وقتی همه خواب بودیم

شب و سیاست حکایت نیمکره‌ی زمین است و خورشید. وقتی خوابیم، سیاستمداران در نیمکره‌ی سیاست دست به کارند. چشم که باز می‌کنیم خانی رفته و خانی آمده. لبخند تحویلمان می‌دهند، یعنی اینکه اتفاقی نیفتاده، افتاده. این را سرنوشت ملت‌ها و تاریخ معاصر ایران می‌گوید اگر مورخان تاریخ را بر اساس شب‌ها می‌نگاشتند، یلدای سیاست طولانی و شب‌های بسیاری سهم سیاستمداران می‌شد. شب‌های همیشه شبی که گاه در محاق شب سمور ماندند و هرگز صبح نشدند.

شب اول، شب کودتا

چراغ اتاق آقا روشن است؛ اتاقی در حد فاصل اندرونی و بیرونی. مثل همه‌ی شب‌هایی که خانم از خانه‌ی پسرش در شمیران بازمی‌گردد، با دیدن چراغ، یک‌راست می‌رود به اتاق و بعد هم از سایه‌ها و راه رفتن‌های خانم و بی‌خیالی مردی که روی تخت دراز کشیده، می‌شود فهمید که ضیاءالسلطنه بازهم با آقا بگوومگو می‌کند و آخرش قهقهه‌های آقا هست و لب‌برچیدن‌های خانم. بعضی‌وقت‌ها خانم که می‌آمد، شب از نیمه گذشته بود. از پشت در یواشکی دادوبیداد راه می‌انداخت که خودت و بچه‌های مردم را می‌خواهی بکشی؟ نه شب دارند و نه روز و نه جمعه!

مصدق با انتقال دفتر نخست‌وزیری به خانه‌ی دوهزاروپانصدمتری‌اش در خیابان کاخ، نزدیک تقاطع پاستور، عملاً خواب را بر خودش، خانواده‌اش و کارکنانش حرام کرده بود؛ و برای محمدرضا پهلوی که حالا از خوف مصدق به ویلایش در کلاردشت پناه برده بود تا شاید آنجا بتواند کمی چشم روی چشم بگذارد. اما می‌دانست که با بود مصدق، در ویلای شمالش هم، خواب خوش شاهی نخواهد داشت. برخلاف گرمای تهران، هوای کلاردشت در مردادماه ۱۳۳۲ مطبوع بود و شاهِ بی‌خواب و شب‌زده از پشت شیشه به شبِ جنگل چشم دوخته بود. پیش رو تاریکی بود و تاریکی و سکوتی وهم‌انگیز؛ حتی صدای موسیقی ملایمی هم که از رادیو پخش می‌شد به او آرامش نمی‌داد. انگشتانش روی چانه‌اش ضرب گرفته بودند، تیک تیک تیک، عقربه‌ها به سمت دوازده یورش بردند؛ در انتظار یک جمله بود، جمله یا رمز شبی که باید گوینده‌ی بی‌بی‌سی بر زبان می‌راند؛ دانسته یا ندانسته. «اینجا لندن است، رادیو بی‌بی‌سی، اکنون دقیقاً نیمه‌شب است…» جمله را که شنید باور کرد که «گاهی احمق‌ها هم راست می‌گویند». مطمئن شد که گوینده‌ی این کلام یعنی وینستون چرچیل به توافق فرستاده‌اش اسدالله رشیدیان پایبند است. گوشی تلفن قرمز را برداشت. آن سوی خط در سعدآباد، نصیری با برگه‌ی سفیدامضایی، که پیش از عزیمت از محمدرضا گرفته بود و حالا حکم عزل مصدق بر آن نگاشته شده بود، منتظر دستور بود:

«عملیات آژاکس را شروع کنید.» نصیری، رئیس گارد سلطنتی، پشت خود چند تانک و زره‌پوش می‌دید. از سعدآباد به خیابان کاخ، خانه‌ی مصدق، رفت. فرمان عزل را یک ساعت بعد از نیمه‌شب ۲۵ مرداد به او ابلاغ کرد. مصدق، که پیش‌تر از ماجرای کودتا مطلع شده بود، فرمان را گرفت و حتی رسید هم داد. اما نیروهای محافظ مقر نخست‌وزیری، بلافاصله، نصیری و نیروهای همراه او را بازداشت کردند. شاه با شنیدن خبر، شبانه، به رامسر رفت و از آنجا با هواپیما به بغداد و بعد هم به رم پرواز کرد. مردم که از خواب بیدار شدند تخت دیگر پادشاه نداشت. برای خوشحالی به خیابان‌ها ریختند و در توپخانه و دیگر میادین شهر مجسمه‌های شاه و پدرش را زیر کشیدند. کودتا در ظاهر شکست خورده بود اما عوامل کودتا هنوز امیدوار بودند. با خرج مبالغ هنگفت نیروهایی از اوباش و زنان بدنام محلات مختلف را بسیج کردند و صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد خیابان‌های تهران شاهد حرکت این نیروها و نیروهای نظامی با شعار «جاوید شاه» بود. خانه‌ی ۱۰۹ و مقر نخست‌وزیری با تانک و مسلسل مورد حمله‌ی نیروهای نظامی کودتا قرار گرفت و مصدق دستور عدم مقاومت صادر کرد و در خانه‌ی همسایه‌اش نشست و … گریست. میراشرافی فرمان عزل مصدق و نصب زاهدی را از رادیو خواند. مردم ناباورانه و متحیر و در سکوت مطلق این رویدادها را نظاره‌گر بودند. نه مصدق، نه طرفدارانش و نه حزب توده، که وعده‌ی «تبدیل کودتا به ضدکودتا» را در روزهای گذشته می‌داد، اقدامی برای مقابله نکردند و کودتا پیروز شد.

شب دوم، شب تبعید

پنج روحانی عالی‌رتبه شبانه برای تشکیل جلسه‌ای اضطراری در خانه‌ی مؤسس حوزه‌ی علیمه‌ی قم گرد هم آمدند. از رفراندوم انقلاب سفید، ده روزی می‌گذشت که روزنامه‌های اطلاعات و کیهان، در عصر روز شانزدهم مهرماه ۱۳۴۱، با تیتر درشت خبر از جزئیات لایحه‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی دادند. در این تصویب‌نامه قید اسلام از شرایط انتخاب‌کنندگان و انتخاب‌شوندگان برداشته و در مراسم سوگند به امانت و صداقت، به جای قرآن، کتاب آسمانی آورده شده بود.

در خانه‌ی شیخ عبدالکریم حائری که ایشان و حاج مرتضی (آیت‌الله‌زاده‌ی حائری)، آیت‌الله گلپایگانی، آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله خمینی حضور داشتند، موضوع به شور گذاشته شد. آیت‌الله خمینی این تصویب‌نامه را دسیسه‌ی خطرناکی برای لطمه ‌زدن به اسلام و روحانیت خواند و معتقد بود باید برخورد کرد. جلسه‌ی علما در قم تا نیمه‌های شب به درازا کشید و در نهایت قرار بر این شد به امضای آقایان حاضر در جلسه تلگرافی به شاه بفرستند و لغو فوری تصویب‌نامه را خواستار شوند. هرچند با تأخیر، دولت در واکنش به علما مصوبه را باطل اعلام کرد. این پایان ماجرا نبود. روحانیون قم، در اعلامیه‌ی نُه‌امضایی معروف، به بخش‌های دیگری از لایحه ایراد گرفتند. اما این‌بار محمدرضا پهلوی کوتاه نیامد و با توهین به مخالفانش خشم آیت‌الله خمینی را برانگیخت و این خشم منتج به صدور اعلامیه‌ی معروف «روحانیت امسال عید ندارد» شد.

ساعت دو و نیم نیمه‌شب سرهنگ سیدحسین پرتو، رئیس شهربانی قم، از سوی سرهنگ بدیعی، رئیس ساواک قم، «تلفناً» به اداره‌ی ساواک احضار شد. مأموران ساواک تهران هم در معیت سرهنگ مولوی عازم قم بودند. بدیعی پرتو را فراخوانده بود تا راه خانه‌ی آیت‌الله خمینی را به مأموران ساواک نشان دهد. ساعت سه و نیم شب، عده‏ای از مأموران ساواک تهران جداجدا، به اتفاق راهنمایان ساواک قم و شهربانی، به سه خانه یورش بردند. آیت‌الله که در آن موقع شب، بیدار و لباس‌پوشیده، در منزل دامادش منتظر مأموران امنیتی بود به آنها گفت: «روح‏اللّه خمینی من هستم، به دیگران کاری نداشته باشید.»

آیت‌الله را دستگیر و در تاریک‌روشن شب با فولکس ساواک قم تا جلو بیمارستان و از آنجا با اتومبیل سواری، که از تهران به همین منظور آمده بود، حرکت دادند. دستگیری اعتراض علما و مردم مذهبی را برانگیخت. بعد از ۲۱ روز سرلشکر حسن پاکروان، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، به دیدار امام خمینی در پادگان عشرت‌آباد رفت و به ایشان اعلام کرد که آزاد است. اما این آزادی به مفهوم آزادی مطلق نبود. امام(ره) را در ویلایی در منطقه‌ی داودیه‌ی تهران نُه ماه در حصر خانگی نگاه داشتند. بعد از آزادی آیت‌الله خمینی باز هم سکوت نکردند و به فاصله‌ی چند ماه، این‌ بار در رابطه با قانون کاپیتولاسیون، سخنرانی کردند. حکومت پهلوی، از هراس تکرار پانزده خرداد، تصمیم بر تبعید می‌گیرد و این‌ بار هم مأموران امنیتی در نیمه‌شب سیزدهم آبان ۱۳۴۳ ایشان را در منزل دستگیر و راه تهران را پیش می‌گیرند. از آنجا نیز بلافاصله به فرودگاه مهرآباد منتقل و به همراه نیروهای امنیتی با یک هواپیمای نظامی سی-۱۳۰ به تبعیدگاهش در ترکیه می‌برند. پانزدهم خرداد و دستگیری آیت‌الله خمینی، در مقدمه‌ی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، سرآغاز انقلاب اسلامی ایران معرفی و علت سرنگونی شاه توصیف می‌شود.

شب سوم، شب گروگان

همه‌چیز هالیوودی بود: از بالا رفتن دانشجویان از دیوارهای آجری سفارت امریکا تا نشستن هلیکوپترهای آر اچ ۵۳ و سی‌استالیون امریکا در استادیوم امجدیه و آزادسازی گروگان‌ها به‌دست کماندوهای امریکایی. تنها پایان ماجرا هالیوودی نبود؛ پایانی تریلری ولی تراژیک برای امریکایی‌ها.

بعد از آنکه دولت کارتر به این نتیجه رسید که تا پایان ریاست‌جمهوری‌اش نمی‌تواند از طریق گفت‌وگو گروگان‌ها را آزاد کند و ادامه‌ی این روند، و همچنین اوضاع نابه‌سامان اقتصادی امریکا به معنای شکست حزب وی و روی کار آمدن جمهوری‌خواهان است، گروه دلتا، نیروهای جدید ارتش، به‌فرموده‌ی کارتر مأمور شدند تا عملیات پنجه‌ی عقاب را طراحی کنند. نیمه‌شب پنجشنبه چهارم اردیبهشت، شش فروند هواپیماى سی-۱۳۰ امریکایى که نود نفرکماندو، از جمله پنج نفر ایرانی و یک تیم مهاجم از آلمان غربی را در خود جای داده بودند، و هشت فروند هلى‌کوپتر نفربر از عرشه‌ی ناو هواپیمابر نیمیتز در دریای عمان برخاستند و با پرواز در ارتفاع کم راه ایران را در پیش گرفتند. طبق نقشه باید ابتدا در فرودگاه شماره‌ی یک در صحراى طبس فرود می‌آمدند، سپس کماندوها را به اطراف تهران می‌بردند تا از آنجا، با کامیون‌ها و خودروهایى که نیروهای نفوذی از قبل آماده کرده بودند، به نزدیکی سفارت امریکا منتقل شوند. هلی‌کوپترها و هواپیماهای سی-۱۳۰ باید همه‌ی مسیر ششصدمایلی را در تاریکی شب و بدون چراغ، در ارتفاع پایین و با بی‌سیم خاموش، تا تهران طی می‌کردند.

کماندوها در تهران به دو گروه تقسیم می‌شدند: عده‌ای برای آزادی گروگان‌ها به سفارت امریکا در خیابان طالقانی و عده‌ای هم برای آزادی سه امریکایی دیگر به وزارت امور خارجه در حوالی توپخانه می‌رفتند. ماجرا از این قرار بود که وقتی صبح روز سیزدهم آبان سفارت امریکا اشغال شد سه تن از کارکنان سفارت، که هنوز به محل کارشان نرفته بودند، از طریق اخبار متوجه شدند چه اتفاقی افتاده. چون فکر می‌کردند سفارت در اشغال افرادی است که هیچ‌گونه مسؤولیتی ندارند و از طرفی سازمان رسمی و دولتی مسؤول آنان وزارت امور خارجه است، که از مقررات حقوق بین‌الملل تبعیت می‌کند، بروس لینگن، کاردار، و مایکل هاولند و ویلیام تومست، کارمندان سفارت امریکا، داوطلبانه و برای پیگیری آزادی همکارانشان به وزارت خارجه‌ی ایران پناه بردند اما تا کمتر از یک ماه پیش از پایان ۴۴۴ روز گروگانگیری، به‌صورت مهمان‌گروگان، در وزارت امورخارجه‌ی ایران ماندگار شدند. در این طرح هالیوودی، قرار بود کماندوها بعد از آزادسازی گروگان‌ها به استادیوم امجدیه منتقل شوند و با نشستن هلیکوپترهای آر اچ ۵۳ و سی‌استالیون در استادیوم امجدیه، در پایانی خوش، همگی با هم از ایران خارج شوند و در امریکا، مثل پایان‌های خوش فیلم‌های هالیوودی، از قهرمانان استقبال باشکوهی به ‌عمل آید.

اما داستان سه‌پرده‌ای وقتی به‌ هم خورد که یکى از هلى‌کوپترها در صدوبیست‌کیلومترى شهر راور کرمان دچار نقص فنی شد و ناگزیر فرود آمد. سرنشینان به هلى‌کوپتر دیگرى منتقل شدند که بعد از طى مسافتى دستگاه هیدرولیک این هلى‌کوپتر هم از کار افتاد، اما توانست خودش را به ناو هواپیمابر نیمیتز برساند. شش فروند سی-۱۳۰ و شش فروند هلى‌کوپتر در محل ازپیش‌تعیین‌شده، یعنی فرودگاه اول در طبس، فرود آمدند. اما یکی دیگر از هلى‌کوپترها هم در حال سوختگیری براى اجراى مرحله‌ی بعدى عملیات دچار نقص فنى شد.

با از کار افتادن هلى‌کوپتر سوم تمام برنامه‌هاى امریکایی‌ها به هم خورد، چون با محاسبات گروه دلتا براى اجرای عملیات حداقل به شش فروند هلى‌کوپتر نیاز بود. از کارتر کسب تکلیف شد. او که به‌شدت عصبی و ناراحت بود دستور توقف عملیات و عقب‌نشینى را صادر کرد اما تراژدی قربانیان بیشتری می‌خواست. موقع بازگشت توفانى از شن برخاست و هواپیماها و هلى‌کوپترهاى امریکایى در گاه برخاستن از زمین به‌دلیل نبود دید لازم دچار مشکل شدند و هواپیمای سی-۱۳۰ و یک فروند هلى‌کوپتر با هم برخورد کردند و هر دو آتش گرفتند. بکویث، فرمانده عملیات دلتافورث، درباره‌ی آن لحظه‌ی تراژیک می‌گوید: «شعله‌های آتش تا ارتفاع سیصدچهارصدپایی می‌رسید، هوا مثل روز روشن شده بود. موشک‌های VDE منفجر می‌شدند. گردونه‌های آتش در آسمان می‌چرخیدند، مثل این بود که افراد در گوی آتش حرکت می‌کردند.» هشت تن از امریکایی‌ها در آتش سوختند. کماندوهای امریکایی به‌سختی خاک ایران را ترک کردند. برای آنکه این واقعه تکرار نشود، مسؤولان ایرانی تصمیم گرفتند گروگان‌ها را متفرق کنند. برای همین گروگان‌ها را به شهرهای مختلف ایران فرستادند. حالا دیگر حتی اگر کارتر سرش را هم میان دستانش می‌گذاشت، که گذاشت، و از شدت ناراحتی به خودش می‌پیچید فایده‌ای نداشت. به‌قول نویسنده‌ی روزنامه‌ی نیویورک تایمز، آن شب و اتفاقات سال ۱۹۸۰ میلادی برای امریکا «سال شوم» را رقم زد.

شب چهارم، شب‌های پایان

عصر همان روز با هواپیما عازم منطقه شد و شب به قرارگاه جنگ رفت. همه‌ی فرماندهان جمع بودند. فرمانده کل قوا جمله‌ای بر زبان راند که پیش از آن نشنیده بودند. سکوت محض حکم‌فرما بود و سرداران جمله‌ی علی‌اکبر هاشمی را در ذهنشان مرور می‌کردند؛ سکوتی که از صبح در جماران امتداد داشت. «خدمت امام برای خداحافظی رفتم، همین را مطرح کردم که هرچند شعار می‌دهیم جنگ‌جنگ تا پیروزی یا تا رفع فتنه یا هر چیز دیگر، استراتژی ما این است. گفتم که من با این هدف وارد میدان می‌شوم تا جنگ را به این صورت تمام کنیم. ایشان هم نگاهی به من کردند و جواب ندادند. من هم انتظار نداشتم جواب بدهند. می‌خواستم بگویم که اگر می‌خواهید من جنگ را فرماندهی کنم، این استراتژی من است. فقط با یک تبسم مواجه شدم.۱» همین تبسم کافی بود تا هاشمی آتش به اختیار جنگ را پیش ببرد اما از همان شب اختلافات او با سپاه و فرماندهان عمیق‌تر شد. در رأس آنها محسن رضایی بود که به استراتژی نظامی برای پیشبرد جنگ معتقد بود و هاشمی به استراتژی سیاسی «از همان روز یا همان شب که این بحث شروع شد، خیلی‌ها خوشحال شدند و بعضی‌ها هم گفتند می‌گویند «جنگ‌ جنگ تا پیروزی» او می‌گوید «جنگ جنگ تا یک پیروزی»… کسانی بودند که دلشان می‌خواست جنگ باشد و فکر می‌کردند که درِ جنگ و باب شهادت باید باز باشد… .۲» آن‌شب به فرماندهان نظامی امیدواری داد که اگر به اهداف این عملیات برسند جنگ پیروزمندانه تمام می‌شود و می‌توانند صدام متجاوز را محاکمه کنند. بعد هم گفته بود حقمان را که گرفتیم از همین‌جا به زمین خودمان برمی‌گردیم و چیزی نمی‌خواهیم. با آنکه نیروهای ایرانی توانستند حتی به دجله هم برسند و وضو هم بگیرند، عملیات خیبر به اهدافی که می‌خواست نرسید. هاشمی، فرمانده کل قوا، برای ادامه‌ی جنگ از سه مرجع استعلام کرد: فرمانده سپاه که بگوید برای ادامه‌ی جنگ نیروهای نظامی چه وضعیتی دارند و چه نیازهایی هست، نخست‌وزیر که اقتصاد کشور چه وضعیتی دارد، و ستاد تبلیغات جنگ که وضعیت اعزام‌ها و روحیه‌ی مردم را برآورد می‌کرد. گزارش‌های فرمانده سپاه، نخست وزیر و رئیس ستاد تبلیغات جنگ نشان از وضعیت بحرانی می‌داد. هاشمی به همراه آیت‌الله خامنه‌ای و سه تن از مسؤولان کشور، با در دست داشتن گزارش‌ها، شبانه راهی جماران شدند تا نکته‌ی مهمی را با امام خمینی در میان بگذارند. سؤال مشخص آن شب این بود: وضع جنگ این‌گونه است‌، آیا می‌خواهیم ادامه بدهیم یا نمی‌خواهیم؟ آنها نظر قاطع خود را گفتند که ادامه‌ی جنگ را مصلحت نمی‌بینند‌. «برای امام سخت بود که در آن شرایط بپذیرند ما قطعنامه را امضا و قبول کنیم‌. جلسه‌ی ما در آن شب طول کشید‌، ایشان گفتند که ما به مردم گفتیم اگر جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده‌ایم و درودیوار پر از شعار جنگ جنگ تا پیروزی ‌و تا رفع فتنه است‌. اگر الان یک‌دفعه بیاییم و این‌گونه عمل کنیم‌، جواب مردم و رزمنده‌ها را چه باید بدهیم‌؟۳» بحث تا نیمه‌های شب ادامه داشت تا اینکه سرانجام امام قطعنامه‌ی ۵۹۸ را پذیرفت. فردای آن روز جمله‌ی تاریخی امام خمینی را همه شنیدند.

چند ماه بعد در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۸، پزشکان به مسؤولان کشور اطلاع دادند که امام خمینی سرطان معده دارد. پانزده روز بعد سیزدهم خردادماه احمدآقا به هاشمی اطلاع می‌دهد که حال امام وخیم است و از او می‌خواهد با سایر رؤسای قوا سریعاً به جماران بروند. «لحظات آخر تنفس طبیعی بود. امام به‌زحمت نفس می‌کشیدند. دکترها با عجله قلب را با ماساژ و شوک برقی و باتری و ریه را با تنفس مصنوعی به کار انداختند. تا ساعت ۱۰:۲۰ شب، ایشان را به این صورت نگاه داشتند. فقط یک بار اطلاع دادند که تنفس طبیعی شده ولی زود این وضع تمام شد.۴»  امام خمینی در چهاردهم خرداد چشم فروبست. او به چشم ندید ۲۲ آذر ۱۳۸۲ را، اما همه‌ی آنهایی که فرزندانشان را در جنگ از دست داده بودند دیدند که چگونه صدام حسین را کماندوهای امریکایی در نیمه‌های شب از چاله‌ای در خانه‌ی روستایی الدور، در نزدیکی تکریت، ژولیده و ترسان بیرون کشیدند تا به چوبه‌ی دار بسپرند.

شب پنجم، شب توافق

حکایت شب و سیاست حکایت نیمکره‌ی زمین است و خورشید، و ایضاً حکایت ما و جهان غرب. وقتی ما خوابیم آنها بیدارند. اما شب یکشنبه سوم آذر ۱۳۹۲ در خسوفی سیاسی با هم بیدار بودیم، شرق و غرب شب را پاس داشتند تا سرانجامِ پرونده‌ی هسته‌ای را ببینند که در ژنو روی میز گذاشته شده بود؛ مذاکراتی فشرده که تا چهار صبح ادامه داشت.

ساعت ۰۲:۵۷: همه، منتظر دیدن دود سفید توافق از دودکش‌های اینترکنتیننتال.

ساعت۰۴:۱۰ فضا امیدوارکننده است.

ساعت۰۴:۲۱ عراقچی هرگونه رسیدن به توافق را تکذیب می‌کند.

ساعت ۰۵:۰۵ آغاز رایزنی‌های ۱+۵/ توافق نزدیک است/احتمال دیدار ظریف و اشتون.

ساعت ۰۵:۲۶ برنامه‌ی غنی‌سازی ایران به رسمیت شناخته شد.

محمدجواد ظریف، دیپلمات کارکشته‌ای که خوب می‌دانست دیپلماسی یعنی اینکه در را باید بست و از پنجره رفت‌وآمد کرد، پس از امضای توافقنامه در قامت منجی آمده بود تا از پنجره‌ی فیس‌بوکش با مردم ایران سخن بگوید. «دوستان سلام، ساعت چهار بامداد یکشنبه به وقت ژنو (شش و نیم به وقت ایران عزیز) است. به یاری خدا، مقاومت و صبر و متانت شما ملت بزرگ به نتیجه رسید و مذاکرات با موفقیت پایان یافت. غنی‌سازی به رسمیت شناخته شد. فعالیت‌ها ادامه خواهد یافت و تحریم‌ها در سراشیبی قرار گرفت. امروز بیش از هر زمان همدلی و همبستگی ملی ضروری است.»

با اینکه هنوز جزئیات توافق ژنو افشا نشده بود و حتی جان کری در نشست خبری اعلام کرد غنی‌سازی ایران به رسمیت شناخته نشده، ایرانیانِ شب‌زده به جای ریختن به خیابان‌ها کلماتشان را ریختند در صفحه‌ی فیس‌بوک ظریف و خوشحالی‌شان را با او تقسیم کردند. حمید، یکی از کاربران فیس‌بوک، در کامنتی برای ظریف نوشت: «آن مرد آمد، با توافق‌نامه آمد» و امین برایش نوشت: «امسال دو بار را تا صبح پای اخبار گذراندیم و مانند شب‌های امتحان استرس داشتیم که چه می‌شود. یکی شبِ بعد از انتخابات بود و دلهره‌ی لعنتی تا پنج صبح که چه شد. در انتخابات قبلی نتیجه‌ی انتخابات را تا پنج صبح خوانده بودند اما این بار نتیجه‌ی اولیه هم تا پنج صبح مشخص نشده و یکی هم این بار، خدایا شکر امیدوارم گره‌های بعدی هم باز شود.»

اما مینا یکی دیگر از کاربران هشدار داده بود که دور نمی‌بیند روزی را که ظریف هم به سرنوشت امضاکنندگان توافقنامه سعدآباد دچار شود و مهرداد در پاسخ مینا نوشته بود: «ما دیگه اون مردم نیستیم. دوران مصدق‌کشی تموم شد» و رضا، که احتمال می‌داد محمد جواد ظریف در وین در حال رصد واکنش‌های ایرانیان باشد، آمده بود این شب تاریخی را، برای ظریف، ظریف تمام کند «آقا جواد هسته‌ای/ برو بخواب خسته‌ای».

پی‌نوشت‌:

یک، دو، و سه. آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در تاریخ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۲ در مصاحبه‌ای اختصاصی با پایگاه اطلاع‌رسانی آیت‌الله هاشمی رفسنجانی با عنوان  «روایت آیت‌الله از نوشیدن جام زهر» به سؤالات مهمی درباره‌ی تاریخچه‌ی دفاع مقدس، نحوه‌ی فرماندهی جنگ و چگونگی پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ پاسخ داد که این مطالب عیناً از پایگاه اطلاع‌رسانی ایشان نقل شده است.

چهار. خاطره‌ی روز سیزدهم خرداد ۱۳۶۸ به روایت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی با عنوان «آخرین باری که چشم امام باز شد و … / سه کار مهم هاشمی بعد از ارتحال امام(ره)» که در پایگاه اطلاع‌رسانی آیت‌الله هاشمی رفسنجانی منتشر شده است.

* این مطلب پیش‌تر در چهاردمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

 

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

کمتر از ۳۵۰ شوخی ممنوع

مطلب بعدی

حکایت نخستین موزه‌مدرسه‌ی تهران

0 0تومان