/

ما را اشتباه گرفته‌اید

به منصور کوشان

«هیچ‌چیز احمقانه‌‌تر و مسخره‌‌تر از این نیست که بنشینی و برای یک مشت آدم احمق‌‌تر از خودت چرت‌وپرت بنویسی. آن هم که چی؟ که مثلاً یک شبی یا روزی، گوشه‌‌ی خیابانی کوچه‌‌ای یا میدانی وقتی توی فکر رفتی که چه جوری با چهارتا ده‌تومانی پاره خودت را برسانی به خانه، یک آدمی زنی مردی… چه می‌‌دانم یکی از همان احمق‌‌ترها یقه‌‌ات را بگیرد که «شما همان نویسنده‌‌ی معروف و مشهور نیستید؟» و تو مثلاً با یک لبخند احمقانه‌‌ی خررنگ‌کن بگویی «بله» آن هم نه مثل دخترهای چهارده‌ساله، مثل فاحشه‌‌ای که دیگر مشتری ندارد و بیکار و در حسرت جوانی در گوشه‌‌ی خیابان اتراق کرده. حالا هم خودت را با حرف‌‌های این چهارتا جوان زودازکارافتاده دم‌‌خور کرده‌‌ای که چه؟ هی کتاب امضا می‌‌کنی و می‌‌دهی دستشان بروند. از روزی که آمده‌‌ام تهران حساب کرده‌‌ام سی‌ودوتا کتاب امضا کرده‌ای و داده‌ای به آدم‌‌هایی که حاضر نیستند حتی یک برگ از مزخرفات تو را بخوانند. خاک بر سر من که تو را نگه نداشتم پیش خودم کار یاد بگیری. آن برادر بدبختت را واداشتم بماند و جوان‌‌مرگ بشود. او حتماً یک چیزی می‌‌شد اگر به جای تو می‌‌فرستادمش تهران. اما تو تمام پول من و برادرت را ریختی توی چاه خلا. حالا دلت خوش است نویسنده‌‌ای و توی چهارتا روزنامه اسمت هست و عکست هست و نمی‌‌دانم چه کوفت‌وزهرماری را در کجا قسمت کرده‌‌اند و تکه‌‌ای هم به تو داده‌‌اند.»
ما همه ساکت بودیم، و نگاه که نه، خیره بودیم به دهان پیرمرد که رو‌‌به‌‌روی آقای کریم‌‌پور، چند قدم جلوتر از قاب درِ آشپزخانه، ایستاده بود و یک‌بند حرف می‌‌زد. کِی از آشپزخانه بیرون آمد، نفهمیدیم. فقط گاه‌گداری میان صحبت‌‌های آقای کریم‌‌پور صدایش می‌‌آمد که مثلاً نه‌‌خیر یا بله و گاهی تکه‌‌ای، متلکی چیزی بار آقای کریم‌‌پور می‌‌کرد و آقای کریم‌‌پور هم می‌‌گفت: پدر! مهمان دارم یا تنها می‌‌گفت: پدر! اما او انگار نمی‌‌شنید. ما هم فقط صدایی می‌‌شنیدیم و قیافه‌‌ی پدرش را نمی‌‌دیدیم. اصلاً نمی‌‌دانستیم داخل آشپزخانه چه می‌‌کند. حالا هم درست به یادمان نمانده این حرف‌‌ها را کِی زد. وقتی آقای کریم‌‌پور درباره‌‌ی نویسندگی حرف می‌‌زد یا وقتی درباره‌‌ی آن اتفاق کذایی که برای هر نویسنده‌‌ای توی هر زمانی و موقع هر دولتی رخ می‌‌دهد. آقای کریم‌‌پور این‌طور می‌‌گفت همیشه، با یک دست در هوا که انگار دارد برای ده هزارنفر سخنرانی می‌‌کند. جمله‌‌ی ثابتش بود: «آن اتفاق کذایی…» آنقدر گفته بود که دیگر ما همه‌‌مان حفظ شده بودیم. پدرش هم انگار به‌خاطر همین اتفاق کذایی آمده بود تهران. حالا آمده بود ضامن بشود و ضمانتی بگذارد یا همین‌جوری برای آنکه دلواپس بوده، دیگر یادمان نمانده. شاید هم نگفته باشد اصلاً. به‌هرحال برای ما همگی خیلی جالب بود وقتی دیدیم که پای داستانی اسم پدر آقای کریم‌‌پور هست؛ مجتبا کریم‌‌پور. اسم آقای کریم‌‌پور جواد بود اما زیر داستان‌‌ها یا در خانه یا در کوچه‌وخیابان نه، فقط برای شناسنامه بود و بس. بیرون از شناسنامه همایون بود. همایون صدایش می‌‌زدند و یک‌بار که شناسنامه‌‌اش دستم بود برای کاری… برای بیمه، یک‌وقت فکر کار دیگری نکنید؛ بیچاره بیمه نبود، ما دو سه‌تا جوانی هم که اطرافش بودیم، گفتیم نکند بلایی چیزی سرش بیاید، راضی‌‌اش کردیم که بیمه شود. برای همین شناسنامه‌‌اش یک‌بار دستم بود و دیدم که اسمش در شناسنامه جواد بود و نام پدر مجتبا. با یا و الف مقصوره هم نوشته بودند مثل همیشه. برعکسِ آقای کریم‌‌پور که اصرار داشت این‌جور کلمات را با الف خاتمه بدهد. می‌‌گفت فرقی نمی‌‌کند، تازه این‌جور ایرانی‌‌تر است. یعنی چه الف مقصوره؟ این چیزها را به زبان ما تپانده‌‌اند. البته می‌‌گفت چه کسانی، اما خب اینجا که چندان نیاز نیست گفته شود. هست؟
خلاصه این تکه‌روزنامه‌‌ای هم که می‌‌بینید، داستانش همین است که گفتم. یعنی ما همه‌‌مان پدر آقای کریم‌‌پور را یک‌بار دیده بودیم، آن‌هم چقدر غلیظ. بیچاره آقای کریم‌‌پور سرش را میان دو دست گرفته بود و ما هم هاج‌وواج مانده بودیم. وقتی هم کوتاه آمد بدتر بود. یک‌جور سکوت بدی بود. سکوت مرگ شنیده‌‌اید؟ همان شکل. وقتی پدرم خدابیامرز افتاده بود توی بستر- سرطان داشت- یک شبی سوزن سرم از رگ دستش درآمد و فشار خون هم به‌سرعت افت کرد. رگ‌‌ها باریک شدند عین کاغذ. دیگر چطور می‌‌شد رگ گرفت و سوزن سرم را فروکرد؟ به این‌ور و آن‌ور تلفن کردیم. یکی از دوستان با یک پرستاری دوست بود. پرستار کودکان بود و عادت داشت به یافتن رگ و زدن سوزن. خلاصه یافت. رگ را یافت و سوزن را زد. دوتا انژکسیون هم اضافه زد که اگر دوباره سوزن درآمد ما به این حال‌وروز نیفتیم. تا این خانم پرستار پیدا شود من با چند نفر از مهمان‌‌ها در اتاقی دیگر نشسته بودیم. از همان مهمان‌‌های هرشبه که می‌‌آمدند پدرم را در آن حال نزار دیده باشند. از اتاق‌خواب هی خبر می‌آوردند که فشار خون پایین و پایین‌‌تر می‌‌آید. رسیده بود به ۳ یا ۵/۲ که آن خانم پرستار رسید. در آن اتاقی که ما نشسته بودیم یک سکوت سنگینی بود. خیلی سنگین؛ جوری‌که تنفس سخت بود. یک‌دم منتظر خبر مرگ بودیم. من هم که تحمل نداشتم، شروع کردم به گرفتن ناخن. صدای تق‌وتق ناخن‌‌گیر هم اعصاب بقیه را خرد می‌‌کرد و هم به قول مرحوم کریم‌‌پور روی صفحه‌‌ی سفید سکوت خط می‌‌انداخت. حال چرا این داستان را واگو کردم به این بلندی، فقط می‌‌خواستم آن سکوت را بگویم چگونه بود. بعد هم که پدرشان برگشت رفت داخل آشپزخانه. مرحوم کریم‌‌پور هم سرش را بین دو دستش گرفته بود و ول نمی‌‌کرد. ما حقیقتش نمی‌‌دانستیم چطور خداحافظی کنیم. هر یکی‌‌مان به یک جایی خیره شده بود و نمی‌‌خواست چشمش به چشم دیگری بیفتد. من که هی با شست پای راستم فشار می‌‌آوردم روی شست پای چپم و به گل قالی خیره شده بودم. خلاصه چطور از آن خانه بیرون آمدیم، خدا عالم است.
بعد از آن هم یک‌بار در خیابان انقلاب دیدمش با یک بغل کتاب. با یکی از دوستانم بودم. تا خواستیم حال‌واحوالی بکنیم، گفت: باید بروم، پدرم در ماشین منتظر است. نمی‌‌دانم من خندیدم یا دوستم خندید. بیچاره مرحوم کریم‌‌پور هم لبخندی زد اما یک‌باره قیافه‌‌ی جدی‌‌ای گرفت و خیره شد تو تاریکی به سمت میدان. بعد رفت به طرف ماشینش که ما گفتیم خداحافظ و او با یک حالتی، که انگار از خواب پریده باشد، برگشت و خداحافظی کرد و دستی در هوا تکان داد. هنوز صدای تلق‌تلق بند ساعت روی مچ لاغرش به یادم مانده.
بعد دیگر ندیدیمش تا آنکه خبر را خواندیم در روزنامه. روز ختمش از مسؤول مسجد خواهش کردیم تا یکی از دوستان آن مرحوم چند کلمه‌‌ای درباره‌‌اش صحبت کند. او هم انگار در حین همین سخنرانی کوتاه بود که گفت از این اتفاق‌‌های کذایی همیشه رخ می‌‌دهد، در همه‌‌ی زمان‌‌ها و … که دیگر حرفش را قطع کرد و چیزی نگفت. چندتایی آرنج خورد به پهلوی کناردستی‌‌ها در مسجد، اما برای شما آن چند آرنج و پهلو که نباید این‌قدر مهم باشد. فقط حظ کرده بودیم از اینکه یک‌چیز خصوصی داشته‌‌ایم با یک نویسنده‌‌ی مشهوری، همین. داستان پدر مرحوم کریم‌‌پور را هم که خوانده‌‌اید. آخرش همین را نوشته. ملاحظه بفرمایید:
«… آخرش هم وقتی سرت را بر باد دادی دیگران را تنها مشمول لطف خودت کرده‌‌ای که حتا یک خط نخوانده از نوشته‌‌هات، تو را بهانه‌‌ی بزرگی خودشان می‌‌کنند و اگر لازم ببینند دو مورد از موارد خصوصی زندگیت را علم می‌‌کنند تا به گندت بکشند. من که نمی‌دانم سرت روی کدام خشت کدام آبادی جا خوش کرده است اما بیرون از گور تو هیچ‌کس صفحه‌‌ی سفید سکوت را خط نمی‌‌اندازد.»

*این داستان پیش‌تر در شانزدهمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

بیست‌وپنج کتابی که پناهنده‌ها در امریکا نوشتند

مطلب بعدی

آتشِ فراموشی بر تن نفت‌سفید

0 0تومان