نشریهها و مجلات معتبر اغلب ستونهای ثابتی دارند که نویسندگان و متفکرانی سرشناس برایشان مینویسند. از «الپائیس» که هر هفته ماریو بارگاس یوسا یادداشتهایش را آنجا منتشر میکند تا «الحیات» که آدونیس، شاعر سوری، نگاهش به دنیا را در یادداشتهای کوچکی مینویسد. معتبرترین و متنوعترین ستونهای ثابت اما در روزنامهی «گاردین» تعریف شده است، یادداشتهایی از نویسندگان و منتقدان و متفکران که با محورهای ازپیش تعیینشدهای نوشته میشود و اغلب در ضمایم آخر هفتهی «گاردین» منتشر میشوند و از پرخوانندهترینها هستند. هر کدام از این یادداشتها با موضوع ثابت چند سالی دوام میآورند و ادامه دارند، گاهی نویسندهها دربارهی قهرمان زندگیشان مینویسند، گاهی دربارهی بهترین فیلم عمرشان، دربارهی ده کتاب محبوبشان، دربارهی اتاق کارشان و مانند اینها. حالا یکی از ستونهای ثابت و محبوب اخیر این روزنامه یک روز از زندگی کاری نویسندههاست یا اینکه فرآیند خلق برای نویسنده چطور اتفاق میافتد. شما میتوانید هر هفته یکی از این یادداشتها را در وبسایت شبکه آفتاب بخوانید. این هفته: آلن دوباتن
***
بسیاری از ما احتمالاً ذهنی یکپارچه نداریم. من اینطور نیستم. قدرتی دارم که دیوانهوار و بدون وقفه افکار خودم را میکاوم، یکجوری که باید بگویم بیشتر از حد طبیعی مشغول این کارم. نیاز دارم که این تجربه را از سر بگذرانم وگرنه به هم میریزم و حتی حضورم هم آزاردهنده میشود. تجارب خام برایم بسیار تحملناپذیر، آشفته و تاریک هستند و مجبورم آنها را دوباره نظم ببخشم. به این ترتیب است که من وارد این حرفه شدم، نویسنده شدن برای من انتخاب نبود (خیلی چیزهای ارزشمندی بود که میشد سراغش رفت) نویسنده شدن بهترین بود، باثمرترین راه بود برای اینکه مختصری هم خلوچل باقی بمانم.
بنابراین به یک معنی هیچ موقع بیکار نیستم، اما درعینحال هیچوقت به اندازهی کافی تند و سخت کار نمیکنم. نارضایتی از خود در سرشت اغلب نویسندهها هست و در این حالت دفعالوقت و تنبلی بیپایان است. و وای به حال ادبیات که اخبار اینروزهای جهان اینقدر عجیب و پیچیده شده است، نویسنده میتواند حسابی وبسایتهای خبری و صفحهی اینترنتی روزنامههایی همچون «گاردین» را بالا و پایین کند و وقت بگذراند و دستآخر هم هیچ چیز بهدردبخوری عایدش نشود و این هراس گریبانش را بگیرد که کار بدی ارائه نکند.
بهطور طبیعی نمیتوانم کامل بخوابم، خوشبختانه متوجه شدهام مردم هم کمتر و کمتر میتوانند. اما هنوز هم ساعت سهی صبح تنها و عجیب است. میتوانی چیزهایی را ببینی که در نور روز امکانش نیست. قضاوت دربارهی ایدههایی که در طول روز راهحلهای کوچکی هم برایشان پیدا نکردی این ساعت گریبانت را میگیرد. در واقع بهنظرم تخت نویسنده بیش از هر جایی میتواند دفتر کارش به حساب بیاید.
گاهی وقتها، به دفتر میروم، از چند سال پیش جایی را راهاندازی کردم به اسم مدرسهی زندگی- و بخشی از بهترین نوشتههایم در میان آدمهای این دفتر حاصل شد. یکی از جنبههای خوب کار در دفتر این است که لازم نیست خودت را بهطور کامل وقف کنی، که این مستلزم حضور افراد حرفهای است، به این معنا که لازم نباشد با تکتک آدمهایی که آنجا هستند حرف بزنی و جواب پس بدهی. توی دفتر معمولاً از بیرون خیلی طبیعی بهنظر میرسم، مشغول کلیک کردن روی صفحه کلید کامپیوتر، حتی گرچه شاید از درون درگیر احساسات بهغلیانآمدهای باشم، اما سعی میکنم خودم را آرام و تودار حفظ کنم. یکجورهایی چنین موقعیتی را آزادی عمل تعبیر میکنم. گاهی وقتها لازم است که بتوانی آنچه از درون میجوشد سرکوب کنی. من ساعتها بیصدا مینشینم، ساندویچی روی میزم دارم. نمیتوانم در ناامیدی غرق بشوم، فریاد بزنم یا هر عمل شاعرانه و شیدایی دیگری انجام بدهم: آدمهای دیگری دارند مرا میبینند. در دفتر فرصتی برای اصلاح خودتان دارید خوشبختانه، و این دلیل رفتن من به دفترم است.
نوشتههای من در نهایت با احساسات درونیام متفاوت است. نکته همینجاست. سعی میکنم درک کنم، آرام باشم و بتوانم از پس کار برآیم. شاید این فاصلهگذاری بین آنچه خودت هستی با کارت فقط در هنر مصداق نداشته باشد، کارهای دیگر هم چنین وضعیتی دارد. اسناد حقوقی که در ادارات توزیع میشود احتمالاً هیچ نشانهای از تلاش و زحمت و عادت پرسشبرانگیز حقوقدانهایی که آن را تهیه کردهاند ندارد. دندانپزشکی که روپوش سفید پوشیده و در مطب کار میکند احتمالاً هیچ شبیه آدم شوخ و شنگی نیست که آخر هفتهها با رفقایش بیرون میرود. شاید کار باعث میشود که به جنبهی بهتر وجودمان فرصت عرض اندام بدهیم.
خیلی خوب است که با کار نظمی ایجاد کنیم. جهانی که وسیعتر باشد بینظم است. اما با کار تجربهای کاملاً متفاوت خواهید داشت: وقتی به موضوع و مشکل اشراف داشته باشید آن را در نهایت حل میکنید. به آن هاویه نظمی میبخشید. یک وقتی دربارهی راهبان بودایی ذن در ژاپن مطالعه میکردم. به نظر میرسید درکی شهودی و بیواسطه از فواید این کار داشتهاند. توصیه میکردند راهبان بهمنظور دست یافتن به آرامش ذهن در صومعه مرتباً باغهای اطراف کیوتو را با شنکش صاف کنند. راهبان در محوطهی بزرگ صومعه نظمی فراگیر ایجاد میکردند تا زحماتشان به ثمر بنشیند. کار آسانی نبود. راهبها طرحها و دایرهها و خطهای تابدار را دوست داشتند. خطها اغلب در مقیاس کوچک بود، شاید ناخودآگاه به کارهای سابقشان ربط پیدا میکرد. میکوشیدند شنکش را در مسیر مستقیم و زاویهی قائمه حرکت دهند. گاهی دیوانهکننده است، مخصوصاً که پاییز باشد و همهجا برگ ریخته باشد. اما سرانجام کار سامان میگرفت. بهمرور زمان با کمی دقت و اصلاح و دستی کارآزموده همهچیز را چنانکه باید مرتب میکنند. مشکلات واقعی است اما آنها مصمم به حل مشکلات بودند و میتوانستند از عهدهی حلشان برآیند.
و این درست مثل نهایی شدن کار کتاب است. تکهزمینی است که باید با شنکش صاف کنی، فضایی محدود که به دلخواه مرتب میکنی و آن نیاز قدرتمند درونی را برای ایجاد نظم و انضباط برآورده میکنی؛ نیازی که با موانع متعددی مثل آوار وبسایتهای خبری روبهرو میشود و نویسنده را از کار اصلیاش بازمیدارد و نمیگذارد هیچ کار کند.