/

آنکه گفت نه

از برادر سوم، از اسماعیل شیشه‌گران اما چندان نام و نشانی باقی نیست، نه خبری از نمایشگاهی ازش می‌شنوی نه رقمی از حراجی؛ او که جوان‌ترین برادر است و خلاقانه و پرشورترین پوسترهای انقلاب امضای او را دارد. در جست‌وجوی جهان مجازی به دشواری متن و تصویری ازش یافت می‌شود. تنها هرجا از هنر انقلاب سخنی هست نام او کنار برادرانش، کوروش و بهزاد شیشه‌گران، دیده می‌شود. در مقاله‌ای در شماره‌ی نهم مجله‌ی «گلستانه» به قلم علی‌اصغر قره‌باغی اندکی تفصیلی‌تر درباره‌اش می‌خوانیم و به همان قلم در شماره‌ی ۲۲-۲۳ [ماهنامه‌ی شبکه آفتاب] درباره‌ی نمایشگاهش در نگارخانه‌ی برگ و در یک شماره‌ی آتلیه‌گردی مجله. مطلبی نیز درباره‌ی دوسالانه‌ی طراحی ۱۳۷۹ به قلم خودش در مجله‌ی «گلستانه» هست؛ متنی سراپا گزش و طنازی که سر تا ذیل برگزارکننده و داور و شرکت‌کننده‌ی دوسالانه را نواخته بود و نوعی واقع‌بینی و صراحت کم‌نظیر از همه‌جای متن بیرون می‌زد. این اواخر در نمایشگاه «تاریخ ناویراسته» به گردآوری کاترین داوید در پاریس آثارش کنار دیگر پوسترهای انقلاب دیده شده اما خودش هیچ‌جا نیست انگار. تنها نامش بر سر در یک کلاس کوچک نقاشی است در اسکندری جنوبی: آتلیه‌ی زمستان. به دشواری پیدایش می‌کنم، به دشواری قراری می‌گذارم، که دست نمی‌دهد، قرار دیدار دیگری و … میسر می‌شود در کارگاه کوچکش؛ دیدار او که تجسم «دشواری وظیفه» است.

***

زمستان ۱۳۵۷، بیست‌وسه‌ساله بوده است؛ متولد ۱۳۳۴ است. شکسته‌تر می‌نماید، خیلی. به واکنش متعجب آدم‌ها وقتی سن و سالش را می‌شنوند عادت دارد و می‌گوید: «من خیلی سختی کشیدم… خیلی» و سکوت‌های طولانی…
«ای بهارِ فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده، ای اسماعیل.»
هنرستان هنرهای تجسمی رفته است و بعد دانشکده‌ی هنرهای تزئینی. موقع انقلاب دانشجو بوده و آن پوسترهای قرص و قایم و حرفه‌ای او را سری از هم‌نسلانش جدا می‌کرده؛ پوسترهایی به سفارش خود و برای چسبیدن به تن شهر ملتهب، به میان مردم. انقلاب پیروز می‌شود و او که دیوارهای شهر را به این آسانی رها نمی‌کند ۳۹۵ روز در چهاردیواری سیمانی می‌گذراند. بیرون که می‌آید انقلاب فرهنگی شده است و با ده واحد جدید باید درسش را از سر بگیرد. پی دانشگاه را درست و درمان نمی‌گیرد؛ برایش مهم نیست. می‌گوید: «بنویسید فلانی هیچی [روی هیچی تأکید می‌کند] هیچی برایش مهم نیست جز معرفت و محبت در زندگی.» شیشه‌ی عینکش را بخار می‌گیرد. سکوت. «سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابان‌ها می‌تاخت! و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت‌انگیز، قیقاج چشم‌هایت را می‌شست.»
جنگ شده است، شهر ملتهب‌تر از پیش است. پوسترهایی از سرنیزه‌ی امریکا می‌سازد و پوسترهای دیگری به سفارش خود. صد روز بعدی از راه می‌رسد. تمام آن مدت خیز برداشته است که بیرون بیاید کارش را ادامه دهد. بیرون که می‌آید دیگر قید دانشگاه را زده است. در ۱۳۶۵ دیگر بیست‌ونه‌ساله است و دل به کار نقاشی توی کارگاه و گرافیک سفارشی نمی‌دهد. دویست‌وهفتاد روز بعدی از راه می‌رسد: «گفتند تو آدم نشدی! مثل اینکه نمی‌خواهی آدم بشوی.» بیرون که می‌آید آرام‌تر است. ناگزیر است از آرامی. از جا تکان نمی‌خورد مگر به‌مدد صندلی چرخدار و داروهای زیاد، مسکن‌های زیاد که آرامش کند.
«حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده/ از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی،/ شاعرها را خواهیم دید/ که نمی‌دانند که شاعر هستند، اما هستند، زیرا شاعر کسی است که/ دوزخ را تجربه کرده باشد، حتی اگر شعری هم نگفته باشد/ و دوزخ تجربی است/ تو آن را تجربه کرده‌ای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی.»
در طول این سال‌ها چند باری نمایشگاه گذاشته است در گالری برگ، آریا و آخرینش در ۱۳۸۵ در گالری بامداد. از کارهایش تصویر و آرشیو مشخصی ندارد. یادش نمی‌آید. زیاد سؤال می‌پرسم و سکوت‌های طولانی… طولانی در فاصله‌ی میان درد و اثر کردن مسکن‌هایی که تسکین نمی‌دهد.
«اسماعیل! حرف که می‌زنی/ گریه‌ام می‌گیرد که چرا حرف نمی‌توانی بزنی.»
این سال‌ها تدریس کرده است، راهی که می‌شود از راه هنر، بدون آنکه مجبور به کنار آمدن با بسیار چیزها و کسان باشد، ارتزاق کند: «تدریس را به‌صورت کار فرهنگی نگاه کردم، به‌شکل وظیفه … به‌هرحال تدریس خودش وظیفه‌ای است که هنرمند را موظف می‌کند بچه‌هایی را پرورش و رشد دهد. خیلی از شاگردانم استاد دانشگاهند و این برایم ارزشمند است.» تنها استادی که از تأثیرش یاد می‌کند استاد اصغر محمدی ا‌ست در هنرستان هنرهای تجسمی.
پا می‌شویم و توی پوسترها و کارهای مانده در کشوها و اتاق‌ها می‌گردیم. از حق تماشاگر برای دیدن دوباره‌ی این کارها حرف می‌زنیم. می‌خندد و پوسترهایی درباره‌ی طلاق یا سیگار و اعتیاد را می‌بینیم که به دیوارند. نقاشی دیگری هم توی قاب هست درباره‌ی قطعنامه‌ی ۵۹۸. کارهای چاپی در پشت مجله‌ی «نگین» و روزنامه‌ی «اخبار روز» و بقیه را نشانمان می‌دهد: «اینکه این سال‌ها کمتر کار کرده‌ام، یا شاید کمتر نشان داده‌ام، دلایل مختلفی دارد. من در بدترین شرایط کار کرده‌ام، بدترین شرایط جسمی و اقتصادی. دیدگاهم به هنر این است که هنرمند باید جایگاه خودش را داشته باشد. هنرمند کسی نیست که گل و بلبل می‌کشد. هنرمند درد و رنج و شرایط جامعه‌اش را وصف می‌کند. وقتی کسی این طرز تفکر را دارد خودبه‌خود منزوی می‌شود.» ذهنش می‌پرد به وظیفه‌ی ساده‌ی هرروزه‌اش و برایمان تعریف می‌کند که عصرها در پارک می‌نشیند و به گربه‌ها غذا می‌دهد؛ به انتظار و توقعی که ازش دارند حیوانک‌ها. ادامه می‌دهد: «من وضعیت هنرمندها را درباره‌ی مسائل اجتماعی و سیاسی خوب نمی‌بینم. خیلی بی‌تفاوتند. دنبال باند بازی‌ هستند که هرجور شده کارشان را بفروشند. شاهدم که این کار را می‌کنند. این کار غلط است. من چرا خودم را کنار کشیده‌ام؟ هنرمند می‌تواند کارش را ارزان‌تر بفروشد، زندگی‌اش را هم آن‌قدری ساده کند که بتواند با آن کنار بیایید. با خریدار مدارا بکند و زندگی خودش را هم بگرداند. این‌طور ا‌ست که هنرش پخش می‌شود در جامعه. نه اینکه در جایگاهی بنشیند و فقط آدم‌های خاص بتوانند هنرش را ببینند.» از هیچ‌کس اما گلایه ندارد و به سیاق اغلب هنرمندان منزوی و قدرندیده خود را نه طلبکار می‌بیند و نه انگشت اتهام به سمت کسی می‌گیرد، محترم و محجوب و خوش‌مشرب و کم‌حرف. از جامعه تقاضایی ندارد: «هنرمندانی که نگاه اجتماعی و سیاسی دارند همیشه تنها می‌مانند چون کار فرهنگیِ خالص انجام می‌دهند. بی‌اجر و مزد و پر از خستگی.» … سکوت می‌کند.
«همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسط‌ها / هرچه می‌خواهند بگویند.»
می‌گوید که این روزها احساس آزادی بیشتری می‌کند و دوباره تنها زندگی می‌کند و می‌خواهد بیشتر کار کند. «قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند/ که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی … .»
*جملات داخل گیومه از گفت‌وگوی نگارنده با اسماعیل شیشه‌گران و اشعار داخل گیومه از «شعر بلند اسماعیلِ» رضا براهنی است که به «خاطره‌ی مخدوش» دوستش اسماعیل شاهرودی تقدیم کرده است.

**عکس از عباس کوثری

***این مطلب پیش‌تر در بیست‌وهشتمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مهم‌ترین موزه‌ی غرب ایران را نبینید

مطلب بعدی

کشتن خدای جنگ

0 0تومان