ولادیمیر نابوکوف، نویسندهای که آثارش در هردو زبان روسی و انگلیسی نمونهی اعلای نثر ادبی به شمار میآید، استاد مسلم توجه به جزئیات و توصیف دقیق و جزءبهجزء آنها بود و از این لحاظ میتوان او را با ایوان بونین، نخستین نویسندهی روس برندهی جایزهی نوبل، مقایسه کرد. این ویژگی در داستان حاضر نیز که خود نابوکوف آن را به بونین تقدیم کرده است، بهخوبی به چشم میخورد. در داستان همچنین شاهد یکی از قهرمانان شاخص آثار نابوکوف هستیم: کودکی که بزرگتر از سن خود فکر میکند و به همین دلیل از برقراری ارتباط با همسنوسالان خود ناتوان است و خود را در جمع آنان غریبه میبیند؛ شاید روایتی از کودکی خود نویسنده.
***
تقدیم به ایوان آلکسیویچ بونین
پوتیا جلو کالسکه کنار سورچی نشسته بود (زیاد دوست نداشت آنجا بنشیند، ولی سورچی و اهل خانه فکر میکردند که او این کار را بیاندازه دوست دارد و پوتیا نمیخواست آنها را برنجاند، برای همین هم این پسرک با چهرهی زرد و چشمهای میشی و لباس زیبای ملوانی آنجا نشسته بود). یک جفت اسب پروار پرکلاغی با برقی بر کفلهای چاق و حالتی فوقالعاده زنانه در یالهای بلندشان دمها را با شکوه و جلال تاب میدادند و با یورتمهی شناور و یکنواختی پیش میتاختند. دیدن این صحنه بسیار ناراحتکننده بود که با وجود حرکت دمها و جنبیدن گوشهای لطیف اسبها، و همچنین با وجود بوی روغن غلیظ و قیرمانند مخصوص رماندن مگسها، خرمگس یا سگمگسی با چشمهای چندرنگِ بیرونزده خود را به پشم حریرمانند آنها چسبانده است.
استپان سورچی مرد مسن عبوسی بود با ریش رنگشدهی سهگوش، گردن قهوهایرنگی با چینهای نازک، و جلیقهی سیاهی که از روی پیراهن تمشکیرنگش به تن داشت. پوتیا از اینکه کنار او نشسته و سکوت کرده است، کمی معذب بود و به همین دلیل بهدقت به تسمههای مالبند خیره مانده بود و سعی میکرد سؤال جالب یا حرف بهجایی در مغزش پیدا کند. گهگاه موهای متراکم انتهای دم یکی از اسبها اندکی بالا میرفت، غدهی سیاه زیر آن باد میکرد و تودهی گرد طلاییرنگی بیرون میداد، سپس دومی، سومی، و بعد بافتهای پوست تیره دوباره منبسط میشد و دم پرکلاغی پایین میافتاد.
درون کالسکه خواهر پوتیا نشسته بود، خانم جوانی گندمگون (فقط نوزده سال داشت، ولی در همین مدت کوتاه طلاق هم گرفته بود) با لباس روشن، چکمههای بنددار بلند و سفید با نوک سیاه براق، و کلاه لبهپهنی که سایهی تورمانندی بر چهرهی او میانداخت. از صبح چندان سرحال نبود و هنگامی که پوتیا برای سومین بار به سوی او برگشت، نوک چتر رنگیاش را به طرف او گرفت و گفت: «لطفاً برنگرد!»
ابتدا از میان جنگل گذشتند. ابرهای باشکوهی که بر آبی آسمان میلغزیدند، بیشتر مایهی درخشندگی و سرزندگی این روز تابستانی میشدند. اگر از پایین به نوک درختان توس نگاه میکردید، به انگور شفافی شبیه میشدند که نور خورشید را به تمامی در خود جذب کرده است. در دو طرف جاده بوتههای تمشک وحشی پشت برگهای رنگپریدهی خود را رو به باد گرم چرخانده بودند. اعماق جنگل از نور و سایه اشباع شده بود: نمیشد فهمید کجا تنهی درخت است و کجا نوری که از لابهلای آنها میتابد. از هر گوشه بهناگاه کف خزپوش جنگل همچون زمردهای بهشت خودی نشان میداد؛ برگهای سرخسهای پرپشت در ترنم بودند و انگار میخواستند خود را به چرخهای کالسکه برسانند.
از روبهرو گاری بزرگی پر از کاه، همانند کوهی متمایل به رنگ سبز با سایههای لرزان، پدیدار شد. استپان دهانهی اسبها را کشید، کوه به یک سمت لنگر انداخت و کالسکه به سمت دیگر؛ در آن جادهی باریک جنگلی تقریباً با هم مماس شدند، بوی تندوتیز مزرعه در هوا پراکنده شد، غژغژ ازنفسافتادهی چرخهای سنگین به گوش رسید، و گاری پشت سر گذاشته شد. اندکی بعد جنگل گویی شکافته شد، کالسکه به جادهی آسفالتهای پیچید و زمینهای دروشده پیش چشم گسترده شدند: صدای ملخها در نهرها، وزوز تیرهای تلگراف. الان کالسکه به دهکدهی واسکرِسِنسکویه میرسد و چند دقیقه بعد: پایان راه.
هنگامیکه نخستین کلبهها پدیدار شدند، پوتیا غمگین با خود گفت: «وانمود کنم مریضم؟ خودم را از روی کالسکه بیندازم پایین؟»
شلوار تنگ سفید زیر نافش را میخراشید، کفشهای زرد پایش را سخت میزد، توی شکمش به شکل ناراحتکنندهای منقبض میشد.
روز آزارنده و نفرتآور، ولی گریزناپذیری در پیش بود. دیگر داشتند از میان دهکده میگذشتند و از جایی پشت کلبهها و حصارها پژواک چوبیِ کوفته شدن هماهنگ سمها طنین میانداخت. پسربچهها در حاشیهی پوشیده از علف جاده الکدولک بازی میکردند و چوبها سفیرکشان در پرواز بودند. گویهای نقرهای و مترسکی بهشکل قرقی در باغ دکاندار محل از دور بهچشم میآمد. سگی در سکوت، درحالیکه پارسهایش را ذخیره میکرد، از پشتِ درِ دولنگهای بیرون دوید، از روی نهر جهید و فقط هنگامی که به کالسکه رسید، زوزهاش را سر داد. دهقانی با پیراهنی که از باد انباشته و شانهاش پاره شده بود، درحالیکه آرنجها را کاملاً از هم گشوده و تمام بدنش در جنبوجوش بود، سوار بر اسب کهر دهاتی پشمالویی از کنارشان تاخت.
در انتهای دهکده روی تپهای کوچک، میان زیزفونهای انبوه، کلیسای قرمزرنگی قرار داشت و کنار آن مقبرهی کوچکی از سنگ سفید، با شکلی شبیه کیک عید پاک. چشماندازی رو به رودخانه گسترده شد: آب سبزرنگ و کپکزده بود، انگار که پارچهای بر آن کشیده باشند. در حاشیهی سرازیری آسفالته آهنگری کوچکی قرار داشت و کسی با حروف درشت گچی بر دیوارش نوشته بود: «زندهباد صربستان!»
صدای سم اسبها ناگهان بلند و پرطنین شد: داشتند از روی پل میگذشتند. پیرمرد پابرهنهای به نردهی پل تکیه داده بود و با قلاب ماهی میگرفت. یک قوطی حلبی کنار پایش برق میزد. صدای سمها دوباره ملایم شد. پل و ماهیگیر و پیچوخم رودخانهی بیبازگشت پشت سر گذاشته شدند.
اکنون کالسکه در جادهی پهن و پرغباری پیش میرفت که درختان تناور توس در دو طرفش کاشته شده بود. الان، همین الان، از پشت باغ، بام سبزرنگی پدیدار خواهد شد: ملک خانوادهی کازلوف. پوتیا به تجربه میدانست همهچیز چقدر ناراحتکننده و نفرتآور خواهد بود و با کمال میل حاضر بود دوچرخهی «سویفت» تازهاش را بدهد؛ و دیگر چه؟ فرض کنیم تیروکمان آهنی، تپانچهی اسباببازی، و تمام ذخیرهی چوبپنبههایش را که از باروت پر شده بود، نیز روی آن بگذارد؛ و در عوض الان دو فرسخ دورتر از اینجا باشد، در ملک خودشان، و این روز تابستانی را مانند همیشه در آنجا با بازیهای شگفتانگیز و تکنفرهاش سپری کند.
بوی رطوبت قارچها و تاریکی صنوبرها از باغ برخاست و سپس کنج خانه و گَرد آجر جلو ورودی سنگی نمایان شد.
وقتی پوتیا همراه خواهرش از اتاقهای خنک، که بوی میخک میداد، گذشت و وارد ایوان شد، آنا فیودوروونا (کازلوا) گفت: «بچهها توی باغ هستند.» ده نفری آدمبزرگ در ایوان نشسته بودند. پوتیا در برابر هر یک از آنان تعظیم کرد و میکوشید بهاشتباه دست آقایان را نبوسد، اتفاقی که قبلاً یک بار افتاده بود. خواهرش کف دستش را روی سر او گذاشته بود، کاری که در خانه هرگز انجام نمیداد. سپس روی صندلی حصیری نشست و فوقالعاده سرحال شد. ناگهان همهباهم شروع به صحبت کردند. آنا فیودوروونا مچ پوتیا را گرفت و او را از پلهها، از میان بوتههای برگبو و خرزهره که درون سطلهای سبز چوبی کاشته شده بودند، پایین برد، با حالتی اسرارآمیز به باغ اشاره کرد و گفت: «آنجا هستند. برو پیششان.» سپس نزد مهمانانش برگشت. پوتیا روی پلهی پایینی تنها ماند.
همهچیز افتضاح شروع شد. باید از محوطهی زیبایی در باغ به آن سو میرفت، به کوچهباغی که صداهایی از آنجا، در وسط لکههای آفتاب، به هوا پرتاب میشد و اشباح رنگارنگی در آن پیدا بود. این مسیر را باید تنها پشت سر گذاشت، باید نزدیک شد، بیپایان نزدیک شد و بهتدریج در میدان دید چشمهای بسیار قرار گرفت.
صاحب جشن تولد والودیا کازلوف بود، پسربچهای پرجنبوجوش و خندهرو که همسن پوتیا بود. والودیا یک برادر به نام کوستیا و دو خواهر به نامهای بِب و لِلا داشت. از ملک مجاور دو پسربچهی کوچک خانوادهی کورف همراه خواهرشان، تانیا، با درشکه به آنجا آمده بودند. تانیا دختری بود با چهرهای شیرین، پوست سفید، کبودی زیر چشم، و گیسوی سیاهی که بالای گردنش با نوار سفیدی بسته شده بود. غیر از آنها سه پسر دبیرستانی و واسیا توچکوف، پسرک سیزدهسالهی چالاک و زورمند و آفتابسوخته، نیز آنجا بودند. ادارهی بازیها بر عهدهی مربی والودیا و کوستیا بود: دانشجویی به نام یاکوف سیمیونویچ که جوانی بود فربه، با سینهی فراخ، پیراهن سفید یقهکج، کلهی تراشیده، و عینک پنسی بدون قاب روی بینی باریکی که اصلاً به چاقیِ تخممرغمانند صورتش نمیخورد. هنگامیکه پوتیا سرانجام به آنان رسید، یاکوف سیمیونویچ و بچهها مشغول نشانهگیری و پرتاب نیزه به سوی هدفی بودند که از حصیر رنگارنگی ساخته و به تنهی کاجی کوبیده شده بود.
پوتیا آخرین بار عید پاک در پتربورگ مهمان کازلوفها شده بود. آن موقع در اتاق تصویرهای وهمآلودی نشان میدادند: یاکوف سیمیونویچ با صدای بلند منظومهی «راهب نورس» لرمانتوف را میخواند و دانشجوی دیگری با فانوسی جادویی کار میکرد. روی یک ملافهی مرطوب، در حلقهای نورانی، تصویری رنگی با حالتی متشنج میدوید و میایستاد و نمایان میشد، مثل راهب نورس و یوزپلنگی که روی او میجهد. یاکوف سیمیونویچ دقیقهای دست از خواندن میکشید و با چوبدستی به راهب و سپس به یوز اشاره میکرد. چوبدستیاش در همان حال به رنگ تصویر درمیآمد و هنگامی که آن را حرکت میداد، رنگها روی هم میلغزیدند. هر تصویر مدتی طولانی روی ملافه باقی میماند، زیرا برای کل «راهب نورس» ده تصویر بیشتر نداشتند. گاهی واسیا توچکوف در تاریکی دستش را بالا میبرد و آن را به پرتو نور میرساند و آنوقت روی صفحه انگشتان سیاه ازهمگشادهای پدیدار میشد. دو سه بار دانشجوی کنار فانوس اسلاید را اشتباه گذاشت و تصویر سروته شد. توچکوف قهقهه میزد و پوتیا بهخاطر دانشجو سرخ میشد و عذاب میکشید و کلاً میکوشید وانمود کند که بیاندازه به موضوع علاقه دارد. همان موقع بود که با تانیا کورف آشنا شد و از آن زمان زیاد به او فکر میکرد. در ذهنش مجسم میکرد که چطور او را از دست راهزنان نجات میدهد و واسیا (که بنا به شایعاتی یک هفتتیر واقعی با دستهی مرواریدنشان در خانه داشت) چطور کمکدست او میشود و وفادارانه از تماشای شهامت پوتیا لذت میبرد.
حالا واسیا در حالی که پاهای آفتابسوختهی خود را از هم باز کرده و دست چپش را با بیخیالی روی کمربند برزنتیاش گذاشته بود، که زنجیر و کیف پول چرمی هم داشت، نیزهی سبک را به سوی هدف پرت کرد: نیزه با نوسان شدیدی در هدف نشست؛ درست در وسط آن. یاکوف سیمیونویچ بلند گفت: «براوو!» پوتیا با احتیاط نیزه را بیرون کشید، آهسته عقب رفت، آهسته نشانهگیری کرد و او نیز درست به وسط هدف زد. البته هیچکس متوجه نشد، چون بازی تمام شده بود و همه مشغول کار دیگری بودند: چیزی شبیه به یک قفسهی کمارتفاع را که بالایش سوراخهای گردی داشت و یک قورباغهی چاق فلزی در وسط آن دهانش را باز کرده بود، کشیدند و به وسط کوچهباغ آوردند. باید سکههای سربی پنجکوپکی را از دور به یکی از سوراخها یا به دهان قورباغه میانداختند. سکه در نواحی مختلفی با ارقام مختلف میافتاد. دهان قورباغه پانصد امتیاز داشت. به نوبت نشانهگیری میکردند، هرکدام چند نوبت. بازی نسبتاً طولانی بود و چند نفری از بچهها در انتظار نوبتشان لابهلای بوتههای توت سیاه زیر درختان خزیدند. میوهها درشت بودند، به رنگ آبی مات، و وقتی انگشت آغشته به آب دهان به آنها میخورد، برق و درخشش سرخی پیدا میکردند. پوتیا روی نوک پنجه نشست و درحالیکه آهسته صدایی حاکی از رضایت از گلو بیرون میداد، توتهای سیاه را کف دستش جمع کرد و سپس یک مشت کامل را در دهانش فروکرد. اینطوری خوشمزگی خاصی پیدا میکرد و گاهی برگ کوچک سفتی هم همراه میوهها وارد دهانش میشد. واسیا توچکوف کرم کوچکی پیدا کرد که تودهپرزهای ریز و رنگارنگی بر پشتش داشت (شبیه به پرزهای مسواک) و با آرامش خیال و در میان تحسین همگانی آن را بلعید. دارکوبی در باغ مشغول نوک زدن به درخت شد، زنبورهای چاق عسل بر فراز چمن وزوز میکردند و به درون گلبرگهای رنگپریده و خمیدهی گلاستکانیهای اعیانی میخزیدند. تقتق گامها و صدای رسای یاکوف سیمیونویچ، که نمیتوانست برخی از حرفها را درست ادا کند و داشت به کسی توصیه میکرد که بهتر هدفگیری کند، از کوچهباغ به گوش میرسید. تانیا نیز کنار پوتیا خم شد و با حالتی فوقالعاده دقیق بر چهرهی رنگپریدهاش لبهای براق بنفش خود را نیمهباز کرد و لابهلای بوته به جستوجو پرداخت. پوتیا در سکوت تمام میوههایی را که کف دستش جمع کرده بود به او تعارف کرد. او هم با خوشرویی آنها را قبول کرد و پوتیا شروع کرد به جمع کردن یک مشت میوهی دیگر برای او. ولی در این لحظه نوبت پرتابهای تانیا رسید و او درحالیکه ضمن دویدن پاهای لاغرش را در جورابهای نازک سفید تاب میداد، به سوی کوچهباغ شتافت.
همه کمکم داشتند از بازی با قورباغه خسته میشدند، یکی نوبت خود را رد میکرد، دیگران گویها را بیعلاقه و سرسری میانداختند. واسیا توچکوف هم به قورباغه سنگ پرتاب کرد و همه، غیر از یاکوف سیمیونویچ و پوتیا، زدند زیر خنده. والودیا، که صاحبتولد بود، خواهش میکرد قایمموشک بازی کنند. برادران کورف به او پیوستند و تانیا هم لیلیکنان شروع کرد به دست زدن. یاکوف سیمیونویچ گفت: «نمیشود بچهها، نمیشود. حدوداً نیمساعت دیگر باید برویم پیکنیک و اگر عرق کرده باشید، ممکن است سرما بخورید.» همه دم گرفتند: «خواهش میکنیم، خواهش میکنیم!» پوتیا هم که تصمیم گرفته بود کاری کند که به همراه واسیا یا تانیا قایم شود، آهسته تکرار کرد: «خواهش میکنیم.»
یاکوف سیمیونویچ، که به کتابی حرف زدن علاقه داشت، گفت: «باید به خواستههای همگانی گردن نهاد. ولی آخر وسایل لازم را از کجا بیاوریم؟» والودیا به سمت باغچهی گل دوید.
پوتیا به صندلی سبز تاب، که تانیا، لِلا و واسیا روی آن ایستاده بودند، نزدیک شد. واسیا طوری میجهید و پا میکوبید که تختهی تاب به غژغژ و تکانهای نامتعادلی افتاده بود. تانیا فریاد زد: «میافتم، میافتم!» و به همراه لِلا روی چمن پریدند. پوتیا تعارف کرد: «باز هم توت میخواهید؟» تانیا سرش را تکان داد، سپس از زیر چشم به للا نگاه کرد و رو به پوتیا گفت: «من و للا تصمیم گرفتهایم دیگر با شما صحبت نکنیم.» پوتیا، که بهشدت سرخ شده بود، زیرلب پرسید: «چرا؟» تانیا جواب داد: «چون شما افادهای هستید.» سپس رویش را برگرداند و روی تاب پرید. پوتیا وانمود کرد غرق تماشای تل خاک سیاه و متراکمی است که موش کوری در حاشیهی کوچهباغ درست کرده بود.
در همان حال والودیا نفسزنان چوبدستی سبز و نوکتیزی آورد از همانها که در باغچههای گل، ساقهی گلهای صدتومانی و کوکب را به آنها تکیه میدهند. (۱) شروع کردند به بحث دربارهی اینکه چه کسی چشم بگذارد. یاکوف سیمیونویچ با لحن قصهگویانهی خندهداری مشغول پشک انداختن شد و با هر هجا انگشتش را به سمت یک نفر نشانه میرفت: «یک، دو، سه، چهار، پنج. خرگوش پرید بیرون. برای گردش. یکهو شکارچی (یاکوف سیمیونویچ مکث کرد و بهشدت عطسه کرد) دوید بیرون (عینکش را صاف کرد و ادامه داد). مستقیم رو به خرگوش… شلیک کرد. پیف. پاف. وای. وای. وای. خر ـ گوش ـ من (هجاها را کشیدهتر تلفظ میکرد) دا ـ رد ـ می ـ می ـ رد.»
«رَد» به پوتیا افتاد. ولی بقیه محکمتر دور یاکوف سیمیونویچ حلقه زدند و التماس کردند که خود او چشم بگذارد. از هر طرف صدای خواهش بلند شد: «خواهش میکنیم. این طوری خیلی جالبتر میشود.» یاکوف سیمیونویچ بیآنکه حتی نگاهی به پوتیا بیندازد، پاسخ داد: «خب، چه میشود کرد. من موافقم.»
آنجا که کوچهباغ به محوطهی باغ میرسید، نیمکت سفیدشدهای قرار داشت که رنگش در بعضی جاها ریخته بود و پشتیِ مشبک آن نیز به همان شکل سفید شده و رنگش به همان شکل ریخته بود. یاکوف سیمیونویچ چوب را به دست گرفت، روی این نیمکت نشست، پشت گوشتالویش را خم کرد، چشمانش را محکم به هم فشرد و با صدای بلند مشغول شمردن تا صد شد تا به بچهها فرصت پنهان شدن بدهد. واسیا و تانیا، انگار که قرارومداری گذاشته باشند، به انتهای باغ دویدند، یکی از بچهدبیرستانیها هم، در سهقدمی نیمکت، پشت زیزفونی ایستاد. پوتیا با اندوه نگاهی به سایههای رنگبهرنگ باغ انداخت، رویش را برگرداند و در سمت مخالف، به سوی خانه، به راه افتاد. تصمیم گرفته بود در ایوان قایم شود، البته معلوم است که نه در آن ایوانی که بزرگترها آنجا چای مینوشیدند و گرامافون با آن بلندگوی براقش آواز ایتالیایی پخش میکرد، بلکه در ایوانی که در زاویهی اریب با کوچهباغ واقع بود. خوشبختانه کسی در ایوان نبود. نیمکتهای نرمی با روکش ماهوت آبینفتی و نقش گلهایی با گلبرگهای انبوه زیر شیشههای رنگی قرار داشت و نورهای رنگارنگی رویشان منعکس میشد. یک صندلی تابدار وینی، ظرف غذای حیوانات، که تا ته لیسیده شده بود، و یک میز گرد نیز، که با رومیزی پلاستیکی چهارخانهای پوشیده شده بود، آنجا قرار داشت. روی میز هیچچیز نبود جز یک عینک پیرمردی که تنها آنجا افتاده بود.
پوتیا به سوی پنجرهی رنگارنگ خزید و کنار هرهی سفید پنجره بیحرکت ماند. در فاصلهای دور روی نیمکتی صورتی یک یاکوف سیمیونویچ صورتی دیده میشد که بیحرکت زیر شاخوبرگ یاقوتی و سیاه ریزی قوز کرده بود. نقشهی پوتیا ساده بود: به محض آنکه یاکوف سیمیونویچ تا صد بشمرد و چوبدستی را به صدا درآورد و آن را روی نیمکت بگذارد و به سمت بوتههای باغ برود، که احتمال کمین کردن بچهها در آن بیش از همه است، با تمام سرعت از ایوان به سوی نیمکت و چوبدستی میدود. نیمدقیقه گذشت. یاکوف سیمیونویچ آبی زیر شاخوبرگ سیاه و سرمهای نشسته و پشتش را خم کرده بود و نوک کفشش را متناسب با آهنگ شمردنش روی شنهای نقرهفام میزد. چه لذتی داشت اینطور به انتظار نشستن و از پنجرههای مختلف تماشا کردن، فقط اگر تانیا… آخر چرا؟ مگر من چه کار کردهام؟
شیشههای سفید ساده کمتر از همه بود. دمجنبانکی دارد روی شنها قدمهای کوتاه برمیدارد. در گوشههای چارچوبهای لوزیشکل پنجرهها تار عنکبوت دیده میشد. مگس مردهای روی هرهی پنجره افتاده بود. یاکوف سیمیونویچ زرد براقی از نیمکت طلایی بلند شد و با چوبدستی به آن ضربه زد. در همان لحظه درِ ایوان باز شد و از اتاق نیمهتاریک ابتدا یک سگ پاکوتاه چاق و موسرخ پدیدار شد و سپس پیرزنی با موهای سفید کوتاه و لباس سیاهی با کمر تنگ، با گلسینهی درشتی به شکل شبدر سهپر و زنجیر ظریف ساعت به دور گردن؛ خود ساعت هم در کمربندش فرو رفته بود. سگ با تنبلی فراوان و یکوری از پلهها بهسوی باغ سرازیر شد؛ پیرزن هم به سمت میز رفت و با عصبانیت عینک را، که دنبال آن آمده بود، برداشت. ناگهان متوجه پوتیا شد که روی کف ایوان خزیده بود. با آن تلفظ مضحک پیرزنهای فرانسوی، که چهل سالی نزد ما زندگی کردهاند، گفت: «قاییم شدی؟ قاییم شدی؟» و درحالیکه با مهربانی به چهرهی پریشان و ملتمس پوتیا نگاه میکرد، ادامه داد: «اینژا خوب نیست. الان یک ژای خوب میدهم.»
یاکوف سیمیونویچ زمردی روی شنهای سبز کمرنگ صاف ایستاده و دستها را به کمر زده بود و همزمان به همهی جهتها نگاه میکرد. پوتیا که از صدای جیغمانند و پرجنبوجوش پیرزن ترسیده بود، و بیش از آن میترسید با جواب رد دادن او را برنجاند، با عجله به دنبال او راه افتاد، ولی در همان حال احساس میکرد که ماجرا پایان فوقالعاده چرندی خواهد داشت. پیرزن دست او را محکم گرفته بود و از اتاقهای سردی میگذشت، از کنار یک پیانو سفید، گلهای میخک و ادریسی، میز ورقبازی با روکش ماهوت، سهچرخهی کوچک بچه، مجسمهی چوبی نیمهکارهی اردک، شاخهای گوزن، قفسههای کتاب. همهی اینها بدون نظم و ترتیب گویی از گوشهوکنار خانه بیرون میجهیدند و پوتیا با وحشت متوجه میشد که پیرزن او را به جایی دور میبرد، به سمت دیگر خانه، و چطور میشود بدون ناراحت کردن او توضیح داد که بازی آنان بیشتر کمین کردن است تا پنهان شدن، و باید منتظر لحظهای ماند که یاکوف سیمیونویچ به اندازهی کافی از چوبدستی دور شود تا بتوان خود را به آن رساند و آن را به صدا درآورد؟ پیرزن پوتیا را از پنج شش اتاق گذراند، سپس از یک راهرو، سپس از پلهها بالا رفتند، سپس از یک اتاق آفتابگیر گذشتند که در آن زن سرخگونهای روی صندوقی کنار پنجره نشسته بود و بافتنی میبافت. زن نگاهش را بالا آورد، لبخند زد و دوباره مژههایش را پایین انداخت و به بافتنش ادامه داد. پیرزن پوتیا را به اتاق بعدی برد. آنجا یک مبل چرمکوبیشده و یک قفس خالی پرنده قرار داشت. بین قفسهی عظیم قرمز آجری ملحفه و اجاق نقشونگاردار فضایی شبیه به یک فرورفتگی تاریک وجود داشت. پیرزن با لهجهی فرانسوی گفت: «اینژا» و پوتیا را با فشار ملایمی به آنجا راند و خودش به اتاق مجاور رفت و صحبتی را ادامه داد که هیچ ارتباطی به پوتیا نداشت و شنوندهاش، یعنی همان زنی که بافتنی میبافت، فقط بهندرت با تعجب میگفت: «عجب، باورکردنی نیست!»
پوتیا در پناهگاه تنگ و تاریک خود ایستاده بود (ابتدا روی زانو، انگار که واقعاً قایم شده باشد، ولی سپس قد راست کرد) و از آنجا به دیواری مینگریست پر از پیچوقوسهای لاجوردی و بیتفاوت، به پنجرهای که شبحی از نوک درختان سپیدار از آن پیدا بود. تیکتاک ساعت یکنواخت و گرفته بود و معلوم نیست چرا انواع و اقسام چیزهای کسالتبار و ناراحتکننده را به یاد میآورد.
مدتی بسیار طولانی سپری شد. ناگهان صدای گفتوگوی مجاور آرامآرام به حرکت درآمد و در فاصلهای دور خاموش شد. سکوت. پوتیا بیرون خزید.
او از پلهها پایین آمد و روی نوک پنجه دوید و از اتاقها گذشت (قفسهها، شاخها، دوچرخه، میز آبی، پیانو) و حالا در انتهای اتاق نوارهای نورانی آفتاب چشمش را زد: در ایوان باز بود. پوتیا دزدانه به سوی شیشهها دوید و شیشهی سفیدی انتخاب کرد. چوبدستی سبزرنگ روی نیمکت بود. یاکوف سیمیونویچ دیده نمیشد. احتمالاً پشت آن کاجها رفته بود.
پوتیا، لبخندزنان و هیجانزده، به باغ پرید و با نهایت سرعت به سوی نیمکت شتافت. هنوز داشت میدوید که بیتفاوتی عجیبی را در پیرامونش احساس کرد. با این حال بدون آنکه از سرعتش کم کند، خود را به نیمکت رساند و چوبدستی را سه بار به آن زد. بیهوده. هیچکس در آن اطراف نبود. لکههای آفتاب میلرزیدند. پینهدوزی روی دستهی نیمکت میخزید و نوک شفاف بالهایش را، که سرسری روی هم انداخته بود، از زیر گنبد کوچک خالدارش بیرون میآورد.
پوتیا چند دقیقهای منتظر ماند و با اخم به اطراف نگریست و ناگهان دریافت که او را فراموش کردهاند، بازی مدتها پیش به پایان رسیده و هیچکس متوجه نشده است که هنوز یک نفر قایم شده و پیدایش نکردهاند. فراموش کردهاند و به پیکنیک رفتهاند. پیکنیک تنها وعدهی کموبیش خوشایند آن روز بود. خوشایند بود که بزرگترها نمیآیند، خوشایند بود که به سیبزمینی پختهشده روی آتش فکر کنی، به شیرینیهای پرشده از توت سیاه، و چای سرد درون بطری. پیکنیک را از او گرفته بودند، ولی با این محرومیت میشد کنار آمد. موضوع اصلی چیز دیگری بود.
پوتیا آب دهانش را بهسختی فرو داد و با گامهای متزلزل به سوی خانه راه افتاد. چوبدستی سبز را تکان میداد و میکوشید جلو اشکهایش را بگیرد. در ایوان ورقبازی میکردند: صدای خندهی خواهرش، خندهای ناخوشایند، به گوش میرسید. خانه را از سوی دیگر دور زد و افکاری مبهم در سرش بود که جایی آنطرفها باید آبگیری باشد و آیا میتواند دستمال نشاندار و سوتش را با بند سفید آن در ساحل آبگیر بگذارد و بدون آنکه توجه کسی را جلب کند، راهی خانهی خودشان شود…
هنگامی که از کنج ساختمان پیچید و نزدیک تلمبهی آب رسید، ناگهان همهمهی صداهای آشنایی به گوشش خورد. همه اینجا بودند: یاکوف سیمیونویچ، واسیا، تانیا و بچههای دیگر. مردی دهاتی را دوره کرده بودند که بچهجغدی را، که تازه گرفته بود، آورده بود تا به بچهها نشان بدهد. بچهجغد چاق و خالخالی، چشمهایش را در هم میکشید و سرش را میچرخاند، یا به بیان دقیقتر، سرش را نه بلکه صورت کوچک و عینکیاش را میچرخاند، چون نمیشد تشخیص داد سر کجا تمام و بدن کجا شروع میشود.
پوتیا نزدیک شد. واسیا توچکوف نگاهی به عقب انداخت و خطاب به تانیا با پوزخند گفت: «این هم افادهای ما.»
پینوشت:
یک. در بازی قایمموشک در روسیه رسم است کسی که چشم میگذارد یک چوبدستی را جایی قرار میدهد و کسانی که قایم شدهاند باید سعی کنند خود را پیش از او به این چوبدستی برسانند.
* این داستان پیشتر در شانزدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.