هول هَوو

وهمناک‌ترین دیگری. اندوه نداشتن فردیت. با دیگری جمع شدن در فردی‌ترین لحظه‌ی وجود. نفس کشیدن با خیال چیزی که نفسش مخلوط نفس‌های هم‌نفست می‌شود. هوو این دیگریِ گداخته، دیگری تحمل‌نشدنی.
در کدام کوچه، کدام بنا، کدام محله، کدام مجلس می‌شود دنبال زن‌های آشوب‌زده‌ای گشت که فکرشان در تصرف حضور دیگری به ویرانه‌ای تبدیل شده باشد. شرمساری حضور دیگری زن‌های هوودار را کمرنگ و ناپیدا می‌کند و جست‌وجو کردنشان دلخواهشان نیست. آنها به گم شدن بیش از پیدا شدن محتاجند. آنها انگ بزرگی بر پیشانی دارند که آن را و خودشان را قایم می‌کنند: تو خوب نیستی، تو خوب نبوده‌ای.
کنار دیوار خانه‌ی آسیدباقر حکیم می‌شود این زن‌های اشغال‌شده را پیدا کرد. دیوارهای خانه‌ی آسید باقر حکیم در پل امیربهادر رازدار زن‌هایی است که آخرین امیدشان را کنار این خانه جسته‌اند. صف کشیده‌اند، منتظر مانده‌اند، عدس و لوبیای آش نذری خانه را پاک کرده‌اند، شاید سایه‌ی تلخ دیگری را از زندگی‌شان بروبند. حالا این کوچه روایت دیگری در خود دارد.
زن میانسال تنیده در چادر سیاه با گونه‌های برآمده و شیارهای عمیقِ پیشانی راست به راستِ کوچه‌ی شراره زیر چنارهای زمستان‌زده‌ی چهارراه معزالسلطان راه می‌رود و سایه دراز می‌کند. آهسته و شک‌دار دور و بر خانه‌ی آسیدباقر حکیم چپ و راست می‌رود. از لای درز در سعی می‌کند خانه را وارسی کند. قفل بزرگ و سیاهی روی در کوچک و زنگ‌زده‌ی خانه‌ی آسیدباقر حکیم خوابیده است. کوچه‌ی پشت چهارراه معزالسلطان خلوت صبحگاهی و خماری دارد. دیوارها سیاه‌پوش اربعینند هنوز. قفل در می‌گوید که راهی به داخل این خانه نیست اما زن نمی‌خواهد یا دلش نمی‌خواهد باور کند. «ببخشید این در باز نمی‌شود.»
می‌گویم خدا رحمت کند آسیدباقر حکیم را، عمرشان را داده‌اند به شما. زن چادر به دندان می‌گزد. نگاهش گویی تا انتهای جهان فرار می‌کند. بی‌خیال زمین زمستان‌زده می‌شود. همان‌جا جلو در می‌تپد بر زمین سرد خدا. «حالا راهی نیست. کارشان را کس دیگری انجام نمی‌دهد.»
زور می‌زنم شاید راهی پیدا کنم و جوابی برای درماندگی زن: «عطاری روبه‌رو همیشه برای دیدن آسیدباقر نوبت می‌داد و داروهای گیاهی تجویز می‌کرد. اگر کارتان فوری است ناامید نباشید. کمکتان می‌کند.»
زن چادر را می‌پیچاند گرد زانوهایش که از سرمای زمین می‌لرزند. ته‌لبخند نصفه‌نیمه‌ای حواله‌ام می‌دهد. «کار فوری …» دستم را می‌‌گیرد تا هم‌داستانش شوم. بند انگشت‌ها یخ‌ زده و چشم‌هایش فریاد می‌زنند گوش کن: «دو سال پیش آمدم همین‌جا پیش آسیدباقر.» دستش را می‌کشد توی هوا و نشانی می‌دهد. «زن‌ها ردیف نشسته بودند و نخود و عدس و لوبیا پاک می‌کردند. هر کسی یک حاجتی داشت و خلاصه نیازمند بود. آقا کارش درست بود. دعا نوشت. مشکلم رفع شد. حالا هم به هزار امید آمده بودم که گفتید نیست.»
خودش سر خود شروع می‌کند. لحظه‌های تلخ زندگی را که تعریف می‌کند گویی بزاقِ تلخ‌شده را به‌زحمت فرومی‌دهد و تلخی مستمر روی گونه‌هایش جا می‌اندازد. «نمی‌دانم از کجا و کی شروع شد این بدبختی من. این کپه‌ی خوره که سوار شد روی شانه‌ی زندگی من. مادرجون! خل بودم خل. نادان. شوهرم را تافته‌ی جدابافته می‌دانستم، مبرا، پاک و پاکیزه. شوهرم توی خیابان انبار کار می‌کند. چند خیابان پایین‌تر از گمرک، همین پشت.»
سیگاری نبود. اما دیدم که بوی سیگار می‌دهد. با خودم گفتم مَرده، تنه‌اش خورده به این باربرها، بار می‌کشه این‌ور و اون‌ور. خسته است، بذار سیگار بکشه، ما که چهاریم تو زندگی حالا پنج. گفتم سربه‌سرش نذارم. اما کم‌کمک دیدم یه حال غریبی داره، وقتی می‌آمد خانه دیگه تو چشام نگاه نمی‌کرد، مثل اینکه خجالت بکشه. فکر کردم از زور خستگی حال نگاه کردن هم نداره. جلوش چایی می‌گذاشتم و جاشو پهن می‌کردم. می‌خوابید و صبح زود می‌رفت. اما ناغافل یه چیزایی حالیم شد. زن همسایه گفت شوهرم رفته زن گرفته. دلم یه جوری شد. گفتم برم ببینم شوهره کجا میره و میاد، کار و بارش چه جوریه. دو روز رفتم دنبالش راه به راه. عاقبت رازشو فهمیدم دیدم خاک به سر شدم. آقا رفته زن گرفته. منم خوش‌خیال داشتم تو خونه براش ژاکت می‌بافتم، مردَمو ترگل ورگل می‌کردم می‌فرستادم کنار دست هوو. گفتم مرد کم‌وکسریت چیه، گفت هیچی گرفتار شدم. دست خودم نبود. شده دیگه.»
خورشید توی کوچه‌ی شراره آویزان شاخه‌های بی‌برگ شده. صدای بچه‌مدرسه‌ای‌ها، که تعطیل شده‌اند، چُرت کوچه را پاره کرده. زن، بریده از نیمه‌ی زندگی، خودش را برده محکمه و دارد علیه خودش اقامه‌ی دعوا می‌کند. «آمدم اینجا دعایی گرفتم از آقاسید و درز کت حبیب رو واشکافتم و دعا را گذاشتم آنجا و دوختم. افاقه کرد و محبتش به اون کم شد. ولش که نکرد، من یه زنِ هوودارم. اما دلش به زندگی و خونه‌ی خودم گرم‌تره. آمده بودم کار را محکم‌تر کنم که دیدم سید رفته.»
زن دست سفت می‌کند و ستون بر زمین و بلند می‌شود. سایه‌اش روی دیوار خانه‌ی آسیدباقر حکیم گم شده. چادر می‌تکاند. نگاه می‌گیرد از قفل بزرگ و نفسش را ول می‌کند توی هوا. «حالا من باید برم چاره‌ی دیگه‌ای بکنم. چون گفتی کارت اگه فوریه، برات درددل کردم تا فوری بودن کارمو بفهمی.» زن راه عطاری روبه‌روی کوچه‌ی شراره را می‌گیرد، لحظه‌ای می‌ایستد روبه‌روی زنی که نایلون کوچکی پر از تکه‌های کاغذی که رویش شماره‌ای نوشته شده و تعارفمان می‌کند. «بفرمایید بفرمایید، یه شماره بردارید.»
فرصت نمی‌دهد سؤال کنیم. «نگران نباشید، ازتان چیزی نمی‌خواهم. این شماره‌ی یک سیدی است توی امامزاده صالح، مشکلی داشتید زنگ بزنید دعایتان می‌کند و مشکلتان برطرف می‌شود. چون می‌دانم زن‌های مشکل‌دار می‌آیند اینجا جلو خانه‌ی آقاسید آمده‌ام اینجا، نذرم است.»
ما نمی‌خواهیم اما او کار به خواستن و نخواستن ما ندارد. دلش ذوقی دارد که می‌خواهد شوق را با ما تقسیم کند. «شوهر من رفته بود، از دستم رفته بود. زندگیم سر چند روز رفت رو هوا، اگر دعای این آقا نبود من یه بدبخت دربه‌در بودم، روزم شده بود شب تار. اگر مشکلتون رفع شد منم دعا کنید. اسمم هاجره.»
هاجر می‌رود و آن یکی که نامش را نگفت. مثل همه‌ی زن‌های دیگری که نام خود را گم می‌کنند هنگام گفتن از دیگری تلخ زندگی‌شان. آمدنش گویی بیهوده نبود. او حالا یک شماره دارد و هزار امید. امید غلبه بر دیگری.

عکس از عباس کوثری

*این مطلب پیش‌تر در بیست‌ودومین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

لولا، دختر پولونیا

مطلب بعدی

هزاران درِ بسته

0 0تومان