جغول و بغول از توی سایهی دیوار بیرون آمدند. گردن نداشتند و دندانهایشان یکی در میان ریخته بود. یک بچه آمده بود توی خرابهی آنها و لای آشغالها را میجورید.
جغول داد زد: «اوهوی بچه! چیکار میکنی اونجا؟»
بچه رنگش مثل گچ دیوار پرید. چشمهایش بیشتر توی گودی کاسهشان غرق شدند و با صدایی که انگار از ته چاه تاریکی بیرون میخزید گفت: «هاان؟»
بغول نشست روی خاکها، یک دفترمشق چهلبرگ را روی پاهایش گذاشت و با خط درشت کجوکولهای توی دفترش نوشت: «هاان؟»
جغول گفت: «میگم چیکار میکنی اونجا؟»
بچه گفت: «هیچچی. هیچچی. اومده بودم فقط از توی این آشغالها یه قوطی برای خودم پیدا کنم. الآن میرم دیگه، نمیخوام.»
و تا آمد برود دستهای جغول، که مثل شاخهی درخت سفت بود، خورد به سینهاش. جغول گفت: «بنویس توی آشغالها دنبال یه قوطی آهنی میگشته.» و توی چشمهای بچه که اندازهی اسکلتها لاغر بود نگاه کرد و گفت: «قوطی رو برای چی میخوای؟»
بچه گفت: «هیچچی. میخواستم ببرم برای جوجههام توش دونه بریزم بخورن.»
جغول گفت: «بنویس جوجههاش دونه میخورن. بنویس.»
بغول گفت: «بپرس چندتا جوجه داره؟»
بچه گفت: «هیچچی. همهش سهتا جوجه بیشتر ندارم که. یکی آبیه یکی زرد، یکی دیگه زرد.»
جغول گفت: «بنویس سهتا جوجه. دوتاش زرد…»
بغول گفت: «یکیش آبی.»
جغول گفت: «برای چی جوجه نگه میداری بچه؟»
بچه پایش را از توی دمپایی درآورد و خودش را خاراند و گفت: «برای چی؟ هیچچی. همینطوری الکی خریدم. میخواستم گنده بشن تخممرغ بدن من بخورم.»
جغول گفت: «بنویس سهتا جوجه رو تو خونه زندانی کرده بهزور دونه میده بخورن کتکشون میزنه تخممرغ بگیره ازشون.»
بچه گفت: «نمیزنم.»
بغول گفت: «بپرس تخممرغ دوست داره؟»
بچه گفت: «نه. همینطوری الکی دیگه. یهکم میخورم. بیشترش رو بابام میخوره.»
جغول گفت: «بنویس باباش هم تخممرغ دوست داره. جوجهها رو بهزور فشار میده تخممرغ از توشون بزنه بیرون.»
بچه گفت: «بابام فشارشون نمیده.»
جغول گفت: «چرا جیبهات باد کرده؟»
بچه کلهاش را خاراند. یک خندهی کوچولو آمد گوشهی لبش. گفت: «هاان؟ این؟ هیچچی نیست. الکیه. پوست موزه.»
و پوست موز را از توی جیبش درآورد و توی هوا تکان داد. «نگاه کن. الکیه. موز نداره توش اصلاً.»
جغول گفت: «بنویس پوست موز گذاشته توی جیبش بندازه جلو پای پیرمردها سُر بخورن با کله برن توی جوب.»
بچه گفت: «نه ننویس. نمیذارم سُر بخورن. همینطوری الکی خریدم به خدا.»
بغول گفت: «نوشتم. بپرس برای چی خریده پوست موز رو.»
بچه گفت: «همینطوری خریدم به خدا. پولم کم بود آقاهه گفت: موز نمیشه باهاش خرید. میخوای پوست موز بدم.»
جغول گفت: «چند وقته پوست موز میخری؟» و چانهاش را که نوکتیز بود با ناخنهای بلندش خاراند.
بچه گفت: «هیچچی وقت نیست. یعنی خیلی وقت هست. آخه خب همیشه من پولم کمه.»
جغول گفت: «پوست موزها رو میخری چی کار میکنی؟»
بچه گفت: «هیچچی به خدا. آخه چیکار میشه کرد با پوست موز؟ میگیرم جلو دماغم بو میکنم.»
بغول گفت: «میگه بو میکنم جغول.»
جغول انگشتهایش را ترقترق شکاند و گفت: «دیگه چیها رو بو میکنی؟»
بچه گفت: «بذارین برم خونهمون. دیگه نمیآم اینجا به جون مامانم.»
بغول گفت: «پرسید دیگه چیها رو بو میکنی؟»
بچه سرش را خاراند و گفت: «خب آدم بو میکنه دیگه. هرچی بو داشته باشه بو میکنه دیگه. دست خودش نیست که. همهچی رو بو میکنه.»
جغول گفت: «چرا سرت رو میخارونی؟»
بچه گفت: «هیچچی. همینطوری الکی خاروندم. مگه شماها سرتون رو نمیخارونین؟»
بغول گفت: «تو از ما سؤال نمیپرسی. فقط ما میپرسیم. تو جواب میدی. ما مینویسیم.»
جغول گفت: «بنویس تا حالا سه بار سرش رو خارونده.»
بچه گفت: «من نمیخارونم سرم رو. بیشتر بابام کلهش رو زیاد میخارونه. من فقط تماشا میکنم بابام رو که کلهش رو میخارونه. همهش تماشا نمیکنمها. فقط یه بار تماشا کردم. نمیخواستم تماشا کنم که. همینطوری الکی چشمم افتاد. اصلاً حواسم نبود.»
جغول گفت: «بنویس یه بار وقتی باباش کلهش رو میخارونده تماشاش کرده. بنویس بغول.»
بغول گفت: «نوشتم جغول. گوشش. گوشش رو بپرس.»
جغول گفت: «اون چیه پشت گوشِت قایم کردهی؟»
بچه گفت: «هاان؟ این؟ هیچچی نیست. مدادرنگی آبیه. من نمیخوامش زیاد. اگه بخواین میدمش به شما.»
و مداد کوچولو را گرفت کف دستش و دراز کرد طرف جغول تا مدادش را بردارد. جغول به مداد نگاه کرد و گفت: «بنویس نوک مداد آبیاش رو شکونده.»
بچه گفت: «نه. نه. ننویس. به خدا من نشکستمش. خودش داشت میرفت خورد به دیوار گفت، اوخ، بعد نوکش شکست افتاد.»
جغول گفت: «شنیدی چی گفت، بغول؟ بنویس بدون اجازه اوخ مداد آبی رو شنیده.»
بغول همانطور که در دفترش با خط خرچنگقورباغهای مینوشت گفت: «بدون اجازه اوخ مداد آبی رو شنیده.»
بچه گفت: «نه اوخش رو نشنیدم…»
جغول چشمهایش را تنگ کرد و گفت: «چند وقته نوک مدادها رو میشکونی؟»
بچه گفت: «من اصلاً نوک مدادهام رو نمیشکونم. باور کنین نمیشکونم.»
جغول گفت: «بنویس دروغ میگه. نوک مدادهاش رو میشکونه میگه نمیشکونم.»
بچه پرید دستهای بغول را گرفت و گفت: «نه. ننویس. من دروغ نمیگم.»
جغول گفت: «بنویس دستهای بغول رو گرفته نمیذاره بنویسه. هر کاری میکنه باید بنویسیم بغول.»
بغول گفت: «مینویسم جغول، مینویسم. همهش رو سیر تا پیاز مینویسم.»
بچه گفت: «نه. ننویسین. دیگه هیچ کاری نمیکنم. دیگه دستهام رو میکنم توی جیبم.»
جغول گفت: «بنویس دستهاشو کرده توی جیبش.»
بغول گفت: «جیبش سوراخه. نیگاش کن بغول. نیگاش کن. بنویسم جیبش سوراخه؟» و خندید. دندانهایش که یکی در میان افتاده بودند معلوم شد و قیافهی ترسناکی پیدا کرد.
بچه گفت: «نه. نه. جیبهام سوراخ نیست. دیگه سوراخ نمیکنم. دیگه هیچ کاری نمیکنم. اصلاً من دیگه از اینجا میرم. قوطی هم نمیبرم. اصلاً جوجههام رو هم میآرم برای شما. فقط من برم از اینجا. باشه؟»
جغول گفت: «بنویس میخواد فرار کنه.»
بچه گفت: «نه. ننویس. فرار نمیکنم. تا فردا صبح همینجا میمونم. به جون بابام راست میگم.»
جغول گفت: «بنویس میخواد اینجا بمونه تا فردا.»
بغول گفت: «دیگه دفترمون تموم شد.»
جغول گفت: «کف دستت بنویس. بنویس میخواد اینجا رو از ما بگیره. بنویس میخواد بیاد اینجا بمونه.»
بغول گفت: «دیگه دستم جا نداره. دیگه نمیتونم بنویسم.»
جغول گفت: «بنویس اینقدر حرف زد که دفتر ما رو تموم کرد. رو پات بنویس اگه جا نداری.»
بغول شلوارش را زد بالا و روی پایش نوشت: «او زیاد حرف زد و دفتر ما تمام شد.»
بچه گفت: «نه. ننویس دیگه. دیگه ننویس از من. دیگه ننویس. هرچی گفتم ننویس. دیگه همهجا رو ننویس. خطخطی نکن همهجا رو. دیگه ننویس هیچچی.» و چمباتمه نشست روی زمین و گریه کرد.
جغول بلوزش را بالا داد و گفت: «بیا روی پشت من بنویس داره گریه میکنه. بنویس نشسته روی زمین داره گریه میکنه.»
بغول خودکارش را روی پشت جغول کشید و نوشت: «داره گریه میکنه. نشسته روی زمین داره گریه میکنه.»
و هر دو خندیدند. دندانهایشان که یکی در میان از توی لثه روییده بود، معلوم شد و چهرههای ترسناکی پیدا کردند. بچه همینطور پشت هم میگفت: «ننویس.»