قبل از آنکه چاقویش را دربیاورد گفت: «بعد از خوندن پروندهی سوژهها باید برامون بنویسی که چهجوری میخوای اولین مشتریت رو بکشی و چهجوری جسدش رو تو سطح شهر نمایش بدی. ولی نباس فکر کنی هرچی نوشتی باهاش موافقت میشه. یکی از متخصصهای ما روش پیشنهادی رو سبک سنگین میکنه و یا باهاش موافقت میکنه یا یه روش دیگه پیشنهاد میده. این سیستم تو تمومِ مراحل شغلیِ استخدامیها اجرا میشه حتی بعد از اینکه مرحلهی آموزش ختمِ به خیر شده باشه و امتحان رو داده باشی. تو همهی مراحل حقوقت رو تمام و کمال میگیری. نمیخوام الآن وارد جزئیات بشم. یواشیواش شیرفهمت میکنم. وقتی پروندهی سوژهت رو تحویل گرفتی دیگه نمیتونی مثل قبل سؤال بپرسی. سؤالهات رو باید بنویسی. همهی سؤالها و روشهای پیشنهادی و نوشتهجاتت تو پروندهی شخصیت ثبت میشه. یه وقت خبط نکنی ایمیلی یا تلفنی دربارهی مسائل کاری به من بزنی. سؤالهات رو توی فُرمهای مخصوصی که بعداً بهت میدم مینویسی. اصل کار اینه که فعلاً بچسبی به خوندن دوسیهی سوژه؛ اونم دقیق و با صبر و حوصله.
«خاطرجمع باش که حتی اگه اولین مأموریتت رو هم خراب کنی ما بیخیالِ رابطهمون با تو نمیشیم. اگه خراب کنی با همون حقوق منتقل میشی به یه واحد دیگه. ولی باید یهبار دیگه به خاطر شریفتون بیارم: با ترک کار بعد از گرفتن اولین حقوق موافقت نمیشه و به جایی نمیرسه. شرایط سفتوسختی براش داریم و اگه مدیریت موافق قطع ارتباط با تو باشه، باید پیه امتحانهای زیادی رو به تنت بمالی که ممکنه وقت زیادی بگیره. تو آرشیو پروندههایی نگه داشتیم دربارهی داوطلبها و یهسری دیگه از مأمورها که تصمیم گرفتن قراردادشون رو یهطرفه لغو کنن. اگه یه وقت رفتی تو نخِ همچین فکرهایی نمونههایی از تجربههای دیگرون بهت نشونت میدیم. من مطمئنم که توی کارت ثابتقدم میمونی و ازش لذت میبری. میبینی که چهجوری کل زندگیت از این رو به اون رو میشه.
«این اولین کادو توئه؛ الآن بازش نکن. حقوق کاملته. در مورد اون مستندهای زندگی حیوونهای وحشی، میتونی بخریشون؛ بعداً همهی هزینههاش رو تأمین میکنیم. حسابی دل بده به عکس استخونهای قربانیها.
«هیچوقت یادت نره دوست عزیز؛ حساب ما از اون تروریستها سواس که میخوان با کشتن قربانیها تا بیشترین تعداد ممکن، بقیه رو زهرهترک کنن. یا حتی از اون قاتلهای دیوونه که واسه پول آدم میکشن. ما هیچ ربطی هم به گروههای اسلامگرای تندرو یا سرویسهای اطلاعاتی یهسری از دولتهای کلهخر یا همچین مزخرفاتی نداریم.
«میدونم الان سؤالهایی داری که اذیتت میکنن، ولی کمکم ملتفت میشی که دنیا عمارت یهاشکوبه نیست و نمیشه همه راحت سرک بکشن تو تمومِ طبقات و زیرزمینهاش. اگه فکر و خیالت تَر و فرز و قرص باشه، فراموش نکن که موقعیتهای بالاتر تو سلسلهمراتب مؤسسه منتظر توئن.
«هر کسی که کارشو تموم کنی یه اثر هنریه؛ منتظرته که فوت آخر رو بزنی بهش، تا بتونی مثل یه جواهرِ فوقالعاده تو خرابهی این مملکت بدرخشی. نمایش جسد واسه اینه که بقیه تماشاش کنن نهایت خلاقیتیه که ما دنبالش هستیم و داریم زور میزنیم تا ببینیم چهجوری میشه ازش سود ببریم. شخصاً نمیتونم مأمورهایی رو تحمل کنم که خلاقیت به خرج نمیدن.
«مثلاً ما یه مأمور داریم که اسم رمزش چاقوی شیطانه، که امیدوارم مدیرها زودتر از شرش خلاص بشن. این یارو فکر میکنه بریدن دستوپا و آویزون کردنشون از سیمهای برق تو محلههای زاغهنشین تهِ خلاقیت و نوآوریه. یه کلهخرِ برمامگوزید. من از این روشهای کلاسیک عُقّم میگیره. هرچند، اون از نئوکلاسیسیم حرف میزنه. همهی کاری که این کممایه میکنه اینه که تکههای جسد مشتری رو رنگ میزنه و از نخهای نامرئی آونگشون میکنه. قلب: آبیِ تیره، روده: سبز، کبد و بیضهها: زرد. این کارها رو میکنه بدون اینکه از شاعرانگیِ ساده بودن چیزی بفهمه.
«وقتی دارم باهات از جزئیات حرف میزنم اون نگاهِ گیج رو تو چشمهات میبینم. آروم باش، نفس عمیق بکش و آروم و سر صبر بشین پای زخمههای درونت. بذار چندتا چراغ روشن کنم پیشِ پات بلکه کجفهمیهای احتمالیت برطرف بشن. بذار یهکم وقت تلف کنم باهات. اینایی که بهت میگم ممکنه نظرهای شخصیم باشه و شاید نظرِ یکی دیگه از اعضای گروه تومنی هفت صنار با اینا توفیر کنه.
«من خوشم میاد از قاطعیت، خوشم میاد از سادگی و تصویر گیرا. مثلاً «مأمور کر» رو در نظر بگیر. آرومه. چشمهای تیز و شفافی هم داره. با اون کاریَم که با اون مادره کرد حال میکنم. یه روز بارونیِ زمستون، یهمشت عابر و راننده وایسادن به تماشای زنه. چاق بود و لباس تنش نبود. بچهش هم لخت بود و از سینهی چپ مامانش مک میزد. زنه رو بُرد زیر یه نخل خشک، وسط یه خیابون شلوغ. هیچ اثری هم نبود از زخم یا جای گلوله تو تن زنه یا بچهش. زنه و بچهش هر دو عین یه جوی آبِ روون زنده بهنظر میرسیدن. این همون نبوغیه که همپاش تو این قرن پیدا نمیشه. باید میدیدی سینههای گندهی زنه و هیکل لاغر بچه رو، مثل یه کپّه استخون بود که رنگ پوست سفیدِ براقِ نوزاد بهش زده باشن. هیچکس نمیتونست بفهمه این مادر و بچهش چهجوری دخلشون اومده. خیلیا خیال میکردن از سمّ مرموزی استفاده کرده که هنوز ناشناختهس. ولی باید تو آرشیوِ کتابخونهمون گزارش کوتاه و شاعرانهی «کَر» رو دربارهی این اثر هنریِ خارقالعاده بخونی. الآن یه مسؤولیت مهم داره تو گروه. لایق بیشتر از اینا هم هست.
«حتماً ملتفتی که این مملکت یکی از شانسهای نادر قرن رو به آدمها میده. کارمون ممکنه خیلی دووم نیاره. بهمجرد اینکه وضعیت تثبیت بشه باید بریم یه کشور دیگه. نگران نباش، کلی جا هست. ببین، قبلنا به دانشجوهای جدیدی مثل تو درسهای مقدماتی میدادیم ولی الآن اوضاع خیلی تغییر کرده. یواشیواش رو آوردیم به دموکراسی و شهود نه آموزش. قبل از اینکه بتونم کار رو حرفهای شروع کنم کلی مطالعه کردم و کتاب خستهکننده خوندم برا توجیه همین کاری که میکنیم. پژوهشهایی دربارهی صلح میخوندیم که با فصاحتِ نفرتانگیزی نوشته بودنشون. برای توجیه همهچی کلی مقایسهی بیخود و غیرضروری وجود داشت. یکی از اونها دربارهی این بود که چهجوری همهی داروهای یه داروخونه، حتی خمیردندونهای سادهی قدیمی، بعد از آزمایش روی موش و بقیهی حیوونها درست شدن و در نتیجه امکان رسیدن به صلح هم بدون قربانی کردن انسانهای آزمایشگاهی وجود نداره. درسهای قدیمی اینجوری خستهکننده و رو مُخ بودن. تو این زمونهی فرصتهای طلایی، نسل شما خیلی خوششانسه. زنِ هنرپیشهای که داره یه بستنی رو لیس میزنه میتونه سوژهی کلی عکس و گزارش خبری بشه که میرسه به دورافتادهترین روستاهای قحطیزدهی دورافتادهی این دنیا؛ این سنگ آسیایِ رقص و فریاد. حداقل دستاوردش همون چیزیه که من بهش میگم «عدالتِ کشفِ بیمعنایی و ذات مبهم هستی» اگه یه جسد رو خلاقانه وسط شهر به تماشا بذاری که چه بهتر!
«شاید تا حالاشم زیادی بهت آمار داده باشم، ولی صادقانه بهت بگم نگرانتم. چون هم احمقی هم نابغه، و مأمورایی مثل تو حس فضولیمو تحریک میکنن. اگه نابغهای که خوبه. هرچند بیشتر اعضا از تجربه و ممارست حرف میزنن، من هنوز به نبوغ اعتقاد دارم. اگه احمقی که، بذار قبل رفتن، یه قصهی کوتاه و بهدردبخور واست تعریف کنم از یه احمق سادهلوح که میخواست پا رو دممون بذاره. لقبشم حتی دوست نداشتم: «میخ.» بعد از اینکه کمیته روش پیشنهادیش رو برای کشتن سوژه و نمایش نعشش توی یه رستوران بزرگ تأیید کرد، منتظر نتیجه شدیم. ولی این یارو خیلی لفتش میداد. چندبار دیدمش و دلیل تأخیر رو ازش پرسیدم. میگفت نمیخواد شگردهای اسلافش رو تکرار کنه و به فکر یه جهش خلاق و عظیمه تو کارمون. ولی واقعیت یه چیز دیگه بود. میخ بزدلی بود مبتلا به احساسات مبتذل بشردوستانه، و مثل هر مرد مریضی، کمکم داشت شک میکرد تو فایدهی کشتن دیگران و فکر میکرد حتماً یه خالقی هست که به کارهای ما نظارت میکنه و این تازه اول پرتگاه بود. چون طبق ردهبندی مکاتب مذهبی این دنیای احمقانه، هر بچهای که تو این دنیا متولد میشه، فقط یه امکان حساب میشه، حالا چه خیر باشه چه شر. ولی واسه ما کلاً یه مفهوم دیگهای داره. هر بچهای که متولد میشه فقط یه بار اضافیه رو یه کشتی که داره غرق میشه. بگذریم، بهتره تعریف کنم که چه اتفاقی افتاد برای میخ.
یه قوموخویشی داشت که تو یه بیمارستان تو مرکز شهر نگهبان بود. میخ هم تو فکر بود که بخزه توی سردخونهی بیمارستان و بهجای اینکه خودش یکی رو بُکشه، یکی از مردههای اونجا رو انتخاب کنه. کار راحتی هم بود چون نصف پولی رو که از گروه گرفته بود، داده بود فامیلش. سردخونه پُر جسدهایی بود که نتیجهی اقدامهای احمقانهی تروریستی بود. چندتاشون رو خودروِ انفجاری تیکهتیکه کرده بود، سر چندتاشون رو تو جنگهای فرقهای بریده بودن، چندتاشون کف رودخونه باد کرده بودن و کلی احمق دیگه که تصادفاً دخلشون اومده بود و هیچ ربطی هم به هنر نداشتن. میخ اونشب خزید تو سردخونه و دنبال یه جسد مناسبِ نمایش عمومی گشت. دنبال جسد بچهها میگشت، چون پیشنهادش تو اولین گزارش کشتن یه بچهی پنجساله بود.
«توی سردخونه چندتا جسد بچه بود که خودروهای انفجاری سقطشون کرده بود یا توی بازارهای خیابونی جزغالهشون کرده بودن یا بعد از بمبارون هوایی خونهها تیکهتیکه شده بودن. آخرسر میخ بچهای رو انتخاب کرد که سر خودش و خونوادهش رو بهدلایل فرقهای از تنشون جدا کرده بودن. تنش تمیز بود و بُرش گردنش به شستهرفتگیِ یه کاغذِ پاره بود. میخ فکر کرد که این جسد رو تو یه رستوران نمایش بده و چشمهای بقیهی اعضای خونواده رو توی کاسههای خون مثل سوپ سرو کنه. فکر بکری بهنظر میرسید ولی قبل از هر چیز دیگهای تقلب بود و خیانت. اگه خودش سر بچه رو میبرید یه اثر هنری اصیل میشد، ولی دزدیدنش از سردخونه، اونم با این شیوهی نفرتانگیز، بیآبرویی و نامردی بود. حالیش نبود که دنیا امروز با بیشتر از یه تونل و یه راهرو بههم وصله.
قبل از اینکه میخ بتونه مردم فقیر رو گول بزنه، مردهشور مچش رو گرفت. مردهشوره شصتوخردهای سالش بود؛ یه مرد هیکلی. بعد از اینکه تعداد جسدهای مثلهشده زیاد شد کار و بارش سکه شده بود. مردم دنبالش میگشتن تا بدن بچهها و بقیهی فکوفامیلشون رو، که تو انفجارها یا کشتارهای تصادفی تکهتکه شده بودن، وصله کنه. دستمزد شیکی میدادن بهش تا بچههاشون رو برگردونه به همون وضعی که از اول میشناختنش. واقعاً یه هنرمند حسابی بود.
با صبر و با عشق زیاد کار میکرد. اونشب میخ رو برد اتاق کناری توی سردخونه و در رو روش قفل کرد. یه آمپولی بهش زد که بدون اینکه بیهوشش کنه فلجش کنه. گذاشتش روی میز سردخونه، دست و پاهاش رو چفتوبست کرد و دهنش رو بست. همونطور که داشت میز کارش رو آماده میکرد، با اون صدای عجیب زنانهش یه ترانهی قشنگ بچهگونه زمزمه میکرد. ترانههه دربارهی بچهای بود که توی یه گودال کوچیکِ خون میخواد قورباغه شکار کنه. هر از گاهی هم موهای میخ رو نرم نوازش میکرد و تو گوشش به زمزمه میخوند: «آه عزیزم، آه دوست من، چیزی هم عجیبتر از مرگ هست؛ تماشای جهانی که تماشات میکند بیهیچ اشارهای، درکی، هدفی، چیزی، انگار تو و جهان با هم کور شدید؛ مثل سکوت، مثل تنهایی. و چیزی کمی عجیبتر از مرگ هم هست: زوجی که در تختخواب میجنبند، سرمیرسی، فقط خودِ تو، تویی که همیشه غلط نوشتی قصهی زندگیت را.»
مردهشور کارش رو صبح اول وقت تموم کرد.
«روبهروی درگاه وزارت دادگستری سکویی مثل پایهی مجسمههای شهر بود که از خمیر گوشت و استخون ساخته بودنش. بالای سکو یه ستون برنزی بود و پوستِ میخ ازش آویزون بود؛ غلفتی بود و با مهارت تمام از گوشتش جداش کرده بودن. مثل پرچم پیروزی موج میخورد. قسمت جلو سکو میشد چشم راست میخ رو واضح وسط خمیر گوشتش دید. نگاهی مثل نگاهِ بیروحِ الآنِ تو داشت. میدونی مردهشور کی بود؟ اون مرد مسؤول مهمترین دپارتمان مؤسسه است؛ مسؤول دپارتمان حقیقت و خلاقیت.»
بعد چاقو را کرد توی شکمم و گفت: «داری میلرزی.»
*این داستان پیشتر در بیستونهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.