سلاخها، چاقوبهدست، ایستادهاند. گاوها و گوسفندها از مخزنی سرپوشیده بهردیف جلو میآیند تا برسند به پایان عمر. شوکزن الکتریکی اولین ضربهی مرگ را وارد میکند بر تن چاق حیوان و بدنش را بیحس میکند. دستگاه پاها را میبرد بالا. سر درست میافتد جلو دست سلاخ. سَرسلاخ فرمان کشتار را صادر میکند. سلاخ، با یک ضربهی چاقو، سر حیوان را از تن جدا میکنند. خون میپاشد به اطراف. روحانی بهدقت بر کار ذبح شرعی نظارت میکند. چهارپایان اتوماتیک روبهقبله میشوند. خون تنشان اول بهسرعت شُره میکند و بعد آرامآرام و قطرهقطره پایین میغلتد. نفر بعدی با کمک دستگاه پوست را جدا میکند و بعدی احشا را. رودهها را میاندازد توی ریل. روده روی ریل سُر میخورد به سمت یک تونل. رودهها از داخل تونل میافتند به مخزنی که یکطبقه پایینتر است. دور و بر مخزن مردانی ایستادهاند. رودهها را سریع برمیدارند و تمیز میکنند. آب میریزند توی رودهها. دستها را مشت میکنند گِرد روده و کثافت را میریزند بیرون. رودهها که تمیز شدند، ده تا ده تا بستهبندیشان میکنند. بوی گند و گه در سالن پیچیده است.
***
احمد اهل هراتِ افعانستان است.
***
چند ماه پیش بود که وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی فهرست مشاغل چهارگانهای را منتشر کرد که «الزاماً توسط اتباع افغانی مجاز انجام میشود». این مشاغل در چهار گروه کورهپزخانهها، کارهای ساختمانی، کارگاههای کشاورزی و سایر گروههای شغلی دستهبندی شده بودند. در گروه کارگاههای کشاورزی شغلهای کشتارگاهی هم دیده میشد: پوست و پَرکن، سلاخ دام و طیور، جمعآوری ضایعات و فاضلاب کشتارگاه و سیرابی و رودهپاککن. قید «الزاماً» در اطلاعیهی وزارت تعاون، کار و «رفاه اجتماعی» یعنی یک پناهنده یا مهاجر افغانستانی اگر میخواهد در کنار ایرانیها زندگی کند «باید» یکی از این شغلها را برگزیند. فرقی هم نمیکند در کشور خودش شاعر بوده یا مهندس یا غیره. وقتی به کشور دیگری آمدهای باید رودهی حیوانات حلالگوشت را از فضولات و خون خالی کنی تا بتوانی کارت اقامت بگیری یا تمدیدش کنی. در بخت کدام افغان نوشته بودند که برای فرار از جنگ و آوارگی باید روده پاک کند؟ در طالع کدامشان آمده بود که باید خونِ چهارپایان را بشوید؟ «کابل اگر پاریس بود/ و در کوچههایش به جای خون/ بوی قهوه میپیچید/ دریای خشک کابل را/ پر از نیلوفرهای وحشی میکردم/ و کودکان پابرهنهاش را/ پرنسهای قهرمان افسانهها مینامیدم/ کابل اگر پاریس بود …»(۱)
***
احمد، بیستودو ساله، اهل هراتِ افغانستان است.
***
– امکان نداره بتونین برین اون تو.
– اگه بفهمن خبرنگارین عمراً راتون نمیدن.
– آره… آره… پُرِ «افغانیه» ولی هیچکی رو راه نمیدن.
– یکی هست به اسم «…»، اون رابطِ «افغانیاس». باید با اون هماهنگ کنین. تازه اگه پیداش کنین و اجازه بده، میرین پیش رئیس. رئیس هم بفهمه خبرنگارین که اصلاً …
– باید بیرون قرار بذارین باهاشون …
– دکتر «ش» هم میتونه کمک کنه. شاید اجازه بده برین تو.
– …
احمد، بیستودو ساله، اهل هراتِ افغانستان است. یک زن و یک بچه دارد که در هرات زندگی میکنند.
***
ایران پس از پاکستان دومین کشور مهاجرپذیرِ دنیاست. سی سال قبل وقتی مجاهدین افغانستان به مقاومت در برابر شوروی سابق برخاستند، به فرمان امام خمینی (ره) مرزهای ایران به روی «برادران مسلمان افغان» گشوده شد. از آن روز بهتدریج بیش از سهمیلیون نفر از اهالی افغانستان وارد ایران شدهاند و براساس آمار سرشماری نفوس و مسکن ۱۳۹۰، اکنون حدود یکونیم میلیون افغانستانی در ایران، کنار شهروندان ایرانی، زندگی میکنند. تیرماه امسال نیز عزیز کاظمی، مدیرکل امور اتباع و مهاجرین وزارت کشور، اعلام کرد که ۹۵۰ هزار پناهندهی افغان با کارت رسمی اقامت در ایران حضور دارند. او دربارهی اتباع غیرمجاز افغانستانی نیز توضیحاتی ارائه داد: «آماری در خصوص اتباع غیرمجاز وجود ندارد و هر آماری ذکر شود، بر اساس حدس و گمان است. [اما] بر اساس برآوردها حدود هشتصد هزار اتباع افغانی غیرمجاز در ایران حضور دارند.» از سوی دیگر «۲۲۰ هزار نفر از اقشار آسیبپذیر افغان تحت پوشش بیمه هستند. ۹۷ درصد پناهندگان بین مردم زندگی میکنند و سه درصد نیز در مهمانشهرها زندگی میکنند. این در حالی است که از پنجاه میلیون پناهنده در جهان، اکثر آنها در کمپ هستند.» سازمان ملل متحد همواره این رفتار جمهوری اسلامی ایران را ستوده است. کاظمی، مدیرکل امور اتباع و مهاجرین وزارت کشور، اما در پایان حرفهایش گفت که «ملت ایران با آغوش باز پناهندهها را پذیرفتند، اما این مهماننوازی کمی طولانی شده و باید برای آن راهحلی پیدا کرد». افغانستانیها در ایران عموماً در شغلهایی بهکار گرفته میشوند که کمتر ایرانیای حاضر به پذیرش آنها میشود.
***
احمد، بیستودو ساله، اهل هراتِ افغانستان است. یک زن و یک بچه دارد که در هرات زندگی میکنند. اقامت او در ایران غیرقانونی است. احمد دو ماه پیش از ادارهی اتباع نوبتِ دریافتِ کارت اقامت گرفته اما هنوز خبرش نکردهاند.
***
مردی در اتاقک فلزی نگهبانی نشسته است. خشمگین بهنظر میرسد. با علائم سر و دست و دادوبیداد مانع ورود به محوطه میشود. با اکراه از اتاقک بیرون میآید. سرش طاس است و زیر نورِ ناتوانِ زمستانی میدرخشد. به لهجهی غریبی حرف میزند: «با کی کار داری؟»
– دکتر «ش».
– هماهنگ کردین؟
– نه.
ساختمانی یکطبقه با نمای سنگ مرمر را نشان میدهد که روبهروی اتاقک خودش است. طوری حرف میزند انگار مالک همهی ساختمانها و محوطهی چندهکتاری کشتارگاه است. «اتاق اول دست راست. دکتر «ش» اونجاست.» داخل ساختمان درِ همهی اتاقها بسته است. شیشهها جابهجا نشان دستمال کثیف را به خود گرفتهاند. صدای ضربه به در میان صدای دستگاه چاپِ بارکد گم میشود. دکتر «ش» قد بلندی دارد. با روپوش و چکمههای سفید، تعارف میکند به نشستن. سرش اندکی جلوتر از تنش ایستاده. دندانهای بزرگ و برآمدهاش بیتناسب با صورت استخوانی و دستهای پهنش نیست و خندهی تصنعی بر لبهایش سرگردان است. «بفرمایید. در خدمتتون هستم.»
– میخواستیم دربارهی مشاغل سختی گزارش بنویسیم که ایرانیها کمتر حاضر به انجامشون میشن. مثل کار تو بخش رودهکِشیِ کشتارگاه.
– شما یه لطفی بکنین تشریف ببرین ادارهی دامپزشکی. مجوز بگیرید ما در خدمتتون هستیم.
اصرار فایدهای ندارد. او انکار میکند. دستآخر هم میگوید به او ربطی ندارد و باید با مدیرعامل یا رئیس هیأتمدیره حرف بزنیم. تنها کسی که میداند رؤسا روز پنجشنبهای سرکارشان آمدهاند یا نه نگهبانِ عبوس است: «فکر نکنم امروز بیاد.» فکر نمیکند یا قطعاً نمیآید؟ «به من چه؟ به تو چه؟ رئیسه. هر وقت دلش بخواد میاد سرکار.» دکتر «ش» میگوید: «عرض نکردم؟» و میرود. نگهبان هدایتمان میکند بیرون. به موبایل احمد زنگ میزنیم. آهنگ انتظارش ترانهای است از مرتضی پاشایی. میگوید دم درِ نگهبانی بایستیم تا بیاید. چند دقیقه بعد با سرپرست واحدشان میآید. سرپرست واحد لباس کار بهتن دارد و چکمهی سفید به پا. جلوتر از احمد میآید. میبردمان توی سالن. نگهبان مانع میشود. صدا از دور نمیرسد. معلوم نیست سر چه چیزی بحث میکنند. احمد یک کلمه حرف نمیزند. دست آخر میرویم. آنکه با کتوشلوار کنار لاشههای گاو ایستاده رئیس هیأتمدیره است. سبیلهایش لب بالا را پوشانده و خالی بر گونهی راست دارد. «اول بگین دنبال چی هستین؟ یهوقت برای ما دردسر نشه؟» توضیحات را که میشنود، میگوید: «فهمیدم دنبال چی هستین» و شروع میکند به حرف زدن: «ببینید! افغانیا الآن با ملت ایران عجین شدن. یه جورایی فامیلن باهم. امسال اربعین تو کربلا افغانیا بیشتر از ایرانیا بودن …» و داستانهایش را از افغانها تعریف میکند. مفصل و همراه با جزئیاتی که داستان را باورپذیرتر میکند. بعد میگوید: «وضعِ افغانیا از من و شما خیلی بهتره. واسه خودشون خونهزندگی دارن تو کشور خودشون. اینجا رو نبینید.» بعد تعریف میکند که نگهبان افغانِ باغ و ویلایش را بهدلیل خشونتی که علیه زنش میکرده لو داده و پلیس او را برداشته و برده. به «زنه» هم گفته که جانت را بردار و برو به زندگیات برس. «باید قبول کنیم که یهسری از این افغانیا … و نامرتّبن. ولی یهسریشون هم هستن که میتونی خونهزندگیتو بدی دستشون.»
– ولی ما میخوایم با یکی از کارگرای افغانتون حرف بزنیم.
– افغانیا گل سرسبد این مجموعه هستن. ولی امکان نداره یک کلمه حرف بزنن. من میدونم. اونا مرامشون مثل ما ایرانیا نیست. حرف نمیزنن. میخواین فیلمبرداری کنین؟
– خب اگه شما بهشون بگین حرف میزنن. نه، فیلمبرداری نمیکنیم.
مردی جوان از جلو اتاق آقای رئیس رد میشود. رئیس صدایش میزند. سرش روبهپایین میآید تو. دستهایش را جلو کمر گره میکند و منتظر میایستد. «اصلاً همین ممّدآقا. سؤالی دارید ازش بپرسید.»
– اهل کجایی؟
– هرات.
– چند ساله اومدی ایران؟
– آقا بگه.
«دیدین گفتم حرف نمیزنن؟ شما برو سرِ کارِت ممّدآقا.» آقای رئیس میگوید بیشتر کارگرهایی که در مجموعهاش کار میکنند افغانستانی هستند و اکثراً کارهای نظافت را انجام میدهند. «چون کارهای دیگر تخصص میخواهد و اینها ندارند.»
رئیس کار دارد و باید برود. شمارهتلفن میگیرد تا بعداً یک نفر از افغانستانیها را پیدا کند و به ما معرفی کند. «فقط بیرون از اینجا قرار میذارید و هر سؤالی دلتون خواست ازش میپرسین. اما بیرون از اینجا.» حوصلهاش انگار سر رفته. آخرین سؤال را میشنود: «تو بخشِ رودهکِشی هیچ کارگر افغانستانی کار نمیکنه؟»
– نه.
***
احمد، بیستودو ساله، اهل هراتِ افغانستان است. یک زن و یک بچه دارد که در هرات زندگی میکنند. اقامت او در ایران غیرقانونی است. احمد دو ماه پیش از ادارهی اتباع نوبتِ دریافتِ کارت اقامت گرفته اما هنوز خبرش نکردهاند. هر چهارپنجماه یکبار میرود هرات به زن و بچهاش سر میزند و برمیگردد. قبلاً هم که ایران میآمده توی همین کار بوده. احمد در اتاقی درون کشتارگاه شبش را صبح میکند. شش صبح کار را شروع میکند تا دوازده، یک. به تعداد کشتار بستگی دارد. احمد میگوید زندگی در کشتارگاه راحت است.
***
احمد تلفن میکند: «دیدین که من تا دم در اومدم. ولی اجازه ندادن باهاتون حرف بزنم. برای من که مشکلی پیش نمیاد؟» مطمئن میشود و بعد داستان کار و زندگیاش را تعریف میکند: «اهل هِراتم. بیستودو سالمه. یه زن و یه بچه دارم که هرات زندگی میکنن…»
– احمد شغلت چیه؟
– رودهکشم.
پینوشت:
۱. تکهای از شعر تهمینه امینی، شاعر افغان
عکس از صبا طاهریان
خیلی کلیشه ای میشه اگه بگم دردناک بود. ولی بی هیچ کلیشه ای واقعا تاثیرگذار و دردناک بود…
گفتن نتوانیم نگفتن نتوانیم
ممنون بسیار جالب بود