من آماده‌ی اعتراف کامل هستم

می‌گویند، من در زندان نیستم، باور مکن.
یک‌روز باید به این اعتراف کنند.
می‌گویند، آزاده شده‌ام، باور مکن.
روزی باید اعتراف کنند که دروغ می‌گویند.
می‌گویند، من به خودم خیانت کرده‌ام، باور مکن.
روزی باید اعتراف کنند که من به حزبم وفادار مانده‌ام.
می‌گویند، من در فرانسه بودم، باور مکن.
گذرنامه‌های جعلی‌ام را نشانت می‌دهند، باور مکن.
تصویری از جنازه‌ام را نشانت دادند، باور مکن.
می‌گویند، ماه ماه است.
می‌گویند، این صدای اعتراف من است روی نوار،
می‌گویند این امضای من است پای ورقه‌ی اعتراف‌هایم
وقتی می‌گویند، این درخت درخت نیست، باور مکن.
باور مکن، هیچ‌کدام را باور مکن.
هیچ‌کدام از آن‌چه گفتند،
هیچ‌کدام از آن‌چه به تو قول دادند،
هیچ‌کدام از آن‌چه نشانت دادند…
و در آخر
وقتی
روزی می‌رسد
که تو را فرا می‌خوانند
و از تو می‌خواهند
جسدم را شناسایی کنی
و تو مرا خواهی دید.
و صدایی خواهد گفت: او را کشتیم، این حرامزده‌ی پست مرد!
او مرده.
وقتی آن‌ها به تو گفتند:
که من
کاملاً
قطعاً
مرده‌ام
که این مرده من هستم
باور مکن
باور مکن
باور مکن.

آخرین وصیت/ آریل دورفمان

آریل دورفمان سال‌ها پس از سرودن این وصیت‌نامه زنده مانده است و در یکی از شعرخوانی‌هایش گفته: «این آخرین صدای دوستانی است که از سیاه‌چال‌های ژنرال پینوشه در سانتیاگو زنده بیرون نیامدند.»

دوستان دورفمان خرابکار و تروریست نبودند، روشنفکران و دانشجویان شیلیایی که آخرین امیدشان برای رها شدن تن دادن به دروغی بود که به حقیقت قلب شده بود؛ دروغی که وقتی پایش را امضا می‌کردند، بدل به حقیقتی می‌شد تا حکم مرگ را در دادگاهی با احکامی ازپیش‌تعیین‌شده صادر کند.
دورفمان می‌گوید: «اتاقک‌های چوبی کلیسای کاتولیک دیگر آن تصویری نیست که با شنیدن کلمه‌ی اعتراف به ذهن کسی برسد، اعتراف با آن‌چه در ابوغریب و گوانتانامای امروز می‌گذرد و آن‌چه در سرزمین‌های شوروی و امریکای لاتین تحت سیطره‌ی دیکتاتوری شنیده‌ایم برای شنونده معنا پیدا می‌کند. اعتراف به پذیرفتن جرمی که در اغلب موارد خیالی است و راهی جز تن دادن به این حقیقت دروغین باقی نمی‌ماند، روشی رسوا که هم‌چنان کارکرد دارد.»
شصت‌ودو سال از مرگ استالین می‌گذرد و هنوز اعتراف‌های علنی و غیرعلنی کارکرد دارد و این شیوه‌ی بی‌اعتبار برای بی‌اعتبار کردن مخالفان اجرایی می‌شود. انگیزه‌های اجبار برای اعتراف بر این اساس متفاوت به‌نظر می‌رسند، استالین در پی ساختن انسانی جدید و استحاله‌شده نبود، برگه‌های اعتراف در پرونده‌هایی که هیچ سندی دیگری برای مجرم بودن وجود نداشت تبدیل به دلایلی برای صدور حکم مرگ می‌شدند. دیوید رمنیک، روزنامه‌نگار سرشناس امریکایی که سال‌ها در مقام خبرنگار «واشنگتن‌پست» در عصر آب‌شدن یخ‌ها در شوروی زندگی کرده است، می‌نویسد: «آن‌ها زنده نمی‌ماندند تا با چهره‌های نادمشان درس عبرتی برای بقیه باشند، آن‌ها در روند اعتراف‌گیری له می‌شدند و بعد با اعدامشان درس عبرتی برای باقی هم‌قطارانشان می‌شدند.»
کارکرد اعتراف در حکومت استالین تأثیری مقطعی اما هولناک داشت، قرار نبود اعتراف در نقش شمشیر داموکلس بالای سر زندانی باقی بماند، او بعد از اعتراف اعدام می‌شد. اما تصویر این اعتراف از پیش چشم هم‌قطاران نمی‌رفت، آن‌ها را محتاط‌تر کرده بود، رمنیک با آدم‌هایی در مسکو برخورد می‌کند و از حال‌وروزشان در کتاب «آخرین روزهای امپراطوری شوروی» می‌نویسد که حتی در روزگار گورباچف هم از عاقبت بوخارین می‌ترسند و ترجیح می‌دهند سرشان توی کار خودشان باشد. اعتراف بوخارین، که رفیق یاروغار استالین بود، تنها برای این نبود که اعتبار او را به عنوان چهره‌‌ای کاریزماتیک در میان همکارانش تخریب کند، بلکه درست مانند هراس از گناهی بود که هیچ‌کس نمی‌دانست چه گناهی است.
سرنوشت بوخارین چنان تلخ بود که در ادبیات سیاسی تبدیل به نماد شد، چهره‌ای که اعدامش بارها در ادبیات‌داستانی منعکس شد، چیزی شبیه به سرنوشت روباشوف، قهرمان رمان «ظلمت در نیمروز» نوشته‌ی آرتور کستلر؛ بوخارین زیر فشارها و تحقیرها چنان شکست که بعدها بازجویانش اعتراف کردند هشیاری و حافظه‌اش مختل شده بود؛ از جایی در مسیر بازداشت و بازجویی، درست مثل قهرمان کستلر، دیگر مقاومت و نپذیرفتن اتهام‌های واهی برایش بی‌معنا شده بود. جلسات دادگاه او آن‌قدر تکرار شد تا او در جلسه‌ی دادگاه آن‌چه استالین دلش می‌خواست به زبان بیاورد. او دفعات اول در جلسه‌های بازپرسی و دادگاه مقاومت کرد، اما آن‌قدر در سلول انفرادی ماند تا در دادگاه نهایی اعتراف‌هایی که شخص استالین برایش تدوین کرده بود به زبان آورد. بعد از مرگ استالین نامه‌ای منتشر شد که بوخارین در آخرین روزهای زندگی خطاب به او نوشته بود: «قلبم آتش می‌گیرد، تصور اتهام‌هایی که تو برایم تراشیده‌ای، هولناک است این جنایت‌ها … سرم به دوران می‌افتد و احساس می‌کنم تنها راهی که برایم مانده فریاد زدن است، سرم را به دیوار می‌کوبم، چه کنم؟ چه کنم؟ …»
شهوت پایان‌ناپذیر استالین برای رساندن مخالفانش به این لحظه تنها به همکارانی هم‌چون بوخارین یا کریستین راکوسکی، رئیس‌جمهور اوکراین تحت تسلط شوروی، ختم نمی‌شد، این نسخه‌ی محبوب او درباره‌ی روشنفکرانی بود که لنین پیش‌تر در نامه‌ای خطاب به ماکسیم گورکی آن‌ها را «گند و گه» خطاب کرده بود. بعدها نویسنده‌ و محققی نترس بخش اعظمی از آن‌چه بر سر نویسندگان این عصر آمد یک‌جا جمع‌آوری کرد، دیوید رمنیک درباره‌ی کتاب «روشنفکران و عالیجنابان خاکستری» گفته: «کسی را یارای یک‌نفس خواندنش نیست.»
ویتالی شنتالینسکی در «روشنفکران و عالیجنابان خاکستری» خط بطلانی روی نقل قول مشهور استالین کشیده است، آن‌جاکه دیکتاتور مخوف می‌گوید مرگ یک میلیون نفر صرفاً آمار است. او به این آمارها جان‌بخشی کرده و تصویری خارج از توان آدمی را از انبوه نویسندگانی داده است که به جرم اعتراف به نکرده‌هایشان به سخت‌ترین و غیرانسانی‌ترین شکل ممکن با زندگی وداع کرده‌اند.
دو هزار نویسنده در سال‌های بعد از ۱۹۱۷ توقیف و براساس تخمین‌ها ۱۵۰۰ نفرشان در اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌ها با مرگ روبه‌رو شدند. شنتالینسکی قطعات گم‌شده‌ای را کنار هم می‌چیند و دست‌آخر تصویری جهنمی می‌سازد از همه‌ی آن‌چه بر سر نویسندگانی آمد که به سفرهای نرفته برای خرابکاری، به رمان‌های نانوشته و به خرابکاری‌های نکرده علیه پدر بزرگوار شوروی اعتراف می‌کنند. کامل‌ترین تصویر از آن‌چه بر سر نویسنده در حکومت استالین می‌آید شاید همان باشد که در دفتر اول روایت شده است، آن‌چه بر ایتساک بابل آمد، درست به‌اندازه‌ی سرنوشت بوخارین، عصاره‌ی تمام پلشتی‌هایی بود که به اعتراف به ناکرده‌ها و مرگ ختم شد. شنتالینسکی در شرح سرنوشت بابل می‌نویسد: «به‌مدت سه‌روز و سه‌شب بازجویان دست از سر او برنداشتند تا آن‌که بالاخره اعترافات لازم را به دست آوردند. کار ساده‌ای نبود، اما آنان کارکشته بودند و به نوبت با او سروکله می‌زدند.»
در متن بازجویی‌های به جامانده از بابل آمده است: «سؤال: چگونه می‌توانی خود را بی‌گناه بخوانی درحالی‌که عملاً بازداشت شده‌ای؟
جواب: من دستگیری خود را به‌علت یک تقارن نحس می‌دانم و ناتوانی‌ام در نوشتن. در طول چند سال گذشته حتی یک اثر مهم نشر نداده‌ام و این می‌تواند به‌مثابه خرابکاری تلقی شود و بی‌اشتیاقی به قلم زدن در نظام شوروی.
سؤال: می‌خواهی بگویی که چون نویسنده هستی دستگیر شده‌ای؟ آیا تصور نمی‌کنی که این توضیح کاملاً ساده‌لوحانه‌ای برای علت دستگیری‌ات باشد؟
جواب: البته حق با شماست. نویسندگان به علت این‌که دیگر نمی‌توانند بنویسند دستگیر نمی‌شوند.
سؤال: خب، پس علت واقعی دستگیر شدنت چیست؟
جواب: من هر چند وقت یک‌بار به خارج می‌رفتم و با تروتسکیست‌های معروف روابط دوستانه‌ای داشتم.
سؤال: بی‌زحمت بگو که در مقام نویسنده‌ای اهل شوروی چرا باید مورد توجه دشمنان کشوری واقع شوی که نماینده‌ی آن در خارج محسوب می‌شدی؟ باید به اقدامات جنایت‌آمیز و خیانت‌کارانه‌ی خود اعتراف کنی.»
رئیس کمیساریای خلق در پاسخ به نامه‌ای که اتحادیه‌ی نویسندگان برای پیگیری وضعیت اعضای بازداشت‌شده‌اش نوشته بود، زیر نامه پاراف کرد: «نکند فکر می‌کنید کسی را به جرم نویسنده بودن زندانی می‌کنیم؟ اگر این‌طور است پس چرا شما بازداشت نشده‌اید؟»
ایتساک بابل هم‌زمان با وسولد میرهولد، کارگردان سرشناس تئاتر مسکو، بازداشت شده بود. میرهولد و بابل بنا بر اسناد بازجویان مشترکی داشتند و میرهولد موفق شده بود در نامه‌ای به مولوتف، رئیس شورای کمیساریای خلق، از وضعیت خوفناکی که به «اعترافات صادقانه» می‌انجامد، بنویسد: «آدم تحت بازجویی و شکنجه به خود می‌گوید: «مرگ! البته که مرگ راحت‌تر از تن به بازجویی دادن است.» بنابراین شروع کردم به مجرم اعلام کردن خودم، به این امید که حداقل با این کار به‌زودی روی سکوی اعدام برده شوم.»
همین شرایط سبب می‌شود که بابل در یکی از آخرین اعتراف‌هایش بنویسد: «من دیگر انکار این مطلب را صلاح نمی‌بینم که جرم من در قبال دولت شوروی واقعاً جدی است. من آماده‌ی اعتراف کامل هستم.»
او برای نجات خودش از زیر فشار بازجویی‌ها از دل داستان‌هایش توطئه بیرون می‌کشد و تک‌تک نوشته‌هایش را تخطئه می‌کند و در جواب بازجو می‌نویسد: «در باب قصه‌های اودسا باید بگویم آن‌ها هم نشان‌دهنده‌ی همان تمایل به فرار از حقایق موجود درشوروی است.»
بعدها میشل فوکو برای این روند از عنوان پروژه‌ی حقیقت‌سازی یاد کرد، او در کتاب «مراقبت و تنبیه» می‌گوید: «در نظام‌های کیفری قدیم هدف از مجازات ایجاد وحشت بود، برای همین مجازات به شکل آزار در ملأعام انجام می‌شد و اشکال دیگرش معنایی نداشت. یک نفر قربانی می‌شد تا جامعه به سمت‌وسوی دلخواه حاکمان حرکت کند.»
اما بعدها اعتراف روی کاغذ و جلو دوربین‌های دادگاه‌ روشی شد برای مرعوب کردن؛ منفور کردن جای شکنجه در ملأعام را گرفت.
کتاب ویتالی شنتالینسکی تنها سند موجود از سرنوشت معترفان و اعترافات صادقانه نیست.
شاید در روزگار استالین مفهوم این اعتراف‌گیری‌ها نمایش نابودی خط‌فکری بود که بوی تن ندادن از آن به مشام می‌رسید، اما حالا کارکرد اعتراف نمایش قدرت در برقراری و ادامه‌ی فضای حاکم است. بعدها در پس انتشار اسناد شرایط غیرانسانی و دهشتناکی که زندانیان زندان‌های استالین با آن روبه‌رو بودند، کینه‌ای در دل نماند، برای آدم‌هایی که به اصرار بازجویان نامشان در فهرست خرابکاران و توطئه‌گران از سوی زندانی آمده بود، مسجل شد که هم‌قطارانشان چاره‌ای نداشتند. آنا آخماتووا حتی پیش از این‌ها به دوستانش حق می‌داد که به همه‌چیز اعتراف کنند. وقتی در محافل ادبی شایع شده بود که اوسیپ ماندلشتام، دوست دیرین آخماتووا، درباره‌ی او هم اعتراف‌هایی کرده است، آخماتووا گفت: «ای کاش درباره‌ی تک‌تکمان اعتراف کند، حق‌ دارد.»

*این مطلب پیش‌تر در بیست‌وپنجمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

اینگرید برگمن از زبان خودش

مطلب بعدی

مهم‌ترین موزه‌ی غرب ایران را نبینید

0 0تومان