کند.