/

پنجه‌ی میمون

ویلیام وایمار جیکوبس (۱۹۴۳-۱۸۶۳ William Wymark Jacobs) مجموعه داستان‌های کوتاه و چند رمان نوشته اما با داستان «پنجه‌ی میمون» شهره‌ی عام و خاص شد. این داستان درخشان اولین بار در ۱۹۰۲ منتشر شده است و بارها به فارسی گردانده شده. ساختار ساده و درعین‌حال دقیق این داستان چنان جایگاه رفیعی به آن داده که بعضی «بهترین داستان کوتاه» اطلاقش کرده‌اند.

***

۱
بیرون شبی سرد بود و بارانی، ولی در اتاق نشیمن کوچک ویلای لِیبرنام پرده‌ها را کشیده بودند و در بخاری آتشی فروزان بود. پدر و پسر شطرنج بازی می‌کردند. پدر که در بازی به انجام حرکت‌های مخاطره‌آمیز نظر داشت، بی‌محابا شاهش را در چنان موقعیت‌های حادی قرار می‌داد که حتی بانوی سپیدموی مسنی را، که آرام و بی‌خیال کنار آتش بافتنی می‌بافت، به اظهارنظر واداشت.
آقای وایت که خیلی دیر متوجه اشتباهی مهلک شده بود، و می‌خواست با خوش‌مشربی حواس پسرش را پرت کند، گفت: «ببین چه بادی میاد.»
پسر، که با اخم و تخم صفحه‌ی شطرنج را بررسی می‌کرد، گفت: «دارم می‌شنوم» و در همان حال دستش را دراز کرد و گفت «کیش». پدر، که دستش روی صفحه‌ی شطرنج بی‌حرکت باقی مانده بود، گفت: «گمان نمی‌کنم اون امشب بیاد.» پسر پاسخ داد: «مات.»
آقای وایت با خشونتی ناگهانی و غیرمنتظره داد زد: «بدترین جا واسه‌ی زندگی تو جاهای دوردست همین‌جاست. میون همه‌ی بیغوله‌های پرت و پر از گِل و شُل اینجا بدترین جاست. پیاده‌رو که مردابه، جاده هم که نهر. نمی‌دونم مردم چی فکر می‌کنند. شاید وقتی می‌بینن دو تا خونه برِ جاده اجاره شده، دیگه واسشون توفیری نمی‌کنه.»
همسرش با لحن تسکین‌دهنده‌ای گفت: «فکرشو نکن عزیزم، شاید دفعه‌ی بعد تو ببری.»
آقای وایت به‌تندی سرش را بلند کرد تا سر بزنگاه مادر و پسر را، که نگاهی حاکی از تفاهم با هم ردوبدل می‌کردند، غافلگیر کند. کلمات بر لبانش مرد و پوزخندی گنهکارانه را پشت ریش سفید تُنُکش پنهان کرد.
هربرت وایت به صدای مهیب در ورودی که کوبیده شد و قدم‌های سنگینی که به طرف در خانه می‌آمد، گفت: «خودشه.»
پیرمرد با شتابی مهمان‌نوازانه برخاست و همچنان که در را باز می‌کرد، اظهار تأسف و همدردی‌اش با تازه‌وارد شنیده می‌شد. تازه‌وارد نیز به خودش دلداری می‌داد، تاجایی‌که خانم وایت نچ‌نچ کرد و همچنان که شوهرش و به دنبال او مردی قد بلند و تنومند و ریزچشم و سرخ‌رو داخل شدند، سرفه‌ای ملایم کرد.
شوهرش او را معرفی کرد: «سرگروهبان موریس.»
سرگروهبان با آنها دست داد و روی همان صندلی، که تعارفش کرده بودند، در کنار آتش نشست و میزبانش را که نوشیدنی و لیوان‌ها را بیرون می‌آورد، و کتری مسی کوچکی را روی آتش می‌گذاشت، با رضایت نگاه کرد.
بعد از سومین پیمانه چشمانش درخشان‌تر شدند و بنا کرد به صحبت. حلقه‌ی کوچک خانواده، این مهمان سرزمین‌های دور را با علاقه و اشتیاق ورانداز می‌کردند و او که شانه‌های پهنش را به پشتی صندلی تکیه داده بود از صحنه‌های شگفت دلاوری‌ها، جنگ‌ها و بلاها و مردمان عجیب‌وغریب می‌گفت.
آقای وایت، همان‌طور که سرش را به علامت تأیید رو به همسر و پسرش تکان می‌داد، گفت: «بیست‌ویک سال آزگار از آن زمان گذشته. وقتی می‌رفت، جوانکی بود که توی انبار کار می‌کرد. حالا نگاهش کن.»
خانم وایت مؤدبانه گفت: «به نظر نمی‌رسه چندان آسیبی دیده باشه.»
پیرمرد گفت: «من خودم هم دوست دارم برم هند، می‌دونی، فقط برای گشت‌وگذار.»
سرگروهبان سرش را تکان داد و گفت: «همین‌جا که هستی برات بهتره.» لیوان خالی‌اش را گذاشت کنار، آه ملایمی کشید و دوباره سرش را تکان داد.
پیرمرد گفت: «دلم می‌خواد اون معبدهای قدیمی و مرتاض‌ها و شعبده‌بازها را ببینم. موریس، اون روز داشتی چی می‌گفتی، درباره‌ی پنجه‌ی میمون یا یه همچین چیزی؟»
کهنه‌سرباز شتاب‌زده گفت: «هیچی. اصلاً چیزی نیست که به شنیدنش بیارزه.»
خانم وایت با کنجکاوی گفت: «پنجه‌ی میمون؟»
سرگروهبان بی‌محابا گفت: «خوب، چیزیه که شاید بشه بهش گفت جادو جنبل.»
سه شنونده‌ی او با اشتیاق به جلو خم شدند. میهمان با حواس‌پرتی لیوان خالی‌اش را به طرف دهانش برد و سپس کنار گذاشت. میزبان آن را برایش پر کرد.
سرگروهبان، که داشت جیب‌هایش را می‌گشت، گفت: «اگه نگاش کنید اون فقط یه پنجه‌ی کوچیکه که مومیایی شده.» چیزی از جیبش درآورد و نشان داد. خانم وایت چهره در هم کشید و آن را پس زد، اما پسرش آن را گرفت و با کنجکاوی وراندازش کرد.
آقای وایت آن را از پسرش گرفت و نگاهش کرد. وقتی داشت می‌گذاشتش روی میز پرسید: «خب، این چه خاصیتی داره؟»
سرگروهبان گفت: «اونو یه مرتاض پیر، یه مرد خیلی مقدس، طلسم کرده. می‌خواسته با این کارش نشون بده که سرنوشت بر زندگی آدما حاکمه و اونایی که می‌خوان تو سرنوشتشون دست ببرن خودشون رو گرفتار غم‌وغصه می‌کنند. اون این پنجه رو طوری طلسم کرده که سه نفر بتونند هر کدوم سه‌تا حاجت ازش بخوان.»
حالتش چنان مؤثر و گیرا بود که سه شنونده‌اش فهمیدند خنده‌ی سبک‌سرانه‌شان تا حدی بی‌جاست.
هربرت وایت با زیرکی پرسید: «خب، چرا شما خودتان سه‌تا حاجت ازش نمی‌خوایین، آقا؟»
کهنه‌سرباز او را با نگاهی عاقل‌اندرسفیه ورانداز کرد و به‌آرامی گفت: «این کارو کرده‌ام.» و صورت پر لک‌وپیسش سفید شد.
خانم وایت پرسید: «اون‌وقت سه‌تا حاجت شما واقعاً برآورده شد؟»
سرگروهبان گفت: «بله.» و لیوانش محکم به دندان‌هایش خورد.
پیرزن پرسید: «کس دیگه‌ای هم حاجت خواسته؟»
پاسخ چنین بود: «بله. اولین نفر حاجتشو خواسته. نمی‌دونم دو حاجت اولش چه بود. ولی سومی‌اش آرزوی مرگ بود. به‌خاطر همین بود که این چیز افتاد دست من.»
لحنش چنان موقر و سنگین بود که سکوت بر جمع حاکم شد.
آخر سر پیرمرد گفت: «اگه تو سه‌تا آرزوتو کردی، این دیگه برات بی‌فایده است، موریس. برای چی نگهش داشتی؟»
سرباز سرش را تکان داد و آهسته گفت: «همین‌جوری. شاید از سر تفنن. به فکرم رسیده بود که بفروشمش. ولی فکر نمی‌کنم این کارو بکنم. به حد کافی مصیبت بار آورده. به‌علاوه، مردم نمی‌خرنش. بعضی‌ها فکر می‌کنند افسانه است و اونایی هم که بهش علاقه‌مند میشن، اول می‌خوان امتحانش کنن، بعد پولشو بدن.»
پیرمرد، که زیرکانه او را می‌پایید، گفت: «اگه می‌تونستی سه حاجت دیگه بخوای، می‌خواستی‌شون؟»
«نمی‌دونم، نمی‌دونم.»
بعد پنجه‌ی میمون را برداشت و یک‌دفعه داخل آتش انداخت. وایت با فریادی خفه خم شد و آن را از میان آتش قاپید.
سرباز با لحنی گرفته گفت: «بهتره بذاری بسوزه.»
پیرمرد گفت: «موریس، اگه نمی‌خواییش، خب بدش به من.»
دوستش سرسختانه گفت: «نمی‌دم. من اونو انداختم توی آتش. اگه بخوای نگهش داری، هر اتفاقی افتاد، تقصیر من نیست. مثل یه آدم عاقل، دوباره بندازش توی آتش.»
آن دیگری سرش را تکان داد و دارایی تازه‌اش را با دقت معاینه کرد و پرسید: «چطور این کارو می‌کنی؟»
سرگروهبان گفت: «اونو می‌گیری تو دست راستت و حاجتتو به زبون میاری. ولی برای عواقب این کار بهت هشدار می‌دم.»
خانم وایت که بلند شد برود میز شام را بچیند گفت: «به قصه‌های «هزار و یک شب» می‌مونه. فکر نمی‌کنی بهتره آرزو کنی من چهار جفت دست دربیارم؟»
شوهرش طلسم را از جیبش درآورد و سپس هنگامی که سرگروهبان با قیافه‌ای وحشت‌زده بازوی او را گرفت، هر سه به خنده افتادند.
او به‌درشتی گفت: «اگه حتماً باید آرزو بکنی، لااقل یک چیز معقول آرزو بکن.»
آقای وایت آن را دوباره توی جیبش انداخت و صندلی‌ها را عقب کشید و به دوستش اشاره کرد سر میز بیاید. سر شام، طلسم تا حدی فراموش شد و بعد از آن هر سه نفر نشستند و واله و شیفته به بخشی دیگر از ماجراهای این سرباز در هند گوش دادند.
هنگامی که در را پشت سر مهمانشان بستند تا به موقع به آخرین قطار برسد، هربرت گفت: «اگه قصه‌ی پنجه‌ی میمون مثل باقی قصه‌هاش راست نباشه، چیزی عایدمون نمی‌شه.»
خانم وایت به‌دقت شوهرش را ورانداز کرد و پرسید: «در قبالش چیزی بهش دادی؟» و او، که کمی سرخ شده بود، گفت: «مبلغ ناقابلی که نمی‌خواست قبول کنه، ولی وادارش کردم بگیره و اون دوباره بهم اصرار کرد اونو بندازم دور.»
هربرت با وحشتی ساختگی گفت: «آره، یحتمل ما ثروتمند می‌شیم، و مشهور و خوشبخت. پدر، اول از همه آرزو کن امپراتور بشی. اون‌وقت دیگه زن‌ذلیل نمی‌شی.»
خانم وایتِ بدخواهِ رویه‌ی صندلی در دست افتاد دنبال هربرت و او دور میز این طرف و آن طرف دوید.
آقای وایت پنجه‌ی میمون را از جیبش درآورد و با بدگمانی آن را پایید. آهسته گفت: «نمی‌دونم چی آرزو کنم و این یه واقعیته. به نظر می‌رسه هر چی بخواهم دارم.»
هربرت دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت: «اگه فقط قسط خونه رو صاف کنی، کاملاً خوشبخت می‌شی، مگه نه؟ خوب پس دویست پوند بخواه، اون‌وقت قسط خونه صاف می‌شه.»
پدرش که به‌خاطر زودباوری خودش لبخند شرمگینی بر لب داشت، طلسم را بلند کرد و پسرش با چهره‌ای جدی، که چشمک به مادرش تا حدودی جدیتش را خراب می‌کرد، پشت پیانو نشست و چند کلید گیرا از آن را نواخت.
پیرمرد به‌وضوح گفت: «آرزو می‌کنم دویست پوند گیرمون بیاد.»
نوایی خوش از پیانو به این کلمات پاسخ داد و فریادی مشمئزکننده از سوی پیرمرد آهنگ را قطع کرد. همسر و پسرش به طرف او دویدند.
او با نگاهی پرنفرت به آن چیز، که کف زمین افتاده بود، فریاد زد: «تکون خورد. وقتی حاجتمو گفتم، مثل مار تو دستام پیچ‌وتاب خورد.»
پسرش، همان‌طورکه آن را از روی زمین برمی‌داشت و روی میز می‌گذاشت، گفت: «من که پولی نمی‌بینم، و شرط می‌بندم که هیچ‌وقت هم نخواهم دید.»
همسرش با نگرانی نگاهش کرد و گفت: «لابد از خیالات بوده، مَرد.»
مرد سرش را تکان داد: «به‌هرحال مهم نیست. ضرری که نزده. ولی بااین‌حال حسابی ترسیدم.»
آنها دوباره کنار آتش نشستند و دو مرد پیپ‌هایشان را کشیدند و تمام کردند. بیرون، باد شدیدتر از همیشه می‌وزید. وقتی صدای کوبیدن دری در طبقه‌ی بالا آمد، پیرمرد با دستپاچگی از جا پرید. سکوتی غیرمعمول و افسرده‌کننده بر هر سه حاکم شد و تا موقعی که زوج پیر برای خوابیدن از جایشان بلند شدند، ادامه یافت.
هربرت شب‌به‌خیر گفت و ادامه داد: «فکر می‌کنم پول رو وسط تخت‌خوابت پیدا کنی، که تو یه کیسه‌ی بزرگ پیچیده شده و اون‌وقت که ثروت نامشروع رو به جیب می‌زنی، یه موجود وحشتناک از بالای جارختی داره تو رو می‌پاد.»
پیرمرد، تنها، در تاریکی نشست و به آتش رو به خاموشی خیره شد و صورت‌هایی در آن دید. صورت آخر چنان وحشتناک و میمون‌مانند بود که با حیرت به آن زل زد. آن صورت چنان واضح شد که با خنده‌ای کوچک و ناراحت دستش را روی میز کشید تا لیوانی را که کمی آب در آن بود بردارد و روی آن بپاشد. دستش به پنجه‌ی میمون چنگ زد؛ با اشمئزاز دستش را به کتش مالید و رفت که بخوابد.
۲
صبح روز بعد در روشنای آفتابی زمستانی که بر میز صبحانه می‌تابید، هربرت بر واهمه‌های خودش می‌خندید. حال‌وهوایی سالم و کسل‌کننده در فضای اتاق بود که شب گذشته نبود و آن پنجه‌ی کوچک کثیف و چروکیده چنان با بی‌توجهی روی میز کناری پرت شده بود که انگار به خواص جادویی آن اعتقاد چندانی نیست.
خانم وایت گفت: «به گمانم کهنه‌سربازها همه‌شون مثل همند. ما را بگو که به چه چرندیاتی گوش می‌دادیم! آخه این روزها چطور می‌شه حاجت‌ها برآورده بشن؟ و اگه هم بشن، دویست پوند چطور می‌تونه به تو صدمه بزنه، مرد؟»
هربرتِ سبک‌سر گفت: «ممکنه از آسمان بیفته روی سرش.»
پدر گفت: «موریس می‌گفت همه‌چیز به‌قدری طبیعی اتفاق می‌افته که اگه بخوای، می‌تونی اونها رو به تصادف ربط بدی.»
هربرت، که داشت از سر میز بلند می‌شد، گفت: «خب، تا وقتی برنگشته‌ام، به پول‌ها دست نزنی‌ها. می‌ترسم پول بدجنست کنه و حریص؛ اون‌وقت مجبور میشیم طردت کنیم.»
مادرش خندید و با او تا دم در آمد، تا پایین خیابان با چشم دنبالش کرد و وقتی سر میز صبحانه برگشت، از زودباوری شوهرش خیلی خوشحال بود. اما همه‌ی اینها مانعش نشد که با صدای در زدن پستچی به طرف در نشتابد و وقتی فهمید که پستچی صورت‌حساب خیاط را آورده، به عادات میگساری سرگروهبان‌های بازنشسته اشاره‌ی مختصری نکند.
سر ناهار گفت: «فکر می‌کنم هربرت وقتی بیاد خونه، باز هم شوخی‌اش گل کنه.»
آقای وایت، که برای خودش نوشیدنی می‌ریخت، گفت: «همین‌طوره. ولی هرچی می‌خواین بگین، اون چیز تو دست من تکون خورد. می‌تونم قسم بخورم.»
پیرزن با لحنی تسکین‌دهنده گفت: «خیال کردی که تکون خورده.»
جواب داد: «می‌گم تکون خورد. اصلاً هم خیالاتی نشده‌ام. من فقط … موضوع چیه؟»
همسرش پاسخی نداد. او حرکات مرموز مردی را می‌پایید که در بیرون با حالتی بلاتکلیف خانه را زیر نظر گرفته بود و ظاهراً می‌کوشید خودش را برای ورود به خانه متقاعد کند. در پیوند ذهنی با قضیه‌ی دویست پوند، خانم وایت متوجه خوش‌لباسی مرد غریبه و کلاه ابریشمی‌اش شد که از تازگی برق می‌زد. آن مرد سه‌بار دم در ورودی ایستاد و بعد دوباره راه افتاد. بار چهارم دستش را روی در گذاشت و ایستاد و سپس ناگهان با قاطعیت در را فشار داد و باز کرد و از حیاط گذشت. خانم وایت در همان لحظه دست‌هایش را برد پشتش و با عجله پیش‌بندش را باز کرد و آن تکه‌ی پوشیدنی به‌دردبخور را زیر بالش صندلی‌اش چپاند.
غریبه را، که دستپاچه به نظر می‌رسید، به داخل اتاق آورد. غریبه زیرچشمی به خانم وایت نگاهی انداخت و با آشفتگی به پیرزن گوش داد که برای وضع اتاق و کت شوهرش، که معمولاً از آن برای باغبانی استفاده می‌کرد، معذرت می‌خواست. پیرزن تا جایی که صبر و متانت زنانه‌اش اجازه می‌داد، منتظر ماند تا بگوید که چه کار دارد، اما او به‌طرز غریبی در ابتدا سکوت کرد.
آخر سر گفت: «من … از من خواسته شده که بیام.» و خم شد و تکه‌نخی را از شلوارش تکاند؛ «من از شرکت ماو-اند-مگینز میام.»
پیرزن از جا پرید. نفس‌نفس‌زنان گفت: «اتفاقی افتاده؟ اتفاقی برای هربرت افتاده؟ چی شده؟ چی شده؟»
شوهرش مداخله کرد و شتابزده گفت: «هول نکن زن. بشین و زود قضاوت نکن. مطمئنم خبر بدی نیاورده‌اید، آقا.» و با دقت و اشتیاق آن مرد را ورانداز کرد.
مهمان شروع به صحبت کرد: «متأسفم …»
مادر پرسید: «آسیبی دیده؟»
مهمان به تأیید سر خم کرد و به‌آرامی گفت: «بدجوری آسیب دیده. اما دیگه درد نمی‌کشه.»
پیرزن گفت: «خدایا شُکرت! » و دست‌هایش را در هم قلاب کرد؛ «خدایا شکرت به خاطر …»
وقتی معنای نامیمون قوت قلب مرد برایش روشن شد و تصدیق ترسناک ترس‌هایش را در قیافه‌ی درهم غریبه دید، ناگهان از حرف زدن باز ایستاد. نفسی تازه کرد و به طرف شوهر دیرفهم‌تَرَش برگشت و دست لرزان پیرش را روی دست او گذاشت. سکوتی طولانی برقرار شد.
سرانجام مهمان با صدایی خفه گفت: «گیر کرد داخل دستگاه.»
آقای وایت گیج و منگ تکرار کرد: «گیر کرد داخل دستگاه. که این‌طور.»
نشست و بی‌حالت از پنجره به بیرون خیره شد و دست زنش را در میان دست‌هایش فشرد، مثل روزهای قدیم در دوران نامزدی، در حدود چهل سال پیش.
به‌آرامی رویش را به طرف مهمان کرد و گفت: «اون تنها کسِ ما بود. خیلی سخته.»
مرد سرفه‌ای کرد و بلند شد و رفت کنار پنجره. بی‌آنکه به اطرافش نگاه کند، گفت: «شرکت از من خواسته که مراتب همدردی صادقانه‌شان را برای این مصیبت بزرگ به اطلاع شما برسانم. استدعا دارم، درک کنید که من فقط یک خدمتگزارم و دستورشان را اجرا می‌کنم.»
پاسخی داده نشد. رنگ چهره‌ی پیرزن سفید شده بود، چشم‌هایش خیره مانده بود و بی‌صدا نفس می‌کشید. در چهره‌ی شوهر حالتی بود که دوستش، سرگروهبان، پس از اولین جنگش می‌توانست در چهره داشته باشد.
مهمان ادامه داد: «می‌خواستم بگویم که شرکت ماو- اند-مگینز هیچ مسؤولیتی را بر عهده نمی‌گیرد. شرکت هیچ دیِن و الزامی را نمی‌پذیرد، اما با در نظر گرفتن سوابق خدمت پسرتان، شرکت حاضر است مبلغ معینی به رسم پاداش به شما تقدیم کند.»
آقای وایت دست همسرش را رها کرد و با قیافه‌ای وحشت‌زده برخاست و به مهمان خیره شد. لب‌های خشکش شکل کلمه‌ی «چقدر؟» را ساختند.
پاسخ چنین بود: «دویست پوند.»
پیرمرد بی‌آنکه صدای جیغ همسرش را بشنود، با زهرخندی بی‌رمق مانند نابینایان دست‌هایش را دراز کرد و چون توده‌ای بی‌هوش و حواس نقش بر زمین شد.
۳
زوج پیر مُرده‌‌شان را در گورستان بزرگ و جدیدی، که حدود دو مایل دور از خانه‌شان بود، دفن کردند و به خانه‌ای بازگشتند که در سایه و سکوت فرو‌رفته بود. همه‌چیز چنان سریع تمام شد که ابتدا به‌سختی می‌توانستند آن را باور کنند، و در وضعیتی از انتظار باقی ماندند، گویی قرار بود اتفاق دیگری بیفتد. اتفاقی که از بار سنگین آن بکاهد. باری که برای قلب‌های پیر و فرتوت بیش‌ازحد سنگین بود.
اما روزها سپری شدند و انتظار جایش را به انفعال و تسلیم داد، تسلیم نومیدانه‌ی سالخوردگان که گاه به‌غلط به بی‌احساسی تعبیر می‌شود. بعضی اوقات حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زدند، زیرا دیگر چیزی نداشتند که درباره‌اش حرف بزنند، و روزهایشان، از فرط ملال، سخت طولانی بود.
حدود یک هفته بعد از آن بود که پیرمرد ناگهان شب از خواب بیدار شد و دستش را دراز کرد و خود را در بستر تنها یافت. اتاق تاریک بود و صدای گریه‌ی رام و خفه‌ای از کنار پنجره می‌آمد. از جایش برخاست و در رختخوابش نشست و گوش داد. با دلسوزی گفت: «برگرد اینجا. سردت می‌شه.»
پیرزن گفت: «پسرم حالا بیشتر سردشه.» و گریه‌اش را از سر گرفت.
صدای هق‌هق‌های او در گوشش به‌تدریج فرومرد. رختخواب گرم بود و چشم‌های او سنگین از خواب. چرتی زد و سپس به خواب رفت، تا اینکه ناگهان فریاد شدید همسرش او را از جا پراند.
او دیوانه‌وار فریاد می‌زد: «پنجه! پنجه‌ی میمون!»
با وحشت از جا پرید: «کو؟ کجاست؟ چی شده؟»
زن سراسیمه به طرف او آمد و آرام گفت: «می‌خوامش. تو که نابودش نکردی؟»
شگفت‌زده پاسخ داد: «تو اتاق نشیمنه. روی تاقچه. واسه چی؟»
زن همزمان گریه کرد و خندید و خم شد و گونه‌ی او را بوسید.
با هیجان شدیدی گفت: «تازه به فکرم رسید. چرا قبلاً به فکرم نرسیده بود؟ چرا تو به فکرت نرسیده بود؟»
شوهرش پرسید: «فکر چی؟»
زن بلافاصله پاسخ داد: «دو تا حاجت دیگه. ما فقط یک حاجت خواسته‌ایم.»
مرد با غیظ گفت: «همون یکی بسمون نبود؟»
زن پیروزمندانه فریاد زد: «نه‌خیر! ما یک حاجت دیگه می‌خوایم. برو پایین و زود بیارش و آرزو کن پسرمان دوباره زنده بشه.»
مرد در رختخواب نشست و لحاف را از روی بدن لرزانش پس زد. وحشت‌زده فریاد کشید: «پناه بر خدا! تو دیوانه‌ای!»
زن نفس‌نفس‌زنان گفت: «بدو بیارش، زود بیارش و آرزو کن … آه، پسرم، پسرم!»
شوهرش کبریتی کشید و شمعی روشن کرد. با بی‌حالی گفت: «برگرد به رختخواب، تو نمی‌دونی چی داری می‌گی.»
پیرزن با بی‌قراری گفت: «حاجت اولمون برآورده شد. چرا دومی نشه؟»
پیرمرد من‌ومن کرد: «اون تصادفی بود.»
پیرزن از هیجان می‌لرزید و فریاد می‌زد: «برو بیارش و حاجت بخواه.»
پیرمرد به طرف او برگشت و نگاهش کرد و صدایش لرزید: «اون ده روزه که مرده، و به‌علاوه … نمی‌خواستم اینو بهت بگم، ولی … من اونو فقط از روی لباسش شناختم. اگه دیدنش برات خیلی وحشتناک باشه چی؟»
پیرزن فریاد زد: «اونو برگردون.» و کشیدش طرف در. «فکر می‌کنی از بچه‌ای که خودم تروخشکش کردم می‌ترسم؟»
مرد در تاریکی پایین رفت و کورمال‌کورمال به اتاق نشیمن و سپس به تاقچه‌ی بالای بخاری رسید. طلسم در جای خود قرار داشت و ترسی هولناک او را فراگرفت؛ می‌ترسید پیش از آنکه بتواند از اتاق بگریزد، ممکن است آرزوی بیان‌نشده، پسر تکه‌تکه شده‌اش را در برابر چشمانش بیاورد. و وقتی فهمید جهت درِ اتاق را گم کرده است، نفسش بند آمد. عرقی سرد بر پیشانی‌اش نشست و کورمال‌کورمال میز را دور زد و دیوار را گرفت و رفت تا اینکه خود را با آن چیز ناپاک در دست در راهروِ کوچک یافت.
وقتی وارد اتاق شد، حتی صورت زنش هم دگرگون شده بود. صورتش سفید و حالتی منتظر داشت. و او با ترس دید که ظاهری غیرطبیعی دارد. از زنش می‌ترسید.
زنش با صدایی محکم فریاد زد: «بخواه!»
مرد با لکنت گفت: «این کار حماقته و خطرناک.»
زنش تکرار کرد: «بخواه!»
او دستش را بلند کرد: «می‌خوام پسرم دوباره زنده بشه.»
طلسم کف زمین افتاد و او با ترس آن را ورانداز کرد. سپس، وقتی پیرزن با چشمانی پرالتهاب به طرف پنجره رفت و پرده را بالا زد، لرزان خود را روی صندلی انداخت.
مرد آن‌قدر نشست تا سردش شد، و گاه‌گاهی به پرهیب پیرزن که از پنجره به بیرون خیره بود، نگاه می‌کرد. ته شمع، که تا پایین لبه‌ی شمعدان چینی سوخته بود، سایه‌هایی جهنده بر سقف و دیوارها می‌انداخت تا اینکه با سوسویی بزرگ‌تر از قبل خاموش شد. پیرمرد که از عمل نکردن طلسم به‌طرز وصف‌ناپذیری خاطرش آسوده شده بود به بستر خود خزید و یکی دو دقیقه بعد پیرزن ساکت و بی‌احساس کنار او آمد.
هیچ‌کدام حرفی نزدند، اما هر دو ساکت به تیک‌تاک ساعت گوش می‌دادند. پله‌ای غژغژ کرد و موشی جیرجیرکنان و با سروصدا از داخل دیوار گریخت. تاریکی غمبار و خفقان‌آور بود، و بعد از مدتی دراز کشیدن و به خود دل دادن، شوهر قوطی کبریت را برداشت و کبریتی کشید و پایین رفت تا شمع بیاورد.
پای پله‌ها کبریت خاموش شد و او ایستاد تا یکی دیگر روشن کند. درست در همان لحظه در خانه را زدند. چنان آرام و یواش که به‌زحمت به گوش می‌رسید.
کبریت از دستش افتاد. خشکش زد. نفس در سینه‌اش حبس شد تا اینکه دوباره در زدند. برگشت و سریع به اتاق خود گریخت و در را پشت سرش بست. صدای در زدن برای سومین بار طنین انداخت. پیرزن از جا پرید و فریاد زد: «چی بود؟»
پیرمرد با لحنی لرزان گفت: «موش بود، موش. پای پله‌ها از زیر پام رد شد.»
همسرش در رختخواب نشست و گوش داد. صدای بلند کوبیدنِ در طنین‌انداز شد.
زن جیغ کشید: «هربرته! هربرت!»
به طرف در دوید، اما شوهرش راهش را سد کرد و بازویش را گرفت و محکم نگهش داشت. با لحنی گرفته بیخ گوشش گفت: «می‌خوای چه کار کنی؟»
زن، که ناخودآگاه تقلا می‌کرد، فریاد زد: «پسرمه. هربرته! یادم نبود که دو مایل از اینجا فاصله داره. برای چی منو گرفتی؟ بذار برم. باید درو وا کنم.»
پیرمرد لرزان فریاد زد: «ترو خدا، نذار بیاد تو.»
زن که می‌کوشید خود را از دست او رها کند، فریاد زد: «تو از پسر خودت می‌ترسی. ولم کن برم. دارم میام هربرت. دارم میام.»
بار دیگر صدای در بلند شد و باز یک بار دیگر. پیرزن ناگهان چرخید و خود را از چنگ او خلاص کرد و از اتاق بیرون دوید. شوهرش به دنبالش تا طبقه‌ی پایین رفت و با التماس او را، که با شتاب از پله‌ها پایین می‌رفت، صدا کرد. صدای باز شدن زنجیر در را شنید و صدای چفت پایینی در را که آرام و سخت از رَزِه بیرون کشیده می‌شد. سپس صدای پیرزن را شنید که زور می‌زد و به نفس‌نفس افتاده بود.
زن بلند فریاد زد: «چفت بالایی. بیا پایین. دستم بهش نمی‌رسه.»
اما شوهرش چهار دست و پا کف زمین داشت دنبال پنجه‌ی میمون می‌گشت. کاش پیش از آنکه آن موجودِ بیرونی بیاید داخل، پنجه‌ی میمون را پیدا کند. طنین رگباری کامل از کوبیدن در خانه پیچید و او شنید که زنش صندلی را در راهرو به طرف در می‌کشاند. درست در همان لحظه‌ای که صدای غژغژ چفت بالایی در را شنید که به آرامی باز می‌شد، پنجه‌ی میمون را پیدا کرد و سراسیمه سومین و آخرین حاجتش را زیر لب خواست.
کوبیدن در ناگهان متوقف شد، اگرچه صدای آن هنوز در خانه می‌پیچید. صدای عقب کشیدن صندلی و باز شدن در را شنید. باد سردی به راه‌پله هجوم آورد و شیون بلند و طولانی زنش، که از یأس و درماندگی سر داده بود، به او جرأت داد تا بدود پایین، کنار او و سپس دورتر به طرف حیاط و در ورودی. چراغی که آن‌طرف خیابان سوسو می‌زد، بر جاده‌ای خاموش و متروک نورافشانی می‌کرد.

*این مطلب پیش‌تر در سی‌امین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

یادآور دوران طلایی

مطلب بعدی

یاد پشتِ یاد

0 0تومان