شکسپیر هنوز محک است

«باراک اوباما» چند روز پیش از ترک کاخ سفید در اتاق مشهور بیضی پیش روی میچیکو کاکوتانی، منتقد و روزنامه‌نگار ارشد «نیویورک‌تایمز»، نشست و با او درباره‌ی ادبیات و کتاب حرف زد. فهرستی که او هر سال تابستان از کتاب‌هایی که مطالعه کرده بود اعلام می‌کرد از سوی منتقدان ادبی و روشنفکران امریکایی بارها تمجید شده است. بسیاری معتقدند او یکی از اولین چهره‌هایی بود که رمان «آزادی» نوشته‌ی جاناتان فرنزن را قدر نهاد و سبب شد مجله‌ی «تایم» نویسنده‌‌ی آن را برای چهره‌ی سال انتخاب کند. اوباما در آخرین هفته‌ی حضورش از اهمیت ادبیات برای سیاستمداران گفته است:

 

کتاب‌هایی که روی کیندل (کتابخوان الکترونیکی) دخترتان، مالیا، ریخته‌اید چه بودند؟ کتاب‌های موردعلاقه‌ی خودتان بودند؟

فکر می‌کنم بعضی از آنها همین‌طور هستند. «برهنه و مرده» نورمن میلر و «صد سال تنهایی» مارکز. البته فکر می‌کنم هنوز این دو را نخوانده باشد. بخشی از آنها کتاب‌هایی هستند که این روزها در فهرست موردعلاقه‌ی هر کسی نیست، اما کتاب‌های جالبی هستند. مثل «دفترچه‌ی طلایی» دوریس لسینگ یا «زن جنگجو» اثر مکساین (هونگ کینگستون). در واقع سعی کردم کتاب‌هایی را انتخاب کنم که آثار قوی و اثرگذاری هستند و احتمال می‌دادم وقتی به دانشگاه برود آن‌قدر سر زبان‌ها نیستند که پیگیرشان بشود.

 

فرصت کرده‌اید درباره‌ی این کتاب‌ها با هم صحبت کنید؟

فرصت بحث فراهم شده. خودش به فیلمسازی علاقه دارد و داستان‌نویسی را بسیار دوست دارد. کتاب «پاریس، جشن بیکران» همینگوی را تازه تمام کرده. من در فهرست نگذاشته بودم و خودش از اینکه همینگوی گفته هر روز یک مطلب تازه می‌نویسد حسابی سر ذوق آمده است.

 

چه چیزی باعث شد خود شما به نوشتن علاقه‌مند شوید؟

من از دوران کودکی کتاب خواندن را دوست داشتم، شاید برای اینکه زیاد سفر می‌رفتم و خیلی وقت‌ها در محیط تازه خودم را غریبه حس می‌کردم. وقتی بار اول به اندونزی رفتم، پسر جوان سیاهپوستی بودم که خیلی به چشم می‌آمدم. خب وقتی بعدها از اندونزی به هاوایی آمدم، رفتار و کردارم به بچه‌های اندونزیایی می‌رفت. فکر اینکه دنیا‌ی توی کتاب هر جا بروی همراهت هست و به خودت تعلق دارد برایم جذابیت داشت. بعد در ایام نوجوانی خیلی بیشتر از آنچه مدرسه تکلیف می‌کرد نمی‌خواندم و بسکتبال بازی می‌کردم و دنبال دخترها می‌افتادم و سراغ کارهایی می‌رفتم که بعضاً سالم نبودند.

 

خب همه‌ی ما همین بودیم.

بله، گمان می‌کنم سال اول یا دوم کالج از نو به خواندن و نوشتن و تفکر علاقه‌مند شدم و خودم را دوباره ساختم. داستانش را در کتاب «رویاهای پدرم» شرح داده‌ام.

 

آن دوره در نیویورک بودید که با شدت و حدت کتاب می‌خواندید، بله؟

خیلی ریاضت می‌کشیدم. جدی می‌گویم. یک بشقاب داشتم، یک حوله و لباس‌هایم را از فروشگاه‌هایی که جنس ارزان می‌فروختند می‌خریدم. خیلی خشک و جدی بودم. اما همین باعث شد که به قدرت کلمات پی ببرم که به آدم یاد می‌دهد خودش را بشناسد و رویاهایش و آنچه برایش اهمیت دارد و وقایع دنیای پیرامون را تجزیه و تحلیل کند. به این ترتیب زمانی که درسم تمام شد تصمیم گرفتم به عالم سیاست رو بیاورم یا بروم سراغ سازماندهی و به نوشتن ادامه دهم و داستان‌هایی بنویسم که برای خودم اهمیت و ارزش داشت. از سر کار که به خانه می‌آمدم در دفتر خاطراتم یکی دو قصه می‌نوشتم. نکته‌ی مهم این بود که در سازماندهی افکارم نقش به‌سزایی داشت. کارفرمایم می‌گفت آنچه مردم را به هم نزدیک می‌کند یا انگیزه می‌بخشد این نیست که همگی به یک موضوع فکر می‌کنند بلکه این است که داستان‌هایی مشترک دارند. فهمیدم اگر یاد بگیرم به داستان‌های دیگران گوش کنم و آنچه در داستان‌های دیگران اهمیت دارد بیابم، آن وقت می‌توانم رابطه‌ای دیرپا را پایه‌ریزی کنم. اما علاقه‌ام به کارهای عام‌المنفعه و سیاست با فکر داستان‌سرایی به هم آمیخت.

 

داستان‌های کوتاهتان چطور بود؟

جالب است وقتی آنها را می‌خوانم متوجه می‌شوم اکثراً درباره‌ی سال‌خورده‌هاست. تصور می‌کنم بخشی از آن به این دلیل بود که در جاهایی مشغول به کار بودم افرادی نسبتاً مسن‌تر از خودم حضور داشتند. به کلیساها می‌رفتیم و میانگین سنی افراد کلیسارو ۵۵ تا ۶۰ بود. بسیاری از آنها با چنگ و دندان خود را به طبقه‌ی متوسط کشانده بودند. آنها شاهد فروپاشی جوامعی بودند که با هزار امید و آرزو ساخته و بچه‌های خود را بزرگ کرده بودند- کارخانه‌های تولید فولاد تعطیل می‌شد و در این جوامع مشکلات نژادی زیادی خود را نشان می‌داد. حس باختن و ناامیدی هم مزید بر علت. به این ترتیب تعدادی از داستان‌های کوتاهم را با همین حال‌وهوا نوشتم. یکی از داستان‌هایم درباره‌ی کشیش پیر سیاهی است که در آستانه‌ی از دست دادن کلیسای خود است چون مدت قرارداد اجاره‌اش سرآمده. این شمّاس زن وفاداری دارد که سعی می‌کند به او روحیه بدهد. داستان دیگری درباره‌ی زن و شوهری مسن است- زوجی سفیدپوست در لس‌آنجلس. مرد که در کار تبلیغات بوده تازه بازنشسته شده و بدخویی می‌کند. همسرش در تلاش است تا او را متقاعد کند که دنیا به آخر نرسیده. وقتی فکر می‌کنم می‌بینم نکته‌ی جالب داستان‌های آن دوره‌ی من اینجاست که شبیه رمان «جاده»ی جک کرواک نیست که سبب می‌شد جوانان به کشف مسائل رو بیاورند، بلکه بیشتر نوشته‌هایم احساسی و اندوهبار است.

 

آیا نوشتن برای شما راهی به‌سوی یافتن و درک هویت است؟

بله، گمان می‌کنم. نژاد، طبقه و خانواده برای من، به‌خصوص در آن زمان که می‌نوشتم، کلی حاشیه داشت. واقعاً اعتقاد داشتم که بخشی از راهی است که در آن قادر به جمع‌وجور کردن نسبی خودم هستم. امروز مردم این ویژگی مرا به خونسردی و سنجیده سخن گفتن تعبیر می‌کنند. واقعیتش این است که من به طور کلی حس بسیار خوبی از هویت خودم دارم و همین برای من مهم است. بخش بزرگی از آن را مدیون روند نوشتن هستم.

 

آیا در دوره‌ی ریاست‌جمهوری هم نوشتنتان ادامه داشت؟

نه آن‌طور که دلم می‌خواست، کارهای اجرایی مجال نمی‌داد.

 

خاطرات روزانه که می‌نوشتید؟

بله اما نه آن‌طوری که دلم می‌خواست و نه با نظم مورد انتظارم. در دوران ریاست‌جمهوری بیشترِ نوشتنم مصروف سخنرانی‌هایم می‌شد که برایم خیلی اهمیت داشت.

 

سخنرانی و حضور در مرکز تاریخ و سروکله زدن با بحران‌ها چطور بر شما در مقام نویسنده تأثیر گذاشت؟

خیلی مطمئن نیستم. باید زمانی که سعی می‌کنم کتاب بعدی‌ام را بنویسم ببینم چه بر من گذشته. نوشتن متن‌ سخنرانی هم مثل هر نوشته‌ی دیگری است. مدام باید از خودم بپرسم آیا این کلمه درست است؟ آیا لازم است این واژه را به کار ببرم؟ آیا وزن کلمه دلنشین است؟ وقتی با صدای بلند ادا می‌کنی چه حسی دارد؟ عملاً گمان می‌کنم یکی از نکات مفید درباره‌ی نوشتن سخنرانی یادآوری این نکته است که این کلمات قرار است ادا شود و صدا دارد و حتی اگر قرار باشد به‌آرامی متن را بخوانی حس و حال خود را منتقل می‌کند. به این معنی فکر می‌کنم پیوستگی دارد.

به همین علت ضروری است که رمانی در ایام ریاست‌جمهوری دست بگیری، برای اینکه اغلب مطالبی که می‌خواندم گزارش‌های توجیهی، پیشنهاد‌ها و قراردادها بود. برای همین فشار آوردن بر بخش‌های تحلیلی مغز باعث می‌شود نه تنها ضرباهنگ داستان را از دست بدهی بلکه عمق داستان را هم درک نکنی. داستان تلنگر مفیدی است تا حقایق پنهان در مباحثات روزمره را دریابیم و راهی برای دیدن و شنیدن صداها و کثرت‌گرایی در این کشور است.

 

می‌شود از این نویسنده‌ها و رمان‌ها اسم ببرید؟

آخرین رمانی که خواندم «قطار زیرزمینی» کالسون وایت‌هد بود که یادآور خاطرات تلخ و رنج‌های پنهان برده‌داری است که نسل به نسل منتقل شده و اینکه دل و جان آدمی را می‌لرزاند.

 

در نطق خداحافظی‌تان هم به شخصیت آتیکوس فینج در رمان «کشتن مرغ مینا» نوشته‌ی هارپر لی اشاره کردید. گفتید که مردم در حباب‌های کوچک خود اسیرند و اینکه داستان می‌تواند جهشی باشد به سوی دیگر.

داستان پلی بین آدم‌هاست. من با مریلین رابینسون رمان‌نویس دوست شدم. دوستی خوبی بین ما برقرار شد. یک جورهایی دوست مکاتبه‌ای شدیم. خواندن آثار او را در آیووا شروع کردم. «گیلیاد» و برخی از بهترین رمان‌های او آنجا شکل گرفته است. نوشته‌های او را دوست داشتم زیرا هر روز آن مردم را می‌دیدم. زندگی شخصی کسانی را توصیف می‌کند و به آدم‌هایی می‌پردازد که هر روز با آنها ارتباط دارم، با آنها دست می‌دهم و برایشان سخنرانی می‌کنم. آن مردم را با پدربزرگ و مادربزرگ من پیوند می‌دهد که اهل کانزاس بودند و به هاوایی رفتند، پایه و اساسش در محیطی بسیار مشابه چیده شده است. فکر می‌کنم بهتر باشد زندگی مردم را در طول دوران ریاست‌جمهوری‌ام تصور کنم البته نه صرفاً با یک رمان خاص بلکه با خواندن داستان. به نظرم آدم را تقویت می‌کند و مفید است. گاه‌گداری که خواسته‌ام از خودم فاصله بگیرم و به دنیایی دیگر بروم، داستان می‌خوانم.

 

چندتا از کتاب‌ها را اسم می‌برید؟

گاهی وقت‌ها که می‌خواهم وقت بگذارنم چیزهای جالبی ‌می‌خوانم؛ مثلاً رمان‌های علمی‌تخیلی. مدتی داشتم مجموعه‌ی سه‌جلدی مشکل «سه تن» را می‌خواندم. بله لیو سی شین که جایزه‌ی هوگو هم برد. تخیل خیلی قدرتمندی دارد و خیلی جالب است. شخصیت‌پردازی آن‌طوری ندارد و همین‌طور به‌سرعت پیش می‌رود. درباره‌ی سرنوشت جهان است. چشم‌انداز بسیار وسیعی دارد. خب محض سرگرمی بد نیست برای اینکه هر روز با نماینده‌ها سر و کله می‌زنم، نه که بحث نگران‌کننده‌ای باشد. موجودات فضایی آماده‌ی حمله می‌شوند. بعضی کتاب‌ها هم ترکیبی است از فن نویسندگی خوب و ژانر پلیسی. به نظرم رمان «دختر گمشده» گیلیان فلین هم ساختار خوبی داشت و هم خیلی خوب نوشته شده بود. یک رمان مشابه دیگر هم «خشم و سرنوشت» لورن گراف بود. از تنوع زاویه‌ی دید و ساختار آن خیلی خوشم آمد که به درد کار من هم خیلی می‌خورد.

 

در این هشت سال ریاست‌جمهوری‌تان کتابی برای شما سنگ محک و معیار بوده؟

باید بگویم شکسپیر هنوز سنگ محک است. خب مثل جوان‌های دیگر در دوران دبیرستان تکلیف درسی‌مان نمایشنامه‌هایی از او بود که می‌خواندیم. فکر می‌کردم خدایا چقدر خسته‌کننده است. در دانشگاه کلاس درس شکسپیر بی‌نظیر بود و تراژدی‌های شکسپیر را که می‌خواندم و در بحر آن فرومی‌رفتم. به‌نظرم در درک روابط پیچیده و تکرار الگوها بین انسان‌ها برای من خیلی اساسی بود.

 

یعنی به شما آرامش می‌بخشد؟

حس دورنما و عمق به من می‌دهد و فکر می‌کنم نوشته‌های تونی موریسون، به‌خصوص «غزل سلیمان»، کتابی است که نشان می‌دهد مردم چه سختی‌هایی می‌کشیدند. البته همه‌اش درد و رنج نیست شادی و شکوه و راز هم هست. نویسنده‌هایی هستند که لزوماً با دیدگاه‌های سیاسی‌شان موافق نیستم، اما نوشته‌های آنها مبنای تفکر درباره‌ی چیزهایی خاص است، مثل وی اس نایپل. «در خم رودخانه» با این جمله‌ها آغاز می‌شود: «جهان آن چیزی است که در آن است، آدم‌هایی که چیزی نیستند، کسانی که می‌پذیرند هیچ باشند جایی در آن ندارند.» همیشه به این جمله و به رمان‌های او فکر می‌کنم و هر وقت به مشکلات می‌اندیشم، به‌خصوص مشکلات سیاست خارجی در جهان، و هر وقت می‌خواهم در مقابل دشواری سخت مقاومت کنم و دیدی واقعی‌تر از جهان به دست بیاورم یاد او می‌افتم. گاهی اوقات هم خیلی واقعی به نظر می‌رسد. جایی خوانده بودم که آبراهام لینکلن عاشق شکسپیر بوده و زمانی که درگیر جنگ‌های داخلی بود نمایشنامه‌های تاریخی به او ایده می‌داده و به کمکش می‌آمده.

نوشته‌های خود آبراهام لینکلن هم کارگشا بود. او نویسنده‌ی خوبی است. من نطق دوم ریاست‌جمهوری او را در مقابل همه‌ی نوشته‌های امریکایی قرار می‌دهم و به‌نظرم بهترین نوشته‌ی سیاسی است. یکی از مزایای رئیس‌جمهور بودن این است که در اتاق خواب لینکلن در کاخ سفید نسخه‌ای از خطابه‌ی گتیسبرگ به خط خود او هست؛ یکی از پنج نسخه‌ای که برای امور خیریه رونویسی کرده بود. گاهی که در دفتر کارم قدم می‌زنم. شب‌ها میروم سراغش و می‌خوانمش. چشم‌اندازی معرکه برای فکر کردن است. گاهی وقت‌ها سیر وقایع شتاب دارد و اطلاعات به‌سرعت منتقل می‌شود، اینجا لازم است از سرعت کم کنیم این توانایی در کنار قالب پذیرفتن برای من ارزش فوق‌العاده‌ای دارد. نمی‌دانم از من رئیس‌جمهور بهتری می‌سازد یا نه. فقط می‌توانم بگویم این امکان را فراهم کردند که در دوره‌ی هشت‌ساله‌ی ریاست‌جمهوری تعادل خودم را حفظ کنم. زیرا اینجا جایی است که مشکلات گریبان آدم را می‌گیرد و رها نمی‌کند.

 

آیا شاعر یا نویسنده‌ای بوده که مثلاً بعد از قتل‌عام در نیوتاون کانتیکت یا بحران مالی به فکر او بیفتید؟

در آن دوره‌ها یاد نوشته‌های لینکلن، مارتین لوترکینگ، گاندی و ماندلا افتادم. نوشته‌های آنها به نظرم کارگشا آمد؛ مخصوصاً وقتی دنبال همدرد می‌گشتم. در زمان بحران این کار آدم را منزوی می‌کند. گاهی مجبوری از روی تاریخ بپری و حس کسانی را درک کنی که در چنین وضعیتی تنها مانده بودند. چرچیل نویسنده‌ی خوبی است. نوشته‌های تدی روزولت را با علاقه می‌خوانم. او شخصیت بسیار بزرگی بود.

 

آیا شرح‌حال رئیس‌جمهورهای زیادی را خوانده‌اید؟

بله و شرح‌حال همیشه مفید است چون گمان می‌کنم گرایشی درک‌شدنی است. در واقع کمک می‌کند آنچه امروز می‌گذرد، و تلخ است یا هیجان‌انگیز، نادر ندانیم. روزولت را در نظر بیاورد که ناوگان جنگ جهانی دوم را هدایت می‌کند یا آن لحظه‌ای که لینکلن سعی می‌کند تصمیم بگیرد، شورشیان به بیست‌مایلی او رسیده‌اند و لینکلن باید تصمیم بگیرد که جورج مک‌کلان را اخراج کند یا نه. بعد از انتخابات فیلم‌های مستند جنبش حقوق مدنی را دیدم. مفید بود. می‌بینید به کجا رسیده‌ایم و در دوران زندگی من شاهد چه تغییراتی بوده‌ایم. برای همین فکر می‌کنم خیلی خوب است که دخترانم رفته‌اند سراغ کتاب‌هایی که سی چهل سال پیش خودم می‌خواندم. خیلی خوب است. به آنها دید می‌بخشد، نه برای رضایت خاطر بلکه بیشتر به علت اعتمادبه‌نفسی که به آدم‌ها می‌دهد. به آنها قدرت می‌بخشد.

 

در این لحظه چه کتابی را توصیه می‌کنید که این حس آشوب را به تصویر بکشد؟

اعتراف می‌کنم از زمان انتخابات بیشتر از آنچه انتظار داشتم سرم شلوغ شده. یکی از مسائلی که دلم می‌خواهد بروم سراغش ادبیات است. نویسنده‌های جوان زیادی هستند که دلم می‌خواهد آثارشان را بخوانم. در دوره‌ی بعد از ریاست‌جمهوری دلم می‌خواهد علاوه بر تربیت نسل جدیدی از رهبران سیاسی، که باید به مسائل تغییر اقلیم یا خشونت مسلحانه و کنترل سلاح و اصلاحات سیستم قضایی توجه کنند، آنها را متوجه اهمیت ادبیات نیز بکنم. وقتی بخش بزرگی از سیاست ما درگیر برخورد فرهنگ‌هاست و به جهانی‌سازی و فناوری و مهاجرت مربوط می‌شود، داستان راهی است برای وصل کردن در مقابل فصل کردن. ادبیات درگیر شدن است به جای به حاشیه راندن و اهمیت آن در دوران ما بیشتر از همیشه حس می‌شود. ما زیر بمباران اطلاعات قرار داریم و فناوری به‌سرعت دارد پیشروی می‌کند. ببینید من نگران ادامه‌ی حیات رمان نیستم. ما نسل داستان‌سرا هستیم. گمان می‌کنم یکی از وظایف سیاستمداران ما این است که داستانی بگویند که مردم را حول یک محور گرد بیاورد و متحد کند. امریکا از این بابت یگانه است و همه‌ی این عناصر متفرق را به هم می‌چسباند. ما یک نژاد نیستیم، یک قبیله نیستیم و همه‌ی ملت ما در یک زمان پا به این کشور نگذاشته‌اند. آنچه ما را به هم وصل می‌کند فکری است که ما را متحد می‌سازد و داستان هویت ماست. می‌خواهم اطمینان حاصل کنم که این روایت ادامه دارد.

 

می‌دانم که شما آثار جونو دیاس و جومپا لاهیری را دوست دارید و آنها درباره‌ی مهاجرت و رویای امریکایی حرف‌های زیاد دارند.

درباره‌ی کتاب‌های لاهیری و دیاس نکته‌ی اصلی همین است. دقیق‌تر بگویم درباره‌ی تجربه‌ی امروز مهاجرت آنها تصویر روشنی می‌دهند. ترکیبی جهانی از جست‌وجوی مکان بهتر برای زندگی است، اما در عین حال نگاه به پشت سر و حس کنده شدن هم در آن وجود دارد. فکر می‌کنم رمان‌های آنها مستقیماً به ادبیات امریکا مربوط است.

تعدادی از کتاب‌های نویسندگان یهودی مثل فیلیپ راث و سال بلو هم این حس بیگانه بودن را دارند. در این کتاب‌ها با قهرمان‌هایی روبه‌رو می‌شویم که دلشان می‌خواهد وارد جامعه شوند اما یقین ندارند چه چیزهایی را از دست می‌دهند؛ چیزهایی که باید از دست بدهید اما دوست ندارید از دست بدهید. من فکر می‌کنم این جنبه از داستان‌نویسی امریکا هنوز خیلی قوی باشد.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

گاهِ گریستن

مطلب بعدی

استقبال شگفت‌انگیز خاورمیانه

0 0تومان