/

پسری که روز تولدش بود

اخیراً سه داستان از سلینجر منتشر شده که خیلی ساده و صریح در تقدیم‌نامه‌ی آن نوشته: این داستان‌ها تا ۲۷ ژانویه‌ی ۲۰۶۰، یعنی نیم قرن پس از مرگ سلینجر، نباید چاپ شود. بعد از ماکس برود، رفیق صمیمی کافکا که داستان‌های او را نسوزاند، به این خلف وعده دلمان روشن شد. هرچند ممکن است، با چنین خلف وعده‌هایی، نویسندگان خود فکری به حال نابودی یا انتشار دیرهنگام آثارشان کنند، ازآنجاکه کسی به ما خوانندگان تضمینی برای حیات تا هفت بهمن ۱۴۳۸شمسی نداده به‌ناگزیر نمی‌توانیم خرسندی‌مان را از خواندن این آثار پنهان کنیم. «پسری که روز تولدش بود» یکی از این داستان‌هاست.
در تمام ۴۵ سالی که سلینجر کتاب منتشر نکرد، همان‌طور که در نامه‌ای می‌نویسد، همچنان کار می‌کرده؛ «به همان زیادی قدیم­‌ها». امیدواریم دوستان باوفایی که آن نوشته‌ها را دارند قبل از آنکه دستشان تنگ شود و نسخه‌ی خودشان را بفروشند، تا دیگری آن را منتشر کند، خودشان افتخار اعطای لذت خواندن داستانی تازه به خوانندگان آثار سلینجر را کسب کنند.

 

***

دوشیزه کالینز داشت با سینیِ ظرف‌های خالی‌شده‌ی ناهار از اتاق می‌آمد بیرون و پشتِ سر بستن درِ دولنگه برایش کمی سخت بود. اِثِل که داشت نزدیک می‌شد به نظرش رسید که دوشیزه کالینز همیشه در حال بیرون آمدن از آن اتاق بود.
اثل با نجوای بیمارستانی پرسید: «امروز حالش چطوره؟»
«اوه، خانم نیکلسون!» احوال‌پرسیِ دوشیزه کالینز آن‌قدر بلند بود که انگار یکی از اقوامش را دیده بود که فکر می‌کرد بیست سال پیش مُرده. «اوه، خیلی بهتره.» او همیشه خیلی بهتر بود. دوشیزه کالینز با دستی توانا و پُر از رگ‌های برجسته پوششِ روی بزرگ‌ترین بشقاب را برداشت. «الان ناهارشو خورد، گوشت دنده رو خورد، سیب‌زمینی‌رَم همین‌طور، ولی به هویج‌ها دست نزد.» همیشه چیزی بود که او بهش دست نمی‌زد.
اثل پرسید: «می‌تونم یه دیقه برم تو؟ یعنی خواب نیست که؟»
دوشیزه کالینز گفت: «خواب؟ اون مَرد؟»
اثل پاورچین رفت توی اتاق. سرِ تختِ رِی بالا آورده شده و او را در وضعیت نشسته قرار داده بود. رِی نشسته بود. موهای قهوه‌ای روشنش، انگار به دستِ یک مادر، مرتب شانه شده و یقه‌برگردان‌های ربدوشامبر خال‌خالی‌اش تا گلوی تقریباً بی‌ریشش بالا کشیده شده بودند.
به اثل نگاه کرد، ولی حالت گرفته‌ی صورتش بی‌تغییر ماند. انگار شغلش این بود که همان‌طور آنجا بنشیند.
«اثل اومده، شیرینم، سلام.» درِ توییِ درِ دولنگه را بست. «شیرینِ من نشسته.» رفت طرفش، خم شد، و گفت: «تولدت مبارک، عزیزم. تولدت مبارکِ مبارکِ مبارکِ مبارک.»
«ممنون. هی. تکیه‌تو دادی رو شکمم.»
نشست روی صندلیِ پشت‌صافِ سمت راستِ تخت و دستش را گرفت.
«پسرم امروز تولدشه.»
«اِه‌ئه.»
«چرا هویج‌هاتو نخوردی؟ می‌شه لطف کنی به من بگی؟»
«قبلِ اینکه برسن به من یکی جویده بودشون.»
اثل نخودی خندید؛ کاری که خیلی خوب انجامش می‌داد.
«شاید دوشیزه کالینز بوده. قیافه‌ش شبیه کساییه که راه می‌افتن هویج مردمو می‌خورن. اون هم هویج پسرهایی رو که امروز بیست‌ودو سالشون شده.»
رِی خرخری کرد.
اثل بهش گفت: «شیرینم، تو باید غذا بخوری.»
رِی دستش را از دستِ اثل کشید بیرون و به بیرونِ پنجره‌ی سمتِ چپش نگاه کرد. منظره‌ای که دیده می‌شد آن طرفِ همان ساختمان بود.
اثل دستور داد: «منو نگاه کن. بیست‌ودو. مَرده داره بهم می‌رسه.»
کاکلِ بالارفته در پشت سرِ رِی کشیده شده بود پایین.
اثل گفت: «هِی، منو نگاه کن.»
«اَه، محض رضای خدا.»
«نه، رِی. منو نگاه کن.»
رِی یک‌دفعه برگشت طرف او و لبخندی مصنوعی به پهنای صورتش زد. اثل نخودی خندید. بعد، رِی چشمان خواب‌آلودش را دوخت به پای تخت.
«باید ببینی دوشیزه کالینز چطور منو خانم نیکلسون صدا می‌کنه. می‌کُشدم هر بار.»
رِی با همان لحن یکنواختش اعلام کرد: «ازش متنفرم. بدجور ازش متنفرم.»
«کک‌مکیه، عین من.»
انگار این حرف رِی را به فکر واداشت. بعد، یک دستش را از تخت انداخت بیرون تا دستِ چپِ اثل را فشار دهد.
اثل ازش پرسید: «پدرت امروز اومد؟»
«آره. یه سر زد تا سرحالم کنه. گفت این ماه چقدر پول از دست داده.»
اثل بهش گفت: «برات یه کتاب آوردم. هدیه‌ت نیست، ولی‌‌ها. اون هنوز نرسیده. اما صبر کن تا ببینیش. محشره. کاش خودم یکی ازش داشتم.»
«باشه. فقط لطفاً بهم ساعت‌مچی نده. سه تا ساعت‌مچی دارم.»
«ساعت‌مچی نیست. پدرت بهت چی داد؟»
«هیچ‌چی. نمی‌دونست امروز تولدمه. کتابه چیه که آوردی؟»
«بهش نگفتی؟ فکر می‌کردم منشی‌ا‌ش می‌دونه دیگه!»
رِی گفت: «کتابه چیه؟»
اثل به کتابِ روی پایش نگاه کرد.
«خدایا از آنِ توام (۱). فیلیس بهم قرض دادتش. خیلی ازش تعریف می‌کرد. می‌خوای برات بخونم؟»
«مبتذله؟»
اثل گفت: «ازش نپرسیدم» و در جست‌وجوی دیالوگ کتاب را ورق زد.
«یکی از قسمت‌های مبتذلشو برام بخون.»
«من از اولش شروع می‌کنم.»
اثل شروع کرد به بلندخوانیِ کتاب، و خواندنش هم نه بد بود و نه خوب. فصل اول این‌طور شروع می‌شد:
استیون دوایْت دستکش‌های جیرِ بی‌نقصش را پوشید و برای یک تاکسی دست تکان داد. راننده‌ی چرکِ تاکسی پرسید: «کجا، آقا؟» استیون دوایت با صدای آمرانه و رسایش نشانی داد: «تاوِر اپارتمِنْتْز (۲)، با حداکثر سرعت.»
رِی داستان‌خوانی را قطع کرد. «ببین، خودت هم می‌دونی باید با استیون دوایت و دستکش‌هاش چی‌کار کنی.»
اثل آهی تصنعی کشید و کتاب را بست. پرسید «امروز رفتی رو پشت‌بوم؟»
«نه. آره.»
«رفتی یا نرفتی؟»
«آره. صندلی چرخ‌دارمو بردن کنار یه بابای پیری که انقدر حرف زد سرمو خورد.»
«راجع به چی حرف زد؟ مشکلش چی بود؟»
«نمی‌دونم. سنگ صفرا. یه پسری تو یِیل داره که شبیه منه. فقط درشت‌تره. چند سالمه و برا زندگیم چی ‌کار می‌کنم و حالا چه‌م هست. ای خدا.»
«تو چی گفتی؟» اثل می‌خواست بداند.
«چه فرقی می‌کنه مگه که چی گفتم؟»
«هیچ‌کی نشناختِت؟ جو روتوگراویور (۳) خودمون.»
رِی گفت: «نه. یه سیگار بده بهم.»
اثل از یک جعبه‌ی چرمی توی کیف‌دستی‌اش سیگاری درآورد و سعی کرد موقع روشن کردنش‌ جای روژلبش نماند. بلند شد، نشست روی لبه‌ی تخت، و سیگار را گذاشت بین لب‌های رِی. رِی با چشم‌های بسته دو پک خیلی عمیق زد و بعد، از پنجره بیرون را نگاه کرد و مدتی عادی سیگار کشید. سرانجام آهسته برگشت طرفِ اثل. حالت وارفته‌ی دهانش تغییر نکرده بود، ولی چشمانش گرما داشت.
«از رو این تخت پاشو، کالینز.»
«نچ.»
«یا بلند شو یا بیا تو.»
«نچ.»
«بذار یه دیقه ببینیم.»
«نه، یکی ممکنه بیاد تو، رِی.»
«هیچ‌کی نمی‌آد تو.»
«چرا. ولم کن.»
اثل برگشت روی صندلیِ پشت‌صاف. رِی زده بود زیر گریه. اثل این را از لرزش لب‌هاش فهمیده بود.
اثل از روی صندلی‌اش گفت: «رِی، رِی، فکر می‌کنی امروز کی رو دیدم؟»
جوابی که رِی سعی داشت بدهد این‌طور شنیده شد: «…اهمیتی نداره کی رو دیدی.»
«هلن مَسترسن.» اثل حسابی به جلو خم شده بود. «اومده بود یه لباسی رو ببینه. خودش رو هم با پوستِ مینک خفه کرده بود. وقتی اومد تو فیلیس دمِ در وایساده بود. گفت مسترسن یه‌راست رفته پیش پی‌ئرس و ازش خواسته تا من اون چیز آبیه‌ی توی ووگ رو نشونش بدم؛ همونی که به تو نشون داده بودم؟ یادته؟»
رِی دستانش را قلاب کرده بود توی موهاش، انگار فشار انگشتانش می‌توانست او را از شر همه‌شان خلاص کند.
«خلاصه مجبور شدم نشونش بدم. فکر می‌کنی اولین چیزی که بهم گفت چی بود؟ همچین بلافاصله‌آ. «رِی چطوره؟» من گفتم حالت خوبه. بعد ازم پرسید کِی قراره با هم ازدواج کنیم. من هم گفتم همین که تو از شیکاگو برگردی.»
هر بار رِی نفس می‌کشید، لب پایینش می‌پرید تو، و صدای هیفففف می‌داد.
«نمی‌دونم برای چی گفتم شیکاگو. جز اینکه دورترین جایی‌ بود که به ذهنم اومد، به‌جز کالیفرنیا که اون هم زیادی دوره.»
رِی داشت صورت خیسش را با یک گوشه‌ی بالش پاک می‌کرد.
«لباس آبیه رو با دو تای دیگه خرید. یکی‌شون محشر بود.»
اثل بلند شد و رفت سمت پنجره و پشت به او ایستاد. صدای هیفففف از پشت سرش می‌آمد. بالاخره فروکش کرد، انگار رِی لب پایینش را مهار کرده بود، و حالا تنها صدای تکان خوردن گلویش به گوش می‌رسید.
«اثل!»
«چیه؟»؛ برنگشت.
«بیا اینجا.»
«همین‌جا خوبه.»
«نه، بیا اینجا.»
«همین‌جا خوبه. دارم آجرها رو می‌شمرم.»
«اثل، گوش کن. یه چیکه برام بیار. فقط همین‌قدر می‌خوام. یه چیکه‌ی آشغالی. اثل، محض رضای خدا.»
«فکر می‌کردم دیگه نمی‌خوای اون کارو بکنی.»
«آخه گوش کن. من فقط یه چیکه می‌خوام. فقط می‌خوام خودمو امتحان کنم. اثل، تو هم خوب می‌دونی که یه چیکه‌ی آشغالی اصلاً ضرری بهم نمی‌زنه. اثل، اون قیافه‌ی آشغالیتو برگردون این‌طرف!»
برگشت. «من نمی‌تونم، رِی. خودت هم می‌دونی که نمی‌تونم. چرا از من می‌خوای پس؟»
«می‌تونی! خودت هم خوب می‌دونی که می‌تونی. یه چیکه‌ی آشغالی رو می‌تونی واسه‌م بیاری. من فقط همین‌قدر می‌خوام. قول شرف می‌دم. تو نمی‌خوای من خودمو امتحان کنم؟ نمی‌خوای من بهتر بشم؟ منو نگاه کن!»
«خواهش می‌کنم. الان می‌افتی رو زمین.» رفت طرفش و رِی ساعدش را گرفت.
«اثل، عشق من، خواهش می‌کنم. یه چیکه‌ی آشغالیِ گند. یه نقشه‌ای دارم. گوش کن ببین چه‌جوریه. می‌تونی بذاریش تو یه بطری آب واسه توالت. بعد بذاریش رو این میز لعنتی. هیچ‌کی فرقشو نمی‌فهمه. من می‌تونم خودمو امتحان کنم. می‌شنوی؟»
«می‌شنوم.»
«ولی انجامش می‌دی؟ انجامش می‌دی برام؟ عشق من؟»
«نه! خواهش می‌کنم.» دستش را از چنگ رِی کشید بیرون. دستِ رِی هیچ زوری نداشت.
رِی سرِ به‌هم‌ریخته‌اش را کوبید توی بالش، دهانش را جمع کرد. چشمانش را هم تنگ کرد. در نفس‌ کشیدن مشکل داشت.
نفس‌زنان گفت: «خیله‌خب. پتیاره.»
اثل برگشته بود کنار پنجره.
«تو عاشقمی. اوه، تو عاشقمی! مث چی عاشقمی، عاشقمی. چه آدم دروغ‌گویی. چه دروغ‌گوی کوچیک پستی هستی تو. برو. بزن به چاک. گورتو گم کن. بجنب. شنیدی چی گفتم. گورتو گم کن.»
هردو صدای تق‌تق زدن به درِ کسی را شنیدند. دکتر استونِ کوچک‌اندام و پاکیزه وارد شد.
دکتر استون گفت: «خب! چی داریم اینجا؟ ملاقاتی؟» لبخندی برای اثل.
اثل به دکتر گفت: «من دیگه داشتم می‌رفتم.» رفت آن‌طرفِ اتاق تا کتاب فیلیس را بردارد، و در حین راه‌ رفتن دامنش را مرتب کرد.
دکتر استون پرسید: «این شاخِ شمشاد امروز حالش چطوره؟ چطوری، پسرم؟»
رِی به‌جای جواب یک‌وری غلت زد.
اثل گفت: «فردا می‌بینمت، رِی.»
بیشترِ صورتِ رِی توی بالش بود. «اگه برگردی اینجا می‌کُشمت. برو بیرون.»
دکتر استون گفت: «اوه‌اوه! اوه‌اوه، آروم! اوه‌اوه، آروم، بِسی (۴).»
دکتر استون درِ دولنگه را برای اثل باز کرد و همراهش رفت توی راهرو.
گفت: «فکر کنم امروز بعدازظهر کلیه‌هاشو تمیز کنیم.»
اثل گفت: «بله.»
«بدن انسان هم مثل هر ماشین دیگه‌ای می‌مونه، می‌دونی؟ باید تمیز نگه داشته بشه.»
اثل تکرار کرد: «بله.»
دماغِ دکتر استون صدای خرّه‌ی کوتاهی کرد تا مانعی در مسیر بینی‌اش را از راه بردارد.
اثل گفت: «امروز تولدشه.»
دکتر استون گفت: «خب! نمی‌دونستم!»
«بیست‌ودو سالش شده.»
بعد، چون آسان‌سُر آنجا بود و آدم‌هایی هم تویش ایستاده بودند، اثل دیگر کاری نمی‌توانست بکند جز اینکه برود داخلش.
اثل گفت: «خداحافظ!»
دکتر استون گفت: «خداحافظ!» و عینکِ رودماغی‌اش را از صورت برداشت.
آسان‌سُر که شروع کرد به پایین رفتن، جریان هوا کورانی کرد و اثل در تمام نقاط مرطوب احساس سرما کرد.

پی‌نوشت:
یک. Heaven I’m Yours
دو. Tower Apartments؛ با معنای تحت‌اللفظیِ «آپارتمان‌های ‌‌برج». م.
سه. Old Joe Rotogravure؛ با توجه به تعدد اشتباه‌های تایپیِ متنِ اصلی، ممکن است روتوگراویور (که در متن با حرف اول بزرگ شروع شده) اسم خاص نباشد و اشاره به فن چاپِ گراوور باشد. در این ‌حالت منظور احتمالاً جو دی‌ماجیو (Joe DiMaggio)، ستاره‌ی بیسبال نیویورک در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، است و معادل بهترش می‌شود «رونوشت برابر اصل جو خودمون». م.
چهار. اسمی زنانه که علاوه بر کمیک‌ بودنِ اطلاقش بر مردی هیستریک برای توصیف کسی هم به ‌کار می‌رود که تحت‌تأثیر نوشیدنی‌های الکلی رفتاری نامتعارف از خود بروز دهد. م.

* این داستان پیش‌تر در چهاردهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

0 Comments

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

شبِ گنجشک

مطلب بعدی

شب‌نشینی با صاعقه‌ها

0 0تومان