وقتی میان نارنجیِ چرکیِ غروب و سیاهیِ بورشدهی شب آخرین مرحلهی سفرهی زنانهی به پایان میرسد، جوانترها میروند، بالای شصتسالهها بازتر مینشینند و دست میکشند به زانوهایی که درد پیری دارد. «شب زفاف»؛ با شنیدن این کلمه لبخندهایشان گوشهی لب کز میکند.
شبی که داستان و پچپچهایی دارد که در برزخ میان هرگز و همیشه وامیمانند. راز مگوی در نهانترینِ نهاد آدمی. گفته نمیشوند مگر اینکه آفتاب عمر لب بام باشد و گفتن از شب زفاف بشود آجیلِ وقتگذرانی. حسرتِ مانده بر لبِ طاقچهی زندگانی. گویی آداب و رسوم شب زفاف ایرانی عملی فردی نیست. رویایی است که جمع را اعتبار میبخشد. رسمی در منتهیالیه فردیت و منتهیالیه جمعیت… .
حاج طلعت، بانهای است. تهلهجهی روشنی دارد. دودل است. وادی تردید. برزخ بگویم یا نگویم. مثل اینکه بخواهد کلاف بافتهشدهی زندگیاش را وابشکافد. خاطرهها مثل پیچمه گیر کرده در قلاب، گره میخورند، گره کور. «شب بود که آمدند دنبالم اسب کهری را زین و یراق کرده و جاجیم انداخته بودند. منگولههای رنگی جلو صورت اسب آویزان بود. عمهی پدرم کاملزنی بود. دستهایش خالکوبی داشت. هنوز هم صدای جیرینگجیرینگ النگوهاش توی گوشم است. پارچهی سبزی را که انداخته بودند روی سرم کنار زد و گفت نگاه کن شوهرت مثل اینها را برایت میخرد. هر کاری که شوهرت خواست بکن. به میلش رفتار کن. یک بقچه آوردند، با گلهای قرمز، رنگوروی مخصوصی داشت، نو بود. بوی تازگی میداد. چند تا نان خانگی که ننهام برای همان شب پخته بود با پنیر و خوراکیهای دیگر، مثل یکجور حلوای شیرین، پیچیده بودند توی بقچه و بستند به کمرم. یعنی گشنه نمانی توی خانهی شوهر اگر رویت نشد غذا بخواهی. با خودم فکر میکردم که مگر میخواهند ببرندم ولایت قحطیزدهها؟ حالیام نبود هنوز. بین بچگی و جوانی مانده بودم. نمیفهمیدم آدم برای چه میرود خانهی شوهر. فکر کردم لابد همهچیز به این بقچه مربوط میشود.» طلعت دستی به پاهای ورمکردهاش میکشد و میگوید «خیردیدهها نمیکردند به آدم درستوحسابی حالی کنند. حالا که فکرش را میکنم ناچار بودند. چطور میخواستند به یک بچه مسائل زنانگی را بفهمانند. اگر چیزی میفهمیدم حتماً پا پس میکشیدم. خلاصه بقچه را که گره زدند دلم شور افتاد.»
طلعت کمی وامیماند و بعد بیمقدمه مشت میکوبد به لبهای چروکافتادهاش: «یک عمر سکوت… صغری بندانداز را آوردند و توی پستوی خانه بندم انداختند. موهای صورتم زبر بود و خوشریشه. پوستم کنده شد. وسمه کشیدند به چشمها و سرخاب و سفیداب روی صورتم. خجالت میکشیدم توی آینه نگاه کنم. معلومم نبود چرا همچین میکنند با من. سوار اسب شدم. قدم کوتاه بود و دوتا زن زیر بغلم را گرفته بودند تا سوار شدم. الاغ زیاد سوار شده بودم. دم غروب همان روز برارم یادم داده بود. توی کوچههای کاهگلی راه افتادیم. یادم هست که چشمم افتاد به ماه کامل. مادرم گفته بود زیاد به ماه کامل نگاه نکن. چشمم را دزدیدم. زن همراهم گفت به ماه نگاه کن، شگون داره. مانده بودم چه کنم. بیخیال ماه شدم. ترسیده بودم. قلبم شده بود قلب گنجشک. بدنم میلرزید. با خودم میگفتم چرا اینها اینقدر قربانصدقهی من میروند، حالشان طبیعی نبود. فکر کردم لابد خبرهایی است وگرنه اگر قرار بود برای شوهر چای دم کنم و نان بپزم و خوراک بار بگذارم که کار هر روزم بود. داماد را ندیده بودم؛ حتی یک نظر. برارم گفته بود خوبه، من خوبی تو را میخواهم. آنقدر کمسنوسال بودم که بیاختیار فکرم رفت پیش منگولههای قرمز و آبی اسب. مثل یک بچه.»
طلعت خوشزبان است و لحنش گرم. به همان سادگی که زندگی را بافته خاطرهها را از سر دانه میاندازد: «خانهی داماد آماده بود. رختخوابی پهن کرده بودند. من نشستم. هنوز کسی نیامده بود توضیحی بدهد. گشنه شدم. فکر کردم غذا که دارم لابد با این مَرده که تا حالا درستوحسابی ندیده بودمش باید غذا بخورم و برگردم خانه. صدا زدم برار جان دیروقته بیا غذا بخوریم. باید برگردم ننهام دلواپس میشه. بقچه را باز کردم و شروع کردم به خوردن. از آن شب فقط بوی نان دستپخت ننهام مانده توی ذهنم. حاج یدالله خندید وقتی دید توی باغ نیستم، نشست به خوردن نان و حلوا. سیر که شدم و آمادهی رفتن تازه زنی آوردند تا حالیم کند و از زنهای پشت در گفت و انتظارشان… خلاصه ماجرای آن شب من شده بود ضربالمثل توی دهاتمون. به نوعروسها میگفتند مثل مشطلعت فکر نکنی که باید بری غذا بخوری برگردی. دوزاریم کج بود دخترم، بدجور…»
عشق و حسرت به هم میآمیزند، با پسزمینهای از نیمهشب، سرشار از ماه و دلهره و شوق. چاشنی رویا و زیبایی و لحاف چهلتکه قاتقش میشوند تا عمیقترین شب آدمها به حرف گفته شود.
جانبیبی خنده از نگاهش میپرد. پیرزن کازرونی لهجهاش از اعماق وجودش میآید وقتی «ق» را تلفظ میکند. بهسختی حاضر است دربارهی آن شب زندگیاش حرف بزند. نصفهونیمه میگوید و بعد دوباره برمیگردد رفو میکند: «شب زمستان بود که خیر سرم عروس شدم. نصف شب آمدند دنبال طایفهی عروس. مادرم رنگ به رو نداشت. از همان عصر یک چیز تیغمانندی داد دستم. هرچه فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم تیغ چه ربطی داشت به شوهر کردن. مادرم خالهام را فرستاد و سه ساعت حرف زد تا منِ بدبختِ مرد ندیده حالیم شد. اینجوری که خالهام تعریف کرد، مادر نگونبختم شب عروسیاش مشکل پیدا کرده بود. مثل الان نبود که همه میروند دکتر و گواهی میگیرند که مثلاً اولین تماس بدون علامت است بهخاطر شرایط بدنی دختر. آنموقعها وای به احوال دختری که شب زفافش بیدستمال میآمد بیرون. چهها که نمیکردند. آبروریزی هفت طایفه را خبر میکرد. دختر بیگناه رسوای عالم میشد. خالهام گفت که مادرت بااینکه باکره بوده اما علامت نداشته و حالا نگران تو هم شده. این تیغ دستت، اگر علامت نداشتی انگشتت را ببُر. با هله و شاباش بردندم خانهی شوهر. ظلمات شب بود. با اینکه داماد با چراغ بادی جلو میرفت راه را درست نمیدیدم. زنها کل میکشیدند و من خوشحال نبودم. خیالها که نکردم. دوروبریها حتی تا دم حجله هم حاضر نبودند آدم را شیرفهم کنند؛ یک دختر تازهعقلِ هیچیندیده را. زبر و زرنگ نبودم. تا دلتان بخواهد دستوپاچلفتی. خواهر داماد مرا برد توی اتاق و نشست وسط لحاف. میگویم لحاف نه از این معمولیها، الوان بود. سرخابی با تکهدوزیهای زرد. از همان شب خاطرهی همین لحاف خوشآبورنگ برایم مانده. هنوز هم دارمش. تیغ را گذاشتم زیر تشک. دستمالی آورده بود. از برف هم سفیدتر. توی یک طبق. پارچ شربت سکنجبین و باقلوا هم بود. رویش را تور سبز انداخته بودند. خواهر بشیر هی دست میکشید و وارسی میکرد تا بالاخره تیغ به دستش افتاد. واویلایی شد. اقوام داماد ریختند روی سر اقوام عروس که چرا میخواستید دختر دستخورده به ما بیندازید. مادرم هرچه جیغوداد و قسمآیه میخورد کسی گوشش بدهکار نبود. شب خوشبختیم شد شب زهرماری. چوب و چماق بود که توی هوا تکان میخورد. من نشسته بودم. بشیر شوهرم آمد با همان زبان برایش از نگرانی مادرم گفتم. مرد خوبی بود. تو چشمم نگاه کرد و دستهامو گرفت. حرفم را قبول کرد. آنها داشتند دعوا میکردند و ما هم درحالیکه نصف کله و بدن خواهر بشیر از لای در معلوم بود، و قائله ختم شد. رفتند روی پشتبام و دادار دودور راه انداختند که یعنی عروس سر بلند بیرون آمده. چه شبی بود، چه شبی… تا عمر دارم یادم نمیرود. بعدها شنیدم دختر همسایه به جای تیغ، با این بهانه که خوشیمن است، گنجشکی به حجله برده بود تا درصورت ضرورت خون گنجشک نگونبخت را بریزد.»
سلطان بعد اینکه به طلعت و جانبیبی گوش میکند مثل بچهمدرسهایها دستهایش را میبرد بالا و اعلام آمادگی میکند. انگار کنج ذهنش چیزی دارد قلقلکش میدهد و عجله دارد که بگوید. صدایش را از حد معمول پایینتر میآورد و اشاره میکند به دیوارهای نازک آپارتمان: «سیزدهساله بودم؛ هنوز نابالغ. دم غروبِ یک روز خیلی گرم، چهارتا زن آمدند خانهی ما. از همان روز و ساعتِ غروبی نگاه پدر و مادرم تغییر کرد. جوری نگاه میکردند که انگار مثلاً مرده باشم یا عیب و ایرادی پیدا کرده باشم.» تکهنانی را از گوشهی سفره، که هنوز جمع نشده، برمیدارد با نوک انگشتانش: «به این برکت قسم. برادرم هفت سال بزرگتر از من بود. مثل گاوی که به کارد نگاه میکند به من نگاه میکرد. انگار گناه بزرگ یا خلافی کرده باشم. همان شب تا صبح نخوابید. شب عروسی هنوز تابستان بود. اواخر مرداد بود که خیر سرم عروس شدم. سینی و مجمعهای بزرگ آوردند خانهمان، دلم غنج میرفت. فکر میکردم اتفاق متفاوتی دارد میافتد. هرچه من خوشحال بودم برادرم ناراحتتر میشد. آن موقعها توی خانههای دهات گاو و گوسفند نگهداری میکردند. طویله داشتیم و کاهدان. الاغی هم بود که برای رفتن به صحرا سوارش میشدیم. برادرم از همان سر شب گم شد. مرا که بردند خانهی شوهر هنوز داشتند دنبالش میگشتند. تا صبح دنبال برادرم گشتند و پیدایش نمیکردند. همهی کوچهپسکوچهها را زیر پا گذاشته بودند. فردا که مادرم رفته بود به گاوها علف بدهد دیده بود برادرم رفته زیر پالان الاغ و از غصه همان جا خوابش برده. خجالت میکشیده از عروس شدن خواهرش؛ عارش میآمد. آنوقتها کسر شأن جوانها بود که خواهرشان شوهر کند. شانس آورده بود که هوا گرم بود وگرنه تا صبح زیر پالان خر جان به در نمیبرد.»
زنهای دنیادیده میخندند. سربهسر سلطان میگذارند و سؤالپیچش میکنند و میگویند تو تقلب کردی و به جای اصل ماجرا از حاشیه گفتی و سلطان توجیه میکند که حاجآقا خوشش نمیآید از آن شب حرف بزنم و حلالم نمیکند. قول دادهام مسائل زناشویی بماند پیش خودمان. هماخانم تهرانی میگوید «حالا نگفتیم از ته ماجرا بگویی. سانسورکرده میگفتی» و خودش پاهایش را با عذرخواهی دراز میکند و چادرش را میاندازد رویش: «نابالغ بودم که آقااسد آمد خواستگاری. منظورم را میفهمید؟ دوازدهسیزدهساله. نمیدانم چرا توی اقوامم رسم بود که میگفتند دختر تا نابالغ است باید برود خانهی شوهر. فکر کنید که هنوز عروسکبازی میکردم. عروسک را از دستم گرفتند یک بچه دادند بغلم. توی حجله که رفتم عمه و خالههای داماد و عمه و خالههای خودم پشت در منتظر بودند. همین عجله کنید عجله کنید کار را به جاهای باریک کشاند. داشتم میمردم. مجبور شدند من را بپیچند توی همان فرش و پشت وانت بردند درمانگاه. دکتره دادوهوارش رفت بالا و بدوبیراه میگفت به مادرم. میگفت آدم بچهی به این کوچکی را میفرستد توی حجله. این بچه شوهر میخواست چکار؟»
پیرزنها وارد شور آخر جلسه شدهاند. عدهای میگویند همانموقعها، که پشت در میایستادند تا علامت و نشانه ببرند برای خانوادهی داماد، بهتر بوده و بقیه هم طرفدار این مرام که مسألهی خصوصی آدمها به خودشان مربوط است. با این همه کسی راضی به گفتن خوشیهای شب زفافش نمیشود. میگویند دنبال نگفتنیها نرو؛ نگفتنیها را نباید گفت. کسی از گوشهای داد میزند: «از مردها که بپرسی قسمت خوش قصه و ماجرا را برایت میگویند، وگرنه دلهره که تعریفکردنی نیست.»
* این مطلب پیشتر در چهاردهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.