/

رُم! نامِ جهان را صدا می‌زنم

من دیدم که هر کس می‌گوید «رُم» هنوز نامِ جهان را صدا می‌زند.

اینگه بورگ باخمن

 

نمی‌دانستم کجای آن‌همه خیابان‌های ناشناخته‌ی آشنا را دنبال تو بگردم.

رُم شهر آشنایی بود و احساس غربت نمی‌کردم. «تعطیلات رُمی» را دیده بودم. با فیلم خیابان‌هایی را گشته بودم به روزگاری که خود هنوز به دنیا نیامده بودم. کودک بودم که با «سنگام» سکه‌ای از پشت سر انداخته بودم درون حوض «فونتانا دی تِروِی» و چهل‌وسه سال بعد که تو را شناختم، از نقل آنچه در رُم شنیده بودی و دیده بودی، دیدم نیمه‌شب پسر جوانی که بر لبِ چشمه نشسته بود و سوت می‌زد، برخاست، عریان شد و بی‌اعتنا به آبِ چشمه زد و خم شد، سکه‌ها را جمع کرد و رو به نورِ ماه گرفت و سکه‌ها به نقره بدل شد و پسرک دیگر نبود، و به محضر خدا رفته بود! «رُم» فلّینی را دیده بود و در خیابان‌هایش گشته بودم به روزگار جوانی خویش. . .

حالا داشتم میان آن‌همه خیابان‌های آشنای ناشناخته از پی تو می‌گشتم، شاعر! سرگشتگی‌ام همه از خود نبود. از تو بود که همه‌جا بودی و نبودی. از کارینتیای اتریش کوچ کرده بودی به وین. همان‌قدر اتریشی بودی که از اهالی وِندتبارِ یوگسلاوی. بزرگ‌شده در خانه‌ای که پشت کوه‌هایش ایتالیا بود، به فاصله‌ی یک ساعت. و این مرزهای نزدیک جغرافیایی، خود مرز مشترک زبان بود و تو از هر سه‌جا آمده بودی و نشانیِ آخر خود را برده بودی به رُم، و من پیِ نشانی‌ات که از دل شعرهات می‌آمد، سرگردان میان خیابان‌های شهر می‌گشتم.

گفته بودی بی‌آنکه دلیلِ دقیقش را بدانی در همان روستا که بودی، شروع کرده بودی به نوشتن، و عاشق این بودی که بر خاکریز کنار ریل راه‌آهن دراز بکشی و افکارت را سفر دهی به شهرها و کشورهای دوردست. و باز گفته بودی از روستا به وین که آمدی، دانشگاه رفتی، دکترای فلسفه گرفتی، در روزنامه‌ها و مجلات و رادیو کار کردی. این‌همه را می‌دانستم. می‌دانستم که با رساله‌ی دکتری‌ات پنجه در پنجه‌ی هایدگرِ فیلسوف افکنده بودی و خشم و نفرت خود از فاشیسم را به ستیز فلسفی با او رفته بودی.

اما می‌دانی، شاعر؟ من توی خیابان‌های آشنای ناشناخته کاری به این‌همه نداشتم. شعر تو مرا سرگردان و از پیِ خود روان کرده بود. جغرافیای نهان و رازناک سه اقلیم آنِ تو بود و، من که حالا برگردانی از چند شعر تو به زبان دیاری دیگر داده بودم، مفتون و هول‌زده از شعر عمیق و تغزلی و مضطرب تو، چه در خیابان‌های آشنای رم و چه در سوز سرد و غریب و گداکُش خیابان‌های خاکستری وین، از پیِ ردّ تو می‌گشتم.

چنان بود که گفتی در طوفان گل سرخ می‌چرخم، بر فراز خارهایی که چراغ‌های شب بودند. خرس بزرگ، دبّ اکبر بود که پنجه‌ی پشمین به سوی راه شیری گشوده بود، و ما هرچند از جنگ فاصله گرفته بودیم، اما آن شب که کنارِ رودِ پُر گِلابه‌ی تیبر ایستاده بودی و باد بر تسمه‌های پل‌های پیشِ روی می‌وزید، در کلماتی تاریک، مرگ را بر تارهای زندگی سرودی و گفتی، مهلتی نمانده و، روزهایی سخت‌تر در پیش است. . .

سیمای شب‌های رُم در اعماق جان ما نشت می‌کرد، و من که از پیِ تو می‌گشتم، هم پیدا می‌دیدمت، و هم پنهان. و ترس‌خورده بودم از خیالِ هولناکِ گوری که تاریخ برای ما کنار گذاشته که از آن هیچ رستاخیزی برنمی‌آید! و حیرت‌زده بودم از آنکه گفته بودی: «من آن‌قدرها شیفته‌ی شعر نیستم و آن را با اشتیاق نمی‌خوانم. در مطالعات من اشعار جای بسیار ناچیزی را اشغال می‌کنند.» و من مانده بودم پس این چه حالِ حکایتی است که ریلکه و الیوت و تراکل و برشت و ویتگنشتاین را از صافی جان خود عبور دهی و با دو دفتر شعر سقف فلک شعر معاصر عصر خود را بشکافی و طرحی شگرف و نو دراندازی، و یکباره کُپ کنی که: «شعر نه!»

می‌چرخیدم در طوفان گل سرخ میان خیابان‌های غریبه آشنای شهری که عاشقش بودی، و باد در گوش من «چیزی نه دلپذیر» را می‌خواند که آخرین شعر تو بود و می‌گفتی دیگر هیچ چیز خشنود نمی‌کند مرا! و در خیال، پیدا و پنهانت می‌دیدم که کاغذها را پاره‌پاره می‌کنی و می‌روبی ردّ نمای کلام را، تا ویران کنی: من، تو، او، آن، ما، شما را!

اما، شاعر! ما را که خراب و آبادِ شعر خود کردی، سهم تو آیا به‌راستی گم شدن بود؟

من که برگردانِ چند شعر تو کردم، گرچه گیج و حیران، اما قبول ندارم! نه، سهمِ تو گم شدن نخواهد بود، شاعر!

هنوز توی خیابان‌های آشنای غریبه می‌گردم. کدام خانه به کدام خیابان بودی که می‌گویند آتشِ سیگار در خواب به پیراهنت گرفت و، آتش گرفته، سوختی؟

۲۶ سپتامبر ۱۹۷۳ بود، شاعر! و سه روز پیش‌تر نرودای بزرگِ جهان و تو و ما، دوازده روز پس از کودتای ارتش فاشیست پینوشه و قتل آلنده، به زجر، چشم از جهان فروپوشیده بود. عجب تقارنی، شاعر! و من مانده‌ام که آیا این‌همه تقارن تلخ را باید به چشمِ هیچ بگیریم؟

و من باز حیرت‌زده می‌گشتم و هنوز در خیال می‌گردم، در دلِ شب‌های خیابان‌های آشنا و غریبه‌ی رُم، دنبالِ خیابان و خانه‌ای که از پنجره‌هایش آتش زبانه می‌کشد، و شاعری که در میانِ شعله‌ها خفته، تا روز هفدهم اکتبر، جزغاله بر تخت بیمارستانی، به کدام خیابانِ شهر، تمام کند. و شعرهایش بماند، به‌سانِ خارهایی که شب را روشن می‌کنند.

شب‌های ما را روشن می‌کنند.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

یاد پشتِ یاد

مطلب بعدی

شعرت را از جیبت بیرون بیاور

0 0تومان