لولا، دختر پولونیا

چشم‌های خاکستری‌اش تر می‌شود، سؤال را که می‌شنود. چشم‌هایی که یادآور لولای ‌سرزمین گوجه‌های سبز است. تنش سال‌هاست از سرمای سیبری فاصله گرفته اما قلبش هنوز سرد و لرزان است: «نمی‌خواهم به گذشته فکر کنم. یاد گذشته شکنجه‌ام می‌دهد.» بریده‌بریده کلمات را ادا می‌کند: «بارها از همه‌جای دنیا آمدند از من فیلم بگیرند، با هیچ‌کس صحبت نکردم. صحبت از گذشته چه فایده‌ای دارد؟» انگار هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید او «کافه پولونیا» را به خاطر می‌آورد یا نه. یا اینکه این همان دختری است که به اجبار از کمپ‌های دوشان‌تپه راهی لاله‌زار شد تا کسب‌وکار کافه پولونیا رونق بگیرد؟ زنی که روی صندلی پلاستیکی آسایشگاه حضرت مریم در میدان بهارستان نشسته و نور از لابه‌لای درخت‌ها به صورتش می‌تابد. بلوز و دامن سبز و خاکستری به تن کرده و دسته‌ای نی نوشابه به یک دست دارد و موبایلی به دست دیگرش آویزان است. نود و یک سال از عمرش گذشته اما هنوز خاطرات جنگ جهانی دوم را به یاد دارد. آن روزهایی که جوی‌های خون در کوچه‌پس‌کوچه‌های دنیا جاری شد و قلب هزاران انسان در میان بمب‌‌های خشم و نفرت ‌ترکید؛ خاطراتی که هرگز از صفحه‌ی ذهنش پاک نمی‌شود. زنی که به اجبار به دیاری دیگر آمده است، از دیاری که جنگ قدرت تکه‌تکه‌اش کرد و او با خیل عظیم آوارگان از اردوگاه‌های کار اجباری شوروی به همراه مادر و خواهرش به ایران آمد. خواهرش مرد؛ مادرش رفت اما او این سرزمین را ترک نکرد. دوست ندارد از چندوچون زندگی‌اش بگوید. لولا یکی از صدها هزار زن لهستانی است که دست بی‌رحم جنگ بر صورتشان سیلی زد اما تسلیمِ مرگ نشدند. او یکی از صدها زنی‌ است که در غربت کشوری، که نه زبانش را می‌دانستند و نه فرهنگ آن را، وارد فعالیت و حیات جمعی شدند؛ زنانی که در کارگاه‌های دوزندگی، شیرینی‌فروشی‌‌ها و کافه‌ها مشغول به کار شدند و هنوز صدای پای آنها در راه‌پله‌های مارپیچ هتل کاروان و ریتز به گوش می‌رسد، زنانی که از تن خود گذشتند ولی به ذات حیات پایبند ماندند.

جنگ و آوارگی

لولا همیشه در آسایشگاه تنهاست؛ مگر بخواهد به دیدار هلن استلماخ برود، همان زنی که او را می‌شناخت و واسطه‌ی آشنایی شد، زنی که همسرش، محمد‌علی نیک‌پور، خاطراتش را «از ورشو تا تهران» نوشته است، خاطراتی از آوارگی لهستانی‌ها، هنگام جنگ جهانی دوم؛ همان جنگی که این دو زن را از سرزمینشان دور کرد. سرزمینی که هیتلر و استالین میان سرپنجه‌های خونین خود قسمت کردند تا کاردها جز از برای تکه‌تکه کردن بیرون نیایند؛ مردانی که تصمیم گرفتند لهستانی‌ها را به‌سوی اردوگاه کار اجباری در سیبری برانند. تا اینکه در ۱۹۴۱، ازآنجاکه دیگر پیکرهای زجرکشیده‌شان جانی برای کار اجباری نداشت و بیماری به شکل فجیعانه‌ای از آنها جان می‌گرفت، توافقنامه‌ی دیگری امضا شد تا آنها راهی کشوری شوند که همواره بی‌طرف بود و همواره قربانی! آنها با هزار بدبختی و گرسنگی از جنگل‌ها و دریای سیاه گذر کردند، به مرز ارس رسیدند و از طریق بندر انزلی راهی تهران، اصفهان و دیگر شهرهای ایران شدند.
خیل عظیم این آوارگان زنان و دختران کوچکی بودند که در پایتخت پهلوی به آرامشی موقت چنگ زدند اما تاریخ هیچ‌گاه یادی از آنها نکرد. هلن اما در کتابش از فعالیت‌های این زنان یاد کرده. او از کار زنان در کافه‌ها و رستوران‌ها هم سخن گفته و نام کافه‌ای را آورده که هنوز تصاویری از آن باقی مانده و خسرو سینایی آن را در مستند «مرثیه‌ی گمشده‌»اش به نمایش کشیده است: عده‌ای سرباز امریکایی جلو کافه‌ای در لاله‌زار ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند. هلن تنها همین‌قدر از کافه‌ی پولونیا می‌داند اما او از لولا حرف می‌زند؛ زنی که از او بزرگ‌تر است و در این کافه کار کرده و خاطرات بسیاری از آن دارد.

بغض لولا

چطور می‌شود لولا را پیدا کرد، آن هم در شهر دودگرفته‌ای که میلیون‌ها نفر در آن زندگی می‌کنند؟ هلن به‌سختی حاضر است آدرسی از لولا بدهد. سرانجام لولا در خانه‌ی سالمندان گمنامی در بهارستان پیدا می‌شود. حاضر به دیدار نمی‌شود. وقتی هم با تماس‌های مکرر و بی‌وقفه به دیدار تن می‌دهد، به‌سختی سکوت را می‌شکند و حاضر می‌شود بیاید در حیاط آسایشگاه بنشیند و درحالی‌که نور به صورتش می‌تابد، به گذشته‌های دور نقب بزند: «اسم اصلی‌ام النوریا برلسکاست، اما پدرم از کودکی لولا صدایم می‌کرد. سیزده‌ساله بودم که به دلیل فعالیت‌های سیاسی پدرم آواره ‌شدیم.» اینها را که می‌گوید، صورتش یکباره جمع می‌شود: «در اردوگاه‌های کار اجباری استالین با کثافت و گرسنگی و بدبختی زندگی کردیم. وقتی گفتند باید بروید ایران احساس کردیم درهای بهشت به رویمان باز شده است.»
لولا همراه مادر و خواهر و تعداد زیادی از لهستانی‌ها از سیبری راهی ایران می‌شود: «دو سال در اصفهان زندگی کردیم. داشتیم از اصفهان به سمت تهران حرکت می‌کردیم که کسی با سنگ به سر خواهرم زد؛ طفلک بر اثر همین ضربه مرد. مرگ او برای ما خیلی تلخ و وحشتناک بود، هنوز چشم‌هایش را به خاطر دارم، وقتی می‌مرد پر از اشک بود. بعد به تهران آمدیم و در اردوگاه یوسف‌آباد ساکن شدیم.» لولا باز سرش را به سوی دیگر می‌چرخاند، چشم‌های خاکستری‌اش پشت حلقه‌های اشک گم می‌شود: «فکر گذشته آزارم می‌دهد. وقتی از اصفهان آمدیم مادرم در یک دوزندگی کار می‌کرد و برای سربازان لباس می‌دوخت. من هم مجبور بودم کار کنم. پولونیا یکی از این‌جاها بود.»
لولا نفسش را به‌سختی فرومی‌دهد: «با شوهر اولم هم آنجا آشنا شدم. در یکی از مهمانی‌ها. نامش کلانتری بود؛ عکاس شاه. خیلی به آن کافه رفت‌و‌آمد می‌کرد. من از او یک بچه هم دارم. یک پسر که الآن امریکاست و برای خودش زن و بچه دارد. اما کلانتری به من دروغ گفت. او زن و چهار بچه داشت. چه زن خوبی هم. چون دروغ گفته بود، همان موقع که فهمیدم از او جدا شدم. او دروغگو بود. هنوز زنش را می‌بینم، شمالی است. گاهی با هم سفر می‌رویم. دستپخت خوبی هم دارد.»
لبخند می‌زند اما چیزی از آن روز‌ها در دل لولا مانده است که حتی سکوت رخوتناک خانه‌ی سالمندان بهارستان را هم خرد می‌کند: «بعد‌ها با شوهر دومم آشنا شدم، سرهنگ فروغی، مرد بزرگی بود. بسیار مهربان. با اینکه با او زندگی می‌کردم گفت باید عقد کنیم. از او بچه‌ای ندارم. مرد بزرگی بود، وقتی مادر و دخترخاله‌هایم به لهستان بازگشتند به خاطر او در ایران ماندم.»

لابه‌لای اوراق

حالا سال‌های سال از آن روزها می‌گذرد. شوهر لولا مرده اما او در ایران مانده‌ است: «ایران را دوست دارم، با اینکه پسرم بارها گفته پیش او به امریکا بروم، اما من نمی‌توانم جای دیگری زندگی کنم.»
لولا مرگ در سرزمینی را انتخاب می‌کند که بارها و بارها سودجویان جنگی‌اش بر قلب او خنجر زده‌اند؛ یکی از آنها قصه‌ای است از کافه‌ی پولونیا که حسین نوش‌آذر در مطلب «کافه‌رستوران پولونیا» تعریف می‌کند: «منوچهر ریاحی آن زمان یک مرد تهرانیِ رند با شم تجاری قوی بود. روزی به‌حسب تصادف گذرش به اردوگاه دوشان‌تپه افتاد و با دیدن زن‌های لهستانی که در آن اردوگاه زندگی می‌کردند، تصمیم گرفت با استفاده از دانش و هنر آنان در تهران کافه‌رستورانی تأسیس کند. ۱۰ روز پس از این ماجرا با چند کارتن سیگار امریکایی به ملاقات رئیس اردوگاه رفت. رئیس مرد پنجاه‌شصت‌ساله‌ای به نظر می‌رسید که در جنگ مجروح شده بود و از یک پا می‌لنگید. او مرد شوخی بود و وقتی ریاحی فکر استخدام ۲۵ زن لهستانی را با او در میان گذاشت و کارتن سیگارهای امریکایی را به او پیشکش داد، برای ریاحی آرزوی موفقیت کرد.» ریاحی در خاطراتش می‌نویسد: «رئیس اردوگاه تصمیم را ستوده و گفت: دختران اردوگاه همگی باکره هستند و شایسته و پرکارند و مانند مادیان اصیل لهستانی بارکش‌های باروری هستند.»
لولا اینها را که می‌شنود فقط زل می‌زند به دوردست‌ها، دیگر حرف‌هایش مفهوم نیست، هر جمله‌اش با مکث همراه می‌شود، قرار بود لولا حقیقت آن روزها را تعریف کند اما نمی‌کند. حرف زدن از آن روزها برای هیچ‌کس آسان نیست. شاید برای همین است که تا به این لحظه خاطرات پولونیا در مهِ تاریخ جا خوش کرده. کافه‌ای که بیشتر مردان رده‌بالای حکومتی و سربازان ارتش متفقین به آن رفت‌وآمد داشتند و دور از ذهن نیست که بسیاری از اتفاقات سیاسی در این مکان پی‌ریزی می‌شده.
او حتی درباره‌ی آدم‌هایی که در کافه نام‌های بزرگی داشته‌اند، مثلاً درباره‌ی کاپیتان هولتزر، که افسر سابق نیروی دریایی لهستان بود و مدیریت این کافه را برعهده داشت، سکوت می‌کند. در میان خط سکوت اما چیزهایی نیز به زمزمه یادآوری می‌کند که مفهوم نیست. به یاد می‌آورد؟ به یاد نمی‌آورد؟ بنابراین با اینکه نادیا پیلسوفکی، دانش‌آموخته‌ی پاریسِ پیش از جنگ را به یاد می‌آورد، نمی‌گوید که آیا نادیا، که آن زمان چهل‌ساله و سرپرست آشپزخانه‌ی اردوگاه دوشان‌تپه بوده، در پولونیا سرآشپز بوده یا نه.
لولا از افتتاحیه‌ی کافه هم حرفی به میان نمی‌آورد با اینکه اوراق شهادت به برگزاری آن روز دارند. در کنج یکی از صفحات روزنامه‌ی اطلاعات به تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۲۱ آگهی افتتاحیه‌ی کافه‌ای به نام پولونیا آمده است: «برای کلیه‌ی مدعوین پروانه‌ی عبور در نظر گرفته می‌شود.» چراکه آن روزها، با توافق دولت ایران و نیروهای متفقین، رفت‌وآمد به ساعت‌های معینی محدود شده بود. به‌راستی مدعوین این افتتاحیه چه کسانی بودند که می‌توانستند در آن روزگار سیاه پروانه‌ی عبور بگیرند؟ آیا لولا در آن افتتاحیه حضور داشته است؟
شرح این افتتاحیه‌ هم در کتاب علیرضا دولتشاهی، «لهستانی‌ها و ایران»، آمده است: «آن شب باغچه‌ی منزل را تزئین کرده بودند. وقتی ریاحی به حیاط بزرگ خانه‌ی قدیمی‌ساز وارد شد، شعار بزرگی روی چلوار سفید توجهش را جلب کرد. در دو طرف آن پرچم‌های رنگی ایران و لهستان نقش شده بود. ۲۵ کارگر لهستانی طوری کنار هم ایستاده بودند که از آن جمله‌ی «منوچهر خوش آمدی» به فارسی خوانده می‌شد. رُزی، جوان‌ترین دختر لهستانی در این جمع، شعری را به فرانسه برای ریاحی خواند با این مضمون که ما دلباختگان توایم! تو را دوست داریم و دست در دست پولونیا را بلندآوازه خواهیم کرد. زنده باد ایران. زنده باد لهستان.»
«در شب افتتاح پولونیا، ارکستر جالی بویز، متشکل از پنج نوازنده‌ی مجارستانی که به دعوت هتل پالاس به تهران آمده بودند، برنامه اجرا کرد. به فاصله‌ی چند ساعت ۵۲ میز چهارنفری کافه‌رستوران پولونیا فروش رفت. منو غذا عبارت بود از پیش‌غذا و سوپ و غذای اول و غذای دوم و سالاد و سرو چای یا قهوه. قیمت این منو ۲۵ ریال بود. سر چهارراه‌ها اعلان‌های تبلیغاتی پولونیا با عنوان‌هایی مثل «سیاه‌خان تقدیم می‌کند» و «میمون پیانیست» بین سرنشینان اتومبیل‌های شخصی پخش شده بود. در روزنامه‌ها و در سینما‌ها هم اعلان‌های مشابهی با عناوین «خوشه‌ی انگور»، «مروارید سیاه» و «ترنگ طلایی» انتشار پیدا کرده بود.»
لولا همه‌ی اینها را می‌شنود و پاسخ نمی‌دهد. آیا او الگا کوالسکی بیست‌ونه‌ساله را می‌شناسد؟ دختری که در هفده‌سالگی قهرمان شنای ورشو شده بود و ریاحی او را به سرپیشخدمتی گماشت؟ می‌گوید که می‌شناسد. صدایش بغض‌آلود است. انگار همه‌ی آن‌ آدم‌ها و لحظه‌ها در سرش به جنبش افتاده و دارند راه می‌روند، می‌خندند، گریه می‌کنند. بغضش می‌شکند. کلاغ‌ها از روی درخت‌های کهنسال خانه‌ی سالمندان پر می‌کشند.

کافه بدون لولا

قرار بود لولا بیاید لاله‌زار تا پیکر خسته و پیر کافه‌ی پولونیا را ببیند اما نیامد، کافه‌ی پولونیا برایش جایی متعلق به گذشته‌ها بود؛ کافه‌ای که با ورود لهستانی‌ها به ایران پا گرفت و همچون دیگر زاده‌های جنگ، با پایان عربده‌کشی متحدین و متفقین جنگ دوم جهانی، از میان رفت اما رد زخمش هنوز هم باقی است و لولا تاب دیدن آن را ندارد. کافه‌ای که بعد از جنگ تبدیل به کارخانه‌ی شکلات‌سازی شد و بعدها هم چاپخانه. چاپخانه‌ای در زیرزمین پاساژ چلچله هنوز پا برجاست و اهالی آن نشانه‌هایی از پولونیا را در این مکان می‌بینند. کاشی‌کاری‌های صورتی آشپزخانه. لایه‌های پوسیده‌ی کاغذدیواری روی دیوارها. آنها هم مثل لولا می‌گویند که اینجا کافه‌ی اعیان و اشراف بوده. کافه‌ای زاده‌ی جنگ در کشوری بی‌طرف که امروز بوی سرب چاپخانه و چای‌های ولرم کارگران را می‌دهد. زنانی از سرزمینی دیگر که جنگ آنها را از پای درنیاورد. حالا پس از آن‌همه سال، خاطره‌های جسته‌وگریخته‌ی لولا، همچون جریان آبی که مرده‌ها را به سرزمین بهشتی می‌برد، ما را به دیدار آن‌ سال‌ها می‌برد. به دیدار خاطره‌ی عطر‌ها، نگاه‌ها، قهوه‌ها، والس‌ها، سردوشی‌ها و قپه‌ها، بدمستی‌ها و عربده‌ها، اشک‌ها و لبخند‌ها و لیوان‌های سرگردانی که در قلب پولونیا تپیدند. خاطره‌هایی که هنوز هم جنگ برای زنان می‌سازد. لولا آینده‌ی زخم‌خورده‌ی این زنان است در غربت. او دیگری‌ای از ماست که آرام سوی خوابگاهش می‌رود تا شاید این بار تازیانه‌های جنگ را روی بدن قوزکرده‌اش احساس نکند: «امیدوارم هیچ زنی، از هیچ سرزمینی دردی را که کشیده‌ام و رنجی را که دیده‌ام احساس نکند. با اینکه حالا ایران سرزمینم است و می‌خواهم در سرزمینی بمیرم که به من پناه داده.»
منابع:
از ورشو تا تهران، نویسنده: محمدعلی نیک‌پور
کافه‌رستوران پولونیا، نویسنده: حسین نوش‌آذر
لهستانیان و ایران، نویسنده: علیرضا دولتشاهی، نشر بال
این گزارش با همکاری رضا نیک‌پور و انجمن دوستی ایران و لهستان تهیه شده است.

*این مطلب پیش‌تر در بیست‌ودومین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

گفت‌وگوهایی برای آیندگان

مطلب بعدی

هول هَوو

0 0تومان