باد نازکی افتاده میان پرهای سفید و ازحالرفتهی مرغهایی که توی وانتبار آبیرنگ ولو شدهاند. درهم و تلنبار. وانت کنار جاده پارک شده است. بالاتر از ساختمانی که تابلو تعویض پلاک خودرو بر سینه دارد، کیلومتر پانزده جاده قدیم کرج. بعد از سهراه قلعهحسنخان.
سه ردیف سبد رنگبهرنگ جلو وانت چیده شده و روی هر سبد مرغکی در صف مرگ ناله میکند. محو و ناپیدا. قوزکرده. بدون هیچ حرکتی. خیره به ناکجاآباد. منتظر مرگ. در پندار هیچ.
هر ردیف از مرغهای ماشینی قیمتی دارد. پانزدهتومانی، بیستوپنجتومانی، سیتومانی. پانزدهتومانیها نای همان قدقد محو را هم ندارند. سیتومانیها اما کمی قبراقترند و به گفتهی فروشنده خروسند. انبوه مرغ و خروسهای داخل وانت ناهماهنگ و گیج درهم غلت میخورند. تنها تا چند دقیقهی دیگر جلو یکی از ماشینهای تازهپلاکشدهای که از این ساختمان بیرون میآیند مرگ را تجربه کنند.
هرچه باشد خروسهایی که به اسم مرغ اینجا سربریده میشوند، قرار است پیشمرگهای حادثه باشند.
علیآقا نگاه گمی دارد. پیچیده در انبوه سبیل پرپشت و ریش انبوه. سیزده سال است که پاتوقش همین جاست. مرغ و خروس کشته و زندگیاش را از همین راه سروسامان داده. دستهایش پتوپهن است و روی شیارهای خط زندگی کف دستش لکه و شتکهای خون نشسته.
از مرغداریها مرغ و خروس میآورد. اینجا منتظر میماند تا ماشینهای تروتازه آغشته به خون آنها شود.
بیشتر اوقات نگاهش به آخر جادهی کمعمق است. با چشمهای خیره آخر جاده را حدس میزند و رد ماشینهایی را میگیرد که از ایرانخودرو بیرون میآیند.
مرد چشم میچرخاند. رانندهی کیا اپتیمای آلبالورنگی با خودش یکیبهدو دارد. کند و تند میرود و بالاخره راه رفته را برمیگردد. با خودش به نتیجه که رسید، ترمز میکند. انگار هم خودش و هم ماشین تازه از تنور درآمده باشند. در که باز میشود بوی صندلیهای نو هوا را میآزارد. حالوهوای ماشین در انتهای جادهی خاکی با خانههای توسریخورده و زهواردررفته و سولههای رنگندار کارخانهی ایرانخودرو تضادی ابدی دارد. اما نگاه مرد راننده میخندد. انگار شادی نویی زیر پوست گونههایش کشیده شده باشد.
صاحب ماشین مشغول وراندازی میشود. میان ارزانها و گرانها. میان مرغهای لاغرمردنی و خروسهایی که هنوز نایی و صدایی دارند و بال تکان میدهند. پانزدهتومانی، بیستتومانی، سیتومانی. اقبال کدامیک تمام شده و مرگ کدام حیوان را فرامیخواند؟ ارزانترین. ارزان که باشی حتی برای مردن هم زودتر انتخاب میشوی. پول پرداخت میشود مرغ میان دستهای سیاه و بزرگ علیآقا پرپر میزند و نالهای میکند. باد همچنان لای پرها جولان میدهد.
آن سوتر، گودال مرگ مهیاست. چاقویی افتاده بر خاک و خونین.گودال آغشته به خون پرندههای قبلی. قتلگاه بینامونشان، حفرهای که خون درش میجوشد و قلپقلپ میکند. مرد چاقو را روی کندهی زانوها میکشد. بیتفاوت انگار قرار است عادیترین کار دنیا را انجام بدهد. گلوی مرغ را تر میکند. آب از آفتابهی بیرنگورو سرریز میشود پرشتاب و دستپاچه. بعید است گلوی مرغ را تر کرده باشد. با این سرعت هیچ گلویی آب را مزه نمیکند. تن پرنده میلرزد و بالهای بیمارش تقلای بیش از اندازه را تاب ندارد. گلوی مرغک ناتوان روی لبهی گودال. چاقو که میبرد، خون پرواز میکند. بال، بال، بال. آخرین تقلای جان کندن. علیآقا سر مرغ را وارونه توی گودال میچپاند تا مرغک بینوا هرقدر دلش میخواهد بالبال کند. تقلا بیش از یک دقیقه طول میکشد.
علی آقا مرغ را با سری آویزان جلو پلاک ماشین میآورد و اندکی بعد خون از پلاک چکه میکند.
مرد راننده دست میبرد زیر گلوی مرغک خونین. خون انگشتهایش را میکشد روی تایرها. به شکل ضربدر. دستمال برمیدارد و خون را پاک میکند.
حالا از خیر بردن مرغ خونین گذشته و توی ماشین مینشیند: «خانمم خیلی اصرار داشت. گفت حتماً باید قربانی کنیم. گوسفند که قیمتش کمتر از یک میلیون تومان نیست. دیدم اینجا همهچیز حاضر و آماده است، گفتم ماشین خونی را ببرم تا خانمم هم راضی باشد و هم پول کمتری بدهم. میبینید که با پانزده تومان سر و ته قضیه را هم آوردم. بالاخره میگویند خون قربانی شگون دارد. گوشتشم که دادم به فقیر و فقرا.»
مرد مثل قهرمانها و با خیال جلوگیری کردن از اتفاقات ناگوار گاز میدهد. رد خون از گرد اپتیما به جا میماند و باد روی مخلوط خاک و خون ماله میکشد.
علیآقا دستهایش را زیر آب آفتابه گربهشور میکند. خیسیها را میمالد به شلوارش. دوباره مینشیند روی پیت حلبی، دستبهسینه میشود و نگاهش به کنج جاده میدود. در جواب این سؤال که روزی چند تا مرغ سر میبری،گره در ابرو، حسابوکتاب میکند: «حساب و کتاب نمیکنم. بستگی دارد به شانس و اقبال ما و روزی آن روز. میانگین ده تا پانزده مرغ و خروس سر میبرم.»
پاهایش را روی پیت حلبی میاندازد روی هم تا خستگی درکند: «تهیه کردن این مرغ و خروسها آسان است. کار چندان پرزحمتی هم نیست. آنها را از مرغداریها میخرم. آنجا آشنا دارم. خودشان مرغهایی را که لازم ندارند برایم کنار میگذارند. اگر میبینید مرغ و خروسها سرحال نیستند برای این است که باید فکر سود خودم هم باشم. مرغ گوشتی و تخمگذارشان را که ارزان برای قربانی کردن نمیدهند. باید مرغی را بخرم که سود هم برای من داشته باشد.اغلب اینها مرغهای مادر هستند و تخمگذار بودهاند که عمر باروری و کارآییشان تمام شده و مرغداریها آنها را واگذار میکنند.»
مرد مدام حواسش به ماشینهایی است که دور میزنند. چشمهایش دنبال مشتری دودو میزند: «بستگی به قیمت مرغها دارد، اما معمولاً با پنج تومان سر و ته قضیه را هم میآورم.»
از میزان اعتقادش به قربانی کردن که میگوید مدام اشاره میکند به چاهک کمعمق کنار بساطش که مرغها را آنجا نفله میکند: «من کارم قربانی کردن است. مدام و به مناسبتهای مختلف مرغ سر میبرم و قربانی میکنم. صبح اگر بچهام از خواب بلند شد و خواب بد دیده باشد تا رسیدم سر کار یک مرغ سر میبرم تا رفع بلا شود. هفتهای یک بار یک مرغ برای سلامتی خانواده سر میبرم. خیلی به این کار اعتقاد دارم.»
علیآقا برای لاشهی مرغها هم برنامهی خاص خودش را دارد: «بعضیها مرغ خونینومالین را با خودشان میبرند اما چون کندن پر و بالش زحمت دارد و بوی بدی میدهد، معمولاً همین جا میگذارند و میروند. من هم که از خدا خواسته، همین دوروبر آنقدر خانواده ندار و فقیر هست، میبرم برای آنها خیلی هم دعایم میکنند.»
سمندی میایستد. خانوادهای پنجنفره همه با هم آمدهاند برای تعویض پلاک خودرو. با اشارهی دست خانم، راننده جلو بساط مرغها ترمز میکند. مادر و پدر و دو دختر و یک پسر هشتساله پیاده میشوند. خانم قیمت میگیرد و مشغول بالا پایین کردن مرغها میشود. زیر بالهایشان را بالا میگیرد و نوکشان را امتحان میکند. مرد صبوری از کف میدهد: «چرا این مادرمردهها را اینجوری میکنی. میخواهیم بکشیمش. چه فرقی میکند چطوری باشد.»
زن تند میشود: «باید گوسفند قربانی میکردی. قربانی نباید مریض و ناخوشاحوال باشد وگرنه قبول نمیافتد. صبر کن تا یک سالم درستوحسابیاش را پیدا کنم.»
زن به سیوپنجتومانیها راضی میشود. یکی را میگیرد و قبل از اینکه بدهد دست علیآقا سه بار با مرغ ناآرام وحشتزده دور ماشین تازه دور میزند. علیآقا پوزخند کمرنگی میزند و مرغ را توی هوا به چنگ میگیرد. خانواده از گودال خونی دور میشود. دخترها پشت میکنند به گودال ولی پسر هشتساله علیآقا را دنبال میکند. به مرغ میان زمین و آسمان آب میدهد. علیآقا چاقو را باز هم میکشد به کندهی زانوهایش. پسر هشتساله نزدیک میشود. چاقو که گلو را برید خون روی کفشهای پسرک شتک میزند. بالبال مرغ تمام نشده، خانم تن لرزان مرغ را میگیرد راستبهراست شیشهی جلو ماشین. خون روی شیشه فواره میشود. بعد مرغ در حال جان کندن را میگذارد جلو ماشین. روی زمین. همه که سوار شدند به دستور خانم سمند از روی مرغک در حال پر پر زدن رد میشود. ماشین میایستد. دنده عقب میرود. برمیگردد و دوباره از رویش رد میشود. کار تمام است. راننده گاز میدهد و دستش توی هوا تکان میخورد. باد نازک حالا شده طوفان و توی پرهای رنگی مرغ غوغا میکند.
* این مطلب پیشتر در بیستوچهارمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.