در سوگ هلن

هلن استلماخ در یک روز بهاری مُرد. پیکرش را پنجشنبه، هفتم اردیبهشت ۹۶، به خاک سپردند. باران می‌آمد. او را در کفن پیچیده بودند تا از فردوسی به سمت لاله‌زار تشییع کنند، روی دوش مردانی که لااله‌‌الاالله می‌گفتند. لاله‌زار هنوز صدای کودکانه‌ی او را به یاد دارد که از مادرش می‌پرسید: «کجاست اینجا ماما؟ یعنی دیگه ما نمی‌میریم؟» و مادرش او را سخت به آغوش می‌فشرد، آغوشی که تا همین لحظه‌ی بارانی او را گرم می‌کرد. آمبولانس منتظر پایان وداع بود تا آژیرکشان به سمت گورستان تاریخی دولاب تهران برود. استلماخ از خاطراتش دور و دورتر می‌شد.

گورستان دولاب، در جنوب شرقی تهران، در کنار سه گورستان تاریخی دیگر ارامنه قرار دارد. درهای گورستان دولاب سبز تیره است و روی هر لنگه‌اش، علامت صلیب دارد. درها باز می‌شود. مشایعت‌کنندگان به دنبال هلن وارد دنیای مردگان می‌شوند. گنجشکان به پیشواز آمده‌اند. علف‌های خودرو در سراسر گورستان در باد می‌رقصند و ابرها در آسمان. نگاه زنان و مردان در قاب‌های کوچک روی صلیب‌های ایستاده‌اند و مهمان جدیدشان را نگاه می‌کنند. گورکن در گوشه‌ی راست گورستان ۷۵ هزار مترمربعی خاک‌ها را بیرون می‌ریزد تا هلن را در کنار مادرش، که سال‌های سال پیش مرده است، دفن کنند. مادر هلن در قاب عکس کوچک لبخند می‌زند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد دختر کوچکش بیش از هشتاد سال با فرازونشیب‌های بی‌امان زندگی دست‌وپنجه نرم کند و زنده بماند.

هلن هشت‌ساله بود که راهی اردوگاه‌های کار اجباری استالین در سیبری شد، جایی که خورشید شش ماه از سال را هرگز غروب و شش ماه دیگر را هرگز طلوع نمی‌کند. او در اردوگاه‌های سرد آن‌قدر گرسنگی کشیده که مرگ برایش آرزو بود. تا اینکه چرخ جهان چنان چرخید که استالین با لهستان به توافق رسید و بیش از ۱۵۰ هزار نفر از لهستانی‌های اردوگاه را به سوی کشوری بی‌طرف در جنگ جهانی دوم، یعنی ایران، فرستاد: «ایران تنها امید ما بود. گفتیم می‌آییم اینجا و از مرگ نجات پیدا می‌کنیم.»

صدای کشیش، که ردای بنفش بر تن دارد، در گورستان می‌پیچد: «پدر ما، ای پدر ما که در آسمانی، بدن فانی ما را به شکل بدن پرجلال خود بدل می‌سازی تا در روز بازپسین به سوی خود بازگردانی. دعای ما را برای خواهرمان بپذیر.» مشت‌ها روی هلن خاک می‌ریزند. یولیوش گویوو، سفیر لهستان در ایران، پس از دفن هلن سخنرانی می‌کند. او حضور لهستانی‌ها را در ایران اتفاقی تاریخی می‌خواند. زمانی که جنگ آوارگان را راهی ایران کرد و مردم ایران آنها را با مهربانی پذیرفتند. زنی چادری کنار سفیر ایستاده و با هر کلام او اشک می‌ریزد. عوددانی را روی قبر هلن می‌گذارند. یکی به آقای نیک‌پور، شوهر هلن، می‌گوید که او هم در عوددان کندر، که مختص مراسم ارامنه است، بریزد. آقای نیک‌پور چنین می‌کند. فضا معطر می‌شود. آقای نیک‌پور چشم از قبر هلن برنمی‌دارد: «هلن همیشه می‌گفت که مادرم در گورستان تنهاست. حالا هم آمده پیش مادرش.» اشک‌ها سرازیر می‌شود. وقتی با هلن آشنا شد. دختر زیبایی بود در غربت. استقامت هلن برایش ستودنی بود. می‌خواست تا آخر عمر با او زندگی کند. برای رسیدن به این خواسته‌اش مشقت‌های زیادی کشید. سرانجام هلن را به عقد خود درآورد. در تمام سال‌های زندگی هم پدر، هم مادر، هم برادر، هم خواهر، هم فامیل هلنِ تنها بود.

یکی از آخرین آرزوهای همسرش این بود که پیش از مرگ لهستان را ببیند. چند سال پیش، او و هلن به ورشو رفتند ولی هلن وقتی ورشو را دید، به او گفت که مرا به تهران برگردان. من تهران را دوست دارم. می‌خواهم در ایران بمیرم. هلن حالا پیوسته است به هزاران کودک و زن و مردی که در ۱۹۴۲ بر اثر تیفوس و حصبه و دیگر بیماری‌های ناشی از جنگ و آوارگی مردند و گورهای آنها با سنگ‌قبرهای کوچکی ردیف‌به‌ردیف در آن سوی گورستان دیده می‌شود. گنجشکان بر سر هر شاخسار می‌خوانند. خرگوشی کوچک میان قبرها می‌دود. جنگ هنوز در دنیا ادامه دارد و مردم بسیاری از سرزمین‌هایشان آواره می‌شوند.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مثل بچه‌ای در شیرینی‌فروشی

مطلب بعدی

خطر بیخ گوش باغ فرشته

0 0تومان