خاکسترها بر آب میرقصند. تولدی دیگر. سال ۲۰۱۰ است. زنی از راه دور آمده، به اصفهان، آمده تا بر پل خواجو بایستد. گویی با خود میگوید: «جان تو اینجا بود عزیزم. تنت اما خیلی دور. سوزاندمش تا همانطور که آرزویش را داشتی، خاکسترت را بر آب دهم.» همه خاموش بودند. هیچ دوست و یاوری نبود و نه حتی بینندهای یا دوربینی. او آشنای این سرزمین بود. دل به دریا زده بود. نمیتوانست چشم بر آرزوی همسرش ببندد. جسدش را سوزاند. از مرزها عبور کرد. بر فراز پل خواجو ایستاد. آرزویی را محقق کرد که چهار سال بعد حسرتش بر دل زنی دیگر میماند. زنِ دیگر نتوانست برای آرزوی همسرش کاری بکند. گاهی آرزویی در سکوت برآورده میشود؛ گاهی ناکامیای برای همیشه در ذهنها جاویدان. آرزوی اوجینو کالیگاری معمار برآورده شد، آرزوی ریچارد فرایِ ایرانشناس نه. بخت یار کالیگاری بود. وقتی در دفتر کارش در رم با مرگ روبهرو میشد، قلبش آرام بود. میدانست که به زودی خاکسترش به زایندهرود میپیوندد.
او در ناپل به دنیا آمده و در رم بزرگ شده بود، اما عشقش را در سرزمین دیگری یافت؛ عشقی که با هنرش درآمیخت تا به بناهای مردمی از سرزمینی دیگر حیاتی تازه دهد. به عالیقاپو، کاشیهای مسجد جامع، ستونهای چهلستون و آجر به آجر هشتبهشت. همهی بناهایی که او سالهای سال با جان و دل به آنها زندگی دوباره بخشید. او نهتنها مرمت این آثار تاریخی را با هنرش آمیخت که در تمام زندگی کوشید تا آنها را به جهانیان بشناساند. نه اینکه کالیگاری سرزمینهای دیگری را ندیده و پروژههای مرمتی متعددی را در عمان، افغانستان و یمن اجرا نکرده بود. قلب او در ایران میتپید؛ در اصفهان. شاید برای همین هم بود که جایزهی آغاخان را تنها برای مرمت بناهای اصفهان به او دادند. در پاسخ به تمام عشقی که کالیگاری به ایران ورزید، هیچ ایرانیای او را بدرقه نکرد، برایش شمعی روشن نکرد، فاتحهای از دهانی برایش بیرون نیامد. خرما و حلوایی پخش نشد اما آرزو آرزوست. خاکستر کالیگاری به زندهرود سپرده شد؛ حسرتی که بر دلِ فرای ماند.
مکانی برای مرگ
حسرتهایی است و خواستههایی. گاهی خواستهی قلبی آدمی راه به جایی نمیبرد. گاهی هم میبرد. تاریخ به یاد دارد، مردمی خواستند و توانستند. پروفسور آرتور پوپ و همسرش فیلیس آکرمن از آن دسته بودند. خواستهی این مورخان امریکایی آرامیدن در کنار زایندهرود بود با اینکه در شیراز مردند. حالا مقبرهی کوچک آنها ۴۵ سال است که کنار زایندهرود نفس میکشد؛ با نبود آب میمیرد و با جاری شدن آب بر جدار خاک زنده میشود. آرامگاهشان در نور شبهای پل خواجو صدای آواز مردم را میشنود؛ مقبرهای که به گفتهی شاهین سپنتا، پژوهشگر میراث فرهنگی، حتی در اوج احساسات ضدامریکایی مردم، در روزهای انقلاب هم، دستنخورده باقی ماند در شانهکش رودخانه.
پوپ و همسرش تنها بختیارانی نبودند که در اصفهان آرمیدند. چه بسیار انسانهایی که در شهرها و کشورهای دیگر مردند و خواستند در نصف جهان بیارامند. سپنتا میگوید که مردم حقشناس اصفهان، به پاس جایگاه علمی و فرهنگی این افراد، پیکر آنها را چون نگینی در بر گرفتهاند. البته همه بهجز ریچارد فرای را. کسانی که به خواستهی خود رسیدند بیشمارند. نام آنها را میتوان هنوز روی سنگقبرهای قبرستانهای اصفهان دید. شهره است که تخت فولاد اصفهان بعد از قبرستان وادیالسلام در نجف بزرگترین قبرستان خاورمیانه است؛ البته اگر آرامگاه ارامنهی اصفهان در دامنهی کوه صفه و در نزدیکی دروازهی جنوبی شهر را از یاد نبریم؛ قبرستانهایی که پیکر کسانی را همچون کریستوفل آلمانی، مردی که نخستین مدرسهی نابینایان را در تبریز بنا کرد، در خود جای داده است. این مرد نیز میخواست در اصفهان به خاک سپرده شود.
ژاکوب روسو فرانسوی، ساعتساز سلطان حسین صفوی، نیز چنین خواسته بود. او پسرعموی ژان ژاک روسو، متفکر و فیلسوف فرانسوی، بود که تا آخرین لحظات زندگیاش در اصفهان نفس کشید و مرد. مری آیزاک انگلیسی هم چنین بود. او به دختران اصفهانی انگلیسی میآموخت و در تمام زندگیاش اصفهان را شهر خود میدانست. ارنست هولتسر آلمانی هم، که از عکاسان پیشگام نیمهی دوم قرن نوزدهم بود، آرزویش خاکسپاری در «بهشت ثانی» بود. مردی که تاریخ اصفهان را در قاب عکسهای خود برای ابد ماندگار کرد. چه بسیار بزرگان مذهبی هم در این خطه آرامیدن را میخواستند.
الراشد بااله خلیفهی عباسی هم از آن دست بود. اصفهان اما اعجابانگیز هم هست، بسیاری از اعضای گارد امنیت حزب نازی را هم پناه داده. فریدل ورم باخ (شفر)، عضو گارد امنیت حزب نازیهای آلمان، در قبرستان دامنهی کوه صفه امان گرفته. باورش سخت است اما مشروطهخواهان بختیاری هم نه در دیار خود و نه در تهرانِ مهد مشروطه آرام گرفتند، آنها هم خواستند که پیکرشان در تخت فولاد اصفهان دفن شود. اما گاهی هم میشود «آرزوها؟/ خود را میبازند/ در هماهنگی بیرحم هزاران در/ بسته؟/ آری پیوسته، بسته».(۱)
خانهی عتیق
خانه بیش از دویست سال عمر کرده بود. هر گوشهوکنارش در اندرونی و بیرونی خاطرهای داشت و ماجرایی؛ خاطرههایی که در میان آجر به آجرش حبس شده بود. خانه هر ببینندهای را مبهوت میکرد با مقرنس و نقاشیهای شیر و شکر و گچبریهای هنرمندانهاش، با طاقچهها و ارسیهای سهلنگهی کمنظیرش. خانهای در خیابان ابن سینای اصفهان که آرام نشسته و به تقدیرش فکر میکرد. سال ۲۰۱۰ بود؛ درست وقتی خاکستر کالیگاری در زایندهرود میرقصید تا جاویدان شود. مردی دیگر از سرزمینی دیگر که هفتاد سال عمرش را روی مطالعات ایرانشناسی گذاشته بود، نگران سرای ابدیاش شد. البته پیشتر هم شده بود، یعنی زمان ریاست جمهوری محمد خاتمی، به همین دلیل به سراغ او رفت و امضا گرفت که وقتی مرد، کنار زایندهرود دفن شود. خاتمی هم به او این قول را داد. اما فرای آرام نداشت. چند سال بعد وقتی کرسیهای دولت تغییر کرد، به سراغ مسؤولانِ وقت رفت. محمود احمدینژاد اما به او سرای زندگی پیشنهاد کرد. این سرای زندگی همان خانهی آرام خیابان ابنسینا بود. خانهی نیلفروشزاده، تاجر اصفهانی زردچوبه که از عهد قجر بر جای مانده بود. هرچند بعد از خاندان نیلفروشزاده، فردی به نام تمیزیفر در آن سکونت کرده و این خانه به نام این مرد آخری به ثبت ملی رسیده بود؛ خانهای در اختیار شرکت عمران و مسکنسازان.
اما همینکه قرار شد این خانه به ریچارد فرای داده شود، جنجال به پا شد. قیمت خانه بالا رفت؛ شد معادل دو میلیارد تومان. آنقدر اتفاق افتاد و رسانهای شد که درنهایت خانه هیچگاه به فرای نرسید. با اینکه همهی دوربینها و رسانهها حاضر بودند و تفاهمنامهای هم نوشته شد: «خانهی تاریخی تمیزی تا زمان حیات پروفسور فرای در اختیار این شرقشناس و ایرانشناس خواهد بود و پس از آن بهعنوان بنیاد شرقشناسی اصفهان مورداستفاده قرار میگیرد. آثار و تألیفات این پروفسور امریکایی در بنیاد شرقشناسی اصفهان جمعآوری خواهد شد تا مورداستفادهی شرقشناسان قرار گیرد.» اما نشد و فرای هم دیگر چیزی نگفت. او سرای ابدیاش را میخواست، دیگر به هیچچیز فکر نمیکرد، حتی به خانهای که برایش طنازی میکرد.
جسدی که آرام نیافت
فرای میگفت کارهایش را کرده است، هفتاد سال. تاریخنگاران هم اقدامات او را ثبت کردهاند. اقدامات مردی که در امریکا به دنیا آمد و باقی عمرش را برای شرقشناسی گذاشت. تلاشهای او منجر به ایجاد کرسی تدریس مطالعات ایرانی در دانشگاه کلمبیا شد. عنوان نخستین استاد کرسی مطالعات ایرانی را گرفت. او مؤسس «مرکز مطالعات خاورمیانه» در هاروارد بود و بنیاد «مرکز مطالعات خاورمیانه» در تهران. او نخستین مدرسهی تابستانی مطالعات ایرانی را در دانشگاه شیراز سازمان داد. سالها در سازماندهی کنگرههای ایرانشناسی ایران سهیم بود و در خارج از ایران نیز با دانشگاههایی که علاقمند به مطالعات ایران و آموزش زبان فارسی بودند همکاری داشت. او دربارهی دورههای گوناگون تاریخ ایران از جمله تاریخ هخامنشیان، پارتیان، ساسانیان، سامانیان و تیموریان کتاب و مقاله نوشت. دربارهی ادیان ایرانی (میترایی، زروانی، زرتشتی، مانوی و مزدکی) تحقیق و نقدهایی منتشر کرد. بهزعم بسیاری از کارشناسان دنیا، او گذشتهی ماوراءالنهر را بیشتر از هر کس دیگر میشناخت. یکی از بهیادماندنیترین اقدامات فرای دفاع از نام خلیج فارس بود در برابر هجمهی بزرگی که اعراب برای تغییر این نام بر پا کرده بودند. او از ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۰ عضو افتخاری سازمان «پرشن گلف آنلاین» بود و همواره با ارسال نامه به تحریفکنندگان از نام خلیج فارس دفاع کرد. البته مطالبی هم دربارهی برخی دیگر از وجوه زندگی فرای نوشتهاند. اینکه با کتابخانهی پهلوی همکاری کرده یا اینکه جاسوس بوده. بههرحال او هر که بود، یک آرزو پیش از مرگش داشت و برای آن هم تلاش کرد اما نه خانه قسمت او شد و نه حتی قبری. خانه هتل عتیق شد و مایهی فخر و مباهات مدیرانش: «اینجا قرار بود خانهی ریچارد فرای شود، ای گردشگران برای اقامت اینجا بیایید» و به راستی گردشگران بسیاری از سراسر دنیا میآیند و در کنار حوض آبیرنگ و گلدانهای شمعدانی این خانه شبهای شعر و شور را میگذرانند؛ خانهای که فرای حتی یک شب در آن اقامت نکرد و سرانجامِ جسدش هم به گوش همه دنیا رسید. بعد از ۷۵ روز نفسگیر که میان زنش و مسؤولان ایران گذشت، سوزانده و خاکستر شد؛ خاکستری که هرگز به زایندهرود نرسید، جسدی که هیچگاه آرام نیافت.
پینوشت:
یک. شعر از فروغ فرخزاد
عکس از عباس کوثری
*این مطلب پیشتر در بیستودومین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.