ریچارد کورلیس را اولین بار در اواخر دههی هفتاد دیدم. همان زمانی که از من خواست برای «فیلم کامنت» بنویسم و این آغاز یک دوستی خانوادگی شد؛ ریچارد و مری، دیوید و لوسی؛ این رابطهی دوستانه حتی به بچههایمان هم کشیده شد. در واقع این گفتوگو هم گفتوگوی دو دوست است اما فکر میکنم با خواندن آن خواهید فهمید که کورلیس، در دورانی بسیار حساس، به حلقهی اتصال سینمانویسان بدل شد. آن روزهایی که سردبیر مجله بود، جدول پشت جلد را هم با همان وسواسی میخواند که وقت صرف خواندن مقالهها میکرد. شایعههایی شنیدهام که او این روزها تقریباً هفتادساله شده، اما من که محال است باور کنم.
برگرفته از آرشیو مجلهی «فیلم کامنت»
در دوران بچگی، کجا سینما میرفتی؟ وقتی مثلاً دوازدهساله بودی، ده فیلمی که بیش از همه دوست داشتی کدامها بودند؟ کدام را پنهانی دوست داشتی؟
جرمن تاون، محلهی بچگیهایم در فیلادلفیا، بیش از تمام محلههای دیگر (البته بهجز مرکز شهر) سالن سینما داشت. سینما اورفیوم، اوپسال، سدویگ، بندباکس، ریالتو، والتون، خانهی نمایش وین اونیو، همهی این سالنهای سینما با خانهی ما چند دقیقه پیاده یا نهایتاً یک ایستگاه ترن برقی فاصله داشتند. مادرم و همینطور خالهام مرا به هیل تیاتر میبرند. آنجا کمدیهای انگلیسی پخش میکردند، یادم میآید که در هفتسالگی «قلبهای مهربان و تاج خار» را دیدم و موقع تماشای آن بیوقفه میخندیدم، قاعدتاً در آن سن و سال چیز زیادی هم از فیلم سردر نمیآوردم. خاله مارگارت مرا با خودش به دیدن فیلم «ماه روی تپه آبی است» برد که برای یک پسربچهی نهسالهی کاتولیک فیلم خیلی عجیبی بود، بهخصوص که کلیسای محل، در درجهبندی فیلمهایش، دیدن آن را ممنوع اعلام کرده بود.
سال ۳۵۹۱ با خانوادهام برای تعطیلات تابستانی به آوالون نیوجرسی رفتیم. سالن سینمای محلی آنجا هر هفته پنج فیلم نمایش میداد و هر جمعه یکی از بچهها را استخدام میکرد تا کاتالوگ برنامهی هفتهی آینده را بین مردم پخش کنند. مزد این کار هم دیدن مجانی هر پنج فیلم آن هفته بود. این اولین مدرسهی سینمایی من بود، بهخصوص وقتی کنترلچی سالن آن سینما شدم و میتوانستم هر فیلم را چند بار ببینم. وقتی به فیلادلفیا برگشتیم، دیگر اجازه داشتم سوار مترو شوم و این شد که برای دیدن فیلمهای جدید به سینماهای مرکز شهر میرفتم. شاید به نظر خیلی عجیب باشد که آن زمان فیلمهای قدیمی زیادی در تلویزیون ندیدم، ستارههای من در آن سن و سال گرتا گاربو و جیمز کاگنی نبودند، جک پار و جانی کارسون بودند. من بچهی دورانی بودم که تلویزیون تازه به خانهها آمده بود و پای ثابت سفت و سخت سریالهای کمدی تلویزیون شده بودم: Your show of shows سید سزار، مارتین و لوئیس در برنامهی کمدی «کل گیت»، آقای پیپرز، استیو آلن و مجری برنامهی صبح تلویزیون، ارنی کواکس که پنج روز در هفته صبحها دو ساعت برنامه اجرا میکرد. در واقع من بیشتر آثار کلاسیک سینمای امریکا، همان فیلمهایی که در کتاب «تصاویر سخنگو» دربارهی فیلمنامهنویسان در ۱۹۹۴ و از آن روز به بعد دربارهشان نوشتم، را اولین بار زمانی دیدم که بنا به تاریخ شناسنامهام بزرگسال به حساب میآمدم. در نتیجه میتوانم بگویم در هیچ کدام از نقدهایم نخواستم از آن فیلمهایی که در بچگی دوستشان داشتم پنهانی دفاع کنم.
اولین فهرست پنج فیلم برتر سال که نوشتم در ۱۹۵۹ بود. بهترتیب این فیلمها بودند: «مهر هفتم»، «بعضیها داغشو دوست دارن»، «تقلید زندگی»، «شمال از شمال غربی» و «آناتومی یک قتل». آن زمان خوش سلیقه بودم. اما از میان فیلمهایی که تا ۱۹۵۶، وقتی دوازه سال داشتم، دیده بودم، اگر بخواهم ده فیلم فوقالعادهای را نام ببرم که مرا تکان دادند، ترساندند، احساساتی کردند یا از آنها لذت بردم، بهترتیب حروف الفبا، بیهیچ دخل و تصرفی از سلیقهی این روزهایم یا مقبولیت مؤلفان آنها باید بگویم: «هجوم ربایندگان جسد»، «قلبهای مهربان و تاج خار»، «شیطانصفتان»، «اِم را به نشانهی قتل بگیر»، «مرد بازوطلایی»، «دنیای ناشناخته»، «ملوان مواظب باش»، انیمیشن «ربیت سیزِنینگ»، «چرخ و فلک». از بین اینها «چرخ و فلک» آن فیلمی بود که پنهانی خیلی دوستش داشتم. فیلم را در آوالون دیدم و تا خانه آهنگ «تو تنها قدم نخواهی زد» را بلندبلند میخواندم.
کدام مجلههای سینمایی را میخواندی؟ اصلاً راجع به مجلههای سینمایی چه تصوری داشتی؟
وقتی کوچکتر بودم، مجلههای «دل مووی» را میخواندم، مثل «اسکرین استوریز». در ۱۹۵۸ در مجلهای خواندم که جیل سن جان، ستارهی کمفروغ آن دوران، آیکیو بالای ۱۶۲ داشت و در چهاردهسالگی به کالج رفته بود. وقتی دبیرستان میرفتم خوانندهی پروپاقرص «ویلیج وویس» بودم که اندرو ساریس تازه در آن شروع به نوشتن کرده بود و همینطور «فیلم کوارترلی» که پالین کیل در آن سر و صدایی به راه انداخته بود و کاسهکوزهی بقیهی منتقدان اتوکشیدهی سینمایی را حسابی بههم ریخته بود. آن زمان از مجلهی سینمایی هیچ تصور خاصی نداشتم، فقط میدانستم «فیلم کوارترلی» یعنی سینما آمیخته با هیجانزدگی انگلیسی دربارهی مؤلفان سینمای هالیوود. «سایت اند ساوند» هم بعدها به اینها اضافه شد.
چه آرزوهایی در زندگی داشتی؟
چه آرزویی داشتم؟ آن زمان برای روزنامهی کالج سن ژوزف ریویو موسیقی و سینما مینوشتم و البته در حال کار کردن روی تزی هم دربارهی اینگمار برگمان بودم ولی تا نوزده بیستسالگی آرزو داشتم معلم بشوم، درست مثل مادر و دو خواهرم. اما دقیقاً یادم هست چه شد که از معلم شدن پشیمان شدم. یکی از استادان کالج به ما گفت که اگر میخواهیم در مدارس دبیرستان فیلادلفیا معلم شویم باید همیشه در راهروهای مدرسه با احتیاط قدم بزنیم که یک وقت دانشآموزی با چاقو گلویمان را پاره نکند. دقیقاً همان هفته بود که من در کتابخانهی سن جو داشتم مجلهی «فیلم کوارترلی» را ورق میزدم که به مطلبی دربارهی فارغالتحصیلی از مدارس سینمایی برخوردم. ناگهان به نظرم رسید سینما چقدر، از گیر افتادن در شغلی که نه استعداد خاصی در آن داشتم و نه حتی علاقهای به آن، جذابتر است.
به مدرسهی سینمایی دانشگاه کلمبیا رفتم و دو سال بعد با مدرک MFA و بزرگترین خوششانسی شغلیام از آن بیرون آمدم. جان لمن، یکی از دوستان دوران سن جو که مجلهی لیبرالی به نام «اینترکالیگیت ریویو» را میگرداند به من گفت که ریویویی که برای مستند جیافکی، «سالهای درخشش، روزهای درام»، نوشته بودم برای مجلهاش زیاد از حد «سیاسی» است. اما اجازه گرفت که آن را برای «نشنال ریویو» بفرستد. این شد که چهار سال منتقد سینمایی گاه و بیگاه «نشنال ریویو» شدم تا زمانی که سردبیران مجله به این نتیجه رسیدند که من چپ هستم. آن دورانی که در دانشگاه کلمبیا بودم برای هر دو روزنامهی دانشکدهی سینما نقد فیلم مینوشتم. سردبیر «کامن ویل» یک نسخه از این روزنامههای دانشگاهی را اتفاقی در مترو خوانده بود و من منتقد سینمایی این دو هفتهنامهی لیبرال شدم. سیمور پک، دبیر بخش هنری «نیویورکتایمز»، هم یکی از مطالبم در «کامن ویل» را دید؛ وقتی در ژوئن ۱۹۶۷ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم برای «ساندی تایمز» هم یادداشتهای منظم فرهنگی مینوشتم. یک جای دیگر هم بخت با من یار شد، در بهار همان سال، ارنستو چیک اولین مقالهی مرا در «فیلم کوارترلی» روی جلد مجله برد که نقدی بود بر «پرسونا»ی اینگمار برگمان. پایاننامهی دورهی فوقلیسانسم سال بعد به کمک گوردون هیچنز در «فیلم کامنت» چاپ شد.
فکر میکنم در طول زندگی همیشه خوش شانس بودهام؛ این بار وقتی که به مدرسهی سینمای دانشگاه هنر نیویورک رفتم تا دکترا بگیرم، یکی از استادانم در آن دانشکده اندرو ساریس بود. او همانقدر که منتقد توانایی بود الهامبخش بزرگی هم برای شاگردانش بود و به من کمک کرد تا گاهگداری برای «ویلیج وویس» نقد فیلم بنویسم. ساریس مقدمهای هم بر کتاب «تصاویر سخنگو»ی من نوشت که در واقع نسخهی دیگری بود از کتاب «سینمای امریکا»ی خود او؛ البته با این تفاوت که کتاب من دربارهی فیلمنامهنویسها بود و کتاب او دربارهی کارگردانها. به مدت دو سال هم کارآموز بخش سینمای موزهی هنرهای معاصر بودم و رئیسم در بخش آرشیو عکس فیلم ماری یوشکا بود که در آگوست ۱۹۶۹ پذیرفت ماری کورلیس شود و من تا آخر عمر از این لطف او ممنونم.
پاییز همان سال آستین لمون با من تماس گرفت. به تازگی امتیاز «فیلم کامنت» را از هیچنز خریده بود و دنبال سردبیر میگشت. از اریک بارنو و جورج آمبرگ، رؤسای دانشکدههای سینمایی کلمبیا و نیویورک، خواسته بود که کسی را برای سردبیری مجله به او پیشنهاد کنند و اسم من در فهرست پیشنهادی هر دو نفر بود. در بیستوپنجسالگی با حقوق ۷۵۰ دلار برای شمارههای یک فصل مجله سردبیر «فیلم کامنت» شدم. ملیندا وارد، یکی از دوستان قدیمیام، را معاون یا همکار سردبیر انتخاب کردم. در آپارتمانی در خیابان یازدهم شرقی بهتنهایی کار میکردم و کپی مطالب را به بوستون میفرستادم و آستین و مارتا لتولا، طراح، آنجا مجله را صفحهبندی و آماده میکردند. از آن زمان تا چهار سال بعد که «فیلم سوسایتی» امتیاز مجله را خرید، آستین بهترین و بزرگترین حامی من بود. او نهتنها هزینههای مجله را تأمین میکرد بلکه مشوق من و ملیندا در تمامی مسیر بود.
وقتی کار در مجله را شروع کردی، چه تصویری از شرایط و موقعیت آن داشتی؟
«فیلم کامنت» گوردون هیچینز بیشتر به ارزشهای اجتماعی سینما تأکید داشت و اخبار کسانی مثل بروس کانر، آوانگارد و پیشرو آن زمان، جردن بلسون و به استنز ون دربیک علاقه داشت. اما من پس از چهار سال غوطه خوردن در فیلمهای قدیمی امریکایی و اروپایی وقتی سردبیر مجله شدم، اشتیاق زیادی برای سینمای کلاسیک داشتم. مقالهی اصلی اولین شمارهی من در پاییز ۱۹۷۰ یادداشتی از ساریس بود: «یادداشتهایی بر تئوری مؤلف در ۱۹۷۰.» شمارهی دوم به تمامی به فیلمنامهنویسان اختصاص یافت و ۱۱۶ صفحه شد. در ادامه هم شمارههای ویژهی زیادی منتشر شد. در ۱۹۷۵ گرگ فورت پروندهی مفصلی دربارهی کارتونهایی امریکایی پیشنهاد داد که مدت کوتاهی پس از چاپ، خورههای کارتون و انیمیشن هر نسخه از آن را پنجاه دلار خرید و فروش میکردند. «فیلم کامنت» گوردون هر جایگاهی که داشت پس از ورود تیم جدید به کلی دستخوش تغییر شد.
آیا از همان ابتدا به قطع و یقین میدانستی که مجله را به کدام سمت خواهی برد؟ یا اینکه اجازه دادی کسانی که برای مجله قلم به دست میگیرند مسیر را مشخص کنند؟
فرانسویها کارگردانانی را که دوستشان داشتند با «سیاست مولفان» میسنجیدند اما توصیف من از فیلم کامنت «حامی مؤلفان» و اگر بتوان این کلمه را بسط داد، فیلمنامهنویسان، فیلمبرداران، تدوینگران و البته بازیگران و همینطور «ضدسیاست» است. ما از در ساختاری و نشانهشناسی به سینما وارد نشدم؛ لحن ما بیشتر آمرانه و آرام بود. این نویسندگان بودند که مسیر را تعیین میکردند و من فقط آنها را کشف میکردم. در ابتدا از دوستانی که در دانشگاه داشتم، کسانی مثل ریچارد کوزارسکی و پل جنسن، دعوت کردم. باقی نویسندگان هم بیشتر از دپارتمان سینمایی موزهی هنرهای مدرن آمدند – گری کری، چارلز سیلور، استفان هاروی- و البته دو یاغی نابغه، کارلوس کلرنس و الیوت استین. ریویوهای هر سال الیوت بر فستیوال فیلم نیویورک و هر یادداشت دیگری که دربارهی هر چیزی از سینمای هند گرفته تا «چشمچران» نوشته هنوز هم مرا شگفتزده میکند و به فکر فرومیبرد و هم از ته دل میخنداند. گاهی هم که به آرشیو فیلم سر میزدم تا مری را ببینم، بعضی از آن استادان سینمایی را که به آنجا میآمدند میشناختم و آنقدر اصرار میکردم تا راضی میشدند با مجله همکاری کنند. در نتیجه آلفرد اپل جونیور، راسل مریت و مایلز کروگر را هم باید به فهرست همکاران اضافه کنید. دیوید بوردول جوان را هم که یادداشت فوقالعادهای در ۱۹۷۰ بر «همشهری کین» نوشت همینطور.
تقریباً تمام نویسندگانی که دوستشان داشتم بلافاصله به دعوت من برای همکاری در مجله پاسخ مثبت میدادند. ساریس اولین شکار من بود که ماری هسکل را هم با خود آورد؛ پس از آن رابین وود و ریموند دارنیات؛ و کمی بعدتر منی فاربر و پاتریشا پترسون. همهی آنها درخواست مرا قبول کردند. درست مثل چارلز فاستر کین، بچهای بودم جلو مغازهی شیرینیفروشی که تقریباً هر شیرینی را، که میخواست، داشت. البته همه را نه. کیل و سونتاگ را نداشتم. راجر گرینزپان از «نیویورک تایمز» آمد، جو مک براید و تاد مککارتی از «ولولت لایت آپ» و ریچارد تی جیمسون که یکی از همکاران فوقالعاده و همیشگی ما شد از «مووی تن نیوز» آمدند. نقد نویسی من برای «نیو تایمز» (۷۸-۱۹۷۶) باعث شد تعداد زیادی از نویسندگان و دبیران آن با ما همکاری کنند: پیتر کاپلان، تریسی یانگ، هری استین و پل اسلانسکی. جیمز مککورت رماننویس و تری کورتیس فاکس و دن یاکر همکاری بسیار خوبی با ما داشتند. بعدها، دیو کر، جیم هوبرمن و البته خود تو خارقالعادهای به ما اضافه شدید. به طور کلی من ایدهی اصلی را پیشنهاد میدادم اما محتوای مقالهها و تمامی ایدهها متعلق به خود نویسندهها بود. هر جا که نویسنده میرفت مجله هم به دنبالش بود.
نظرت دربارهی زمان انتشار مجله چه بود؟ با سازمان «فیلم سوسایتی» چطور کنار آمدی؟
اول بهصورت فصلنامه منتشر میشد بعدها در سپتامبر/اکتبر ۱۹۷۲ دوماهنامه شدیم. فکر نمیکنم آن آدمهایی که مهم بودند برایشان مهم بود که «فیلم کامنت» حتماً ماهانه چاپ شود. در ۱۹۷۴ آستین مجله را به «فیلم سوسایتی» فروخت یا بخشید.جوآن کاچ مدیر اجرایی و ریچارد رود مرا یکی از اعضای کمیتهی انتخاب جشنوارهی فیلم نیویورک در ۱۹۷۱ انتخاب کرده بودند و در نتیجه همه با من آشنایی کامل داشتند. تنها تغییری که اتفاق افتاد، ساختمان دفتر بود. از آن به بعد به جای خیابان یازدهم شرقی در ساختمان بایبل پلاک ۱۸۶۵ برادوی مستقر شدیم. بروکس رایلی جای ملیندا را در مقام معاون سردبیر گرفت و جرج سیلاس، مرد صبوری که تمام دمدمیمزاجیهای مرا در تصمیماتم برای مجله تحمل میکرد، در مقام طراح شروع به کار کرد. سوزان چریتی مدیر ویراستاری، سایر مکس فیلد بخش مالی و تونی ایمپاویدو بخش تبلیغات را به عهده گرفتند. آن تامپسون هم در ۱۹۸۱ دستیار سردبیر شد و هارلن یاکوبسن که پیش از آن در «ورایتی» بود پس از رفتن تامپسون جای او را گرفت. فضای تحریریه بسیار دوستانه و صمیمی بود.
در آن سالها یکی از اعضای انتخاب و پذیرش آثار جشنوارهی فیلم نیویورک هم بودی. آیا این کار با وظایفی که در مجله داشتی هماهنگ بود؟
اعضای گروه انتخاب آثار جشنوارهی فیلم نیویورک برای دورهای سهساله تعیین میشدند. اما چون من یکی از کارمندان «فیلم سوسایتی» بودم به من عضویت ثابت دادند. دیدن تعدادی از فیلمهای سال آینده در ماه می در جشنوارهی کن یا در فصل اکران فیلمها در نیویورک در تابستان، برای من که سردبیر مجله بودم، مزیت بزرگی به حساب میآمد. ما هر سال صفحاتی از مجله را به جشنواره اختصاص میدادیم، البته نه برای تبلیغ «فیلم سوسایتی» بلکه برای معرفی فیلمهای جدید به خوانندگان مجله. در ۱۹۸۰ به نشریهی «تایم» پیوستم و چند ماه قبل از آن در «سوهو ویکلی نیوز» هم مشغول به کار شده بودم. جوآن و کندی کیز در «فیلم سوسایتی» با کار کردن من برای «تایم» مخالفتی نداشتند. اما برای من عجیب بود که مسؤولان «تایمز»هم با سردبیری من در «فیلم کامنت» و عضویت در جشنواره هیچ مشکلی نداشتند و آنها هم مثل من عقیده داشتند که این سه فعالیت مکمل هم هستند، چراکه موضوع همهی آنها سینما بود؛ تصویر و کلمه.
مدت حضور تو در مجله بسیار طولانی بود، حتماً تغییرات بزرگ یا مشکلات مهمی در این مسیر داشتی، میتوانی به آنها اشاره کنی؟
سردبیری من در واقع زمانی به پایان رسید که جوآن، در آگوست ۱۹۸۵، هارلن را سردبیر دوم معرفی کرد. من بیشتر اوقات مجله را در دفتر «تایم» مشغول ویرایش مطالب بودم و در تابستانها هم تماموقت مشغول فیلم دیدن برای کمیتهی انتخاب فستیوال بودم. جوآن فکر میکرد به اندازهی کافی در دفتر «فیلم سوسایتی» حضور ندارم یا شاید مثل یک صاحبخانهی همیشه غایب با هارلن برخورد میکنم. او به هارلن گفت که وضعیت من در آنجا درست مثل این است که برادر بزرگترم به کالج رفته باشد و اتاقش را خالی نکرده باشد. آن مکالمه با جوآن یکی از خشمناکترین و عصبیترین دقایق زندگی من بود که هنوز هم وقتی آن را به یاد میآوردم حالم بد میشود. دو سال بعد هم دوباره یکی از همین برخوردهای هولناک را با هم داشتیم، زمانی بود که جوآن ریچارد رود را از مدیریت فستیوال کنار گذاشت و از من خواست که جای او را بگیرم ولی درخواست مرا مبنی بر ماندن ریچارد در مقام یکی از اعضای کمیته نپذیرفت و من هم استعفا دادم. مثل سایر اعضای تحریریه با حقوق ثابت در مجله باقی ماندم تا پایان ۱۹۸۹ که هارلن رفت و دیک جیمسون جای او را گرفت.
در کل دوران بسیار خوبی در «فیلم کامنت» داشتم. بهقول چارلی کین، اداره کردن یک مجله کار خیلی مفرحی است. از کنار هم گذاشتن چندین و چند یادداشت و مقاله برای یک شمارهی مجله بسیار لذت میبردم. عاشق گشتن به دنبال تصاویر و عکسهای فیلمها بودم و در همکاری با طراحان مجله، مخصوصاً جرج سیلاس و الیوت شومان، که میگذاشتند خودم را مؤلف درجه دوم تصور کنم، اوقات بسیار خوبی داشتم. اما بزرگترین و بهترین اتفاق «فیلم کامنت» برای من آموختن از فکر و قلم منتقدان فوقالعادهی مجله بود، کسانی مثل خود تو دیوید. هر مقاله را در مراحل ادیت و چاپ باید سه یا چهار بار میخواندم، پس حتماً آن را دوست داشتم. فکر میکنم همهی ما با کمک هم توانستیم در بالا بردن سلیقهی عام مردم و عامپسند کردن فیلمهای خاص سهمی داشته باشیم. البته بهغیر از اینها موفق شدیم، از ۱۹۷۰ تا ۱۹۸۵، تیراژ مجله را از چهار هزار به ۳۵ هزار برسانیم.
*این مطلب پیشتر در بیستوپنجمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.