گویی امواج مشوشتر از همیشه بر صخرههای ساحل میکوبند. خانهی ساحلی شاعر، بر آستانهی موجکوبِ ایسلانگرا، غارت و ویران شده است. شیشهها خرد شده و بادی که از اقیانوس نیلگونِ کفآلود میوزد ویلای دواُشکوبه را بیامان درمینوردد و میان اتاقها و راهپله زوزه میکشد. اسبهای چوبین، سردیس فرشتگان نمکسودِ دماغهی کشتیهای دریاپیما، بطریها حفاظ ماکت سفینههای بادبانی گوناگون، انواع سنگها و مرجانها و صدفها و قابها و نقشونگارها، خرد و درهمشکسته و پراکنده در کف خانه، رفتوآمد هرچیز و هرکس را دشوار کرده، مگر باد. بادی که دربهدر در میان خانه میکاود. خانهی شاعر به تاراج رفته. دوازده روز پیش، یازده سپتامبر ۱۹۷۳، خوانتا، ارتشِ فاشیستِ تیزدندانِ ژنرال پینوشهی سنگدل و سنگسیما، در کودتایی خونبار، هزاران نفر را به خاک و خون و اسارت کشیده، کاخ ریاستجمهوری بمباران شده، رفیق سالوادور آلنده تا آخرین فشنگ در کاخ جنگیده و به قتل رسیده، ویکتور خارا، خنیاگر پرشور خلقها، در استادیوم ورزشی سانتیاگو که به زندان دستهجمعی بدل شده، دستان رامشگرش به جای نوازش گیتار باتبرقطعشده و با خیل عظیم زندانیان که همآواز، سرود «انترناسیونال» را سردادهاند، به رگبار مسلسلها قتلعام شدهاند. حکومت نظامی. منع رفتوآمد. ضجهی نهان و فروخوردهی قربانیان قتل و تجاوز و آدمربایی و شکنجه.
و دوازده روز بعد، ۲۳ سپتامبر، پابلو نرودا شاعر مردم، چشم از جهان فروپوشیده و در تشییعجنازهای خاموش، با مردمانی که فقط مشتهاشان را گره کردهاند، صحنهی زندگی را ترک کرده است تا دیگر در قلب آدمیان جهان زندگی کند. شاعر میرود و گویی خاموشی است که میخواند. مرثیهای را میخوانَد که نرودا برای معلم بزرگ خود، گابریلا میسترال، سر داده بود:
… شاعران شوربخت، زندگی و مرگشان
در فشار همسان سماجتی تاریک
و سپس در غباراندودهی تشییع بیاحساس
پذیرای آیینها و تدفین دندانها …
(صد غزل عاشقانه/عصر ۵۹)
و حالا فقط باد است که در ویرانههای خانهای میوزد که در آن دیگر نه از شاعر نشانی هست و نه از «ماتیلده»ی بالرین، همسر زیبای شاعر.
***
در پاگرد پله از او میپرسم: پابلو چه خبر؟ چیزی بگو!
میخوانَد: … در این حکایت این منم تنها که میمیرم
و من از عشق خواهم مرد، زیرا که دوستت دارم،
زیرا که دوستت دارم، ای عشق، میانِ آتش و خون …
(صد غزل عاشقانه/عصر ۶۶)
میگویم: خانهات ویران شد. به کجا خانه میکنی؟
میگوید: به منزلگاه زمین. نام یکی از کتابهام.
میگویم: کجاست؟
میگوید: در اعماق. اعماق قلب آدمیان.
میگویم: تو سنگها را نیز بسیار دوست میداری. آیا سنگهای آسمانی و سنگهای شیلی را به همین خاطر سرودهای؟
میگوید: سنگها را دوست میدارم و آدمیان را. سنگها برای من نماد جهان و آدمیانند. و شعرهام عاشقانههایی برای سنگها و مردمان. ستایش خاک و انسان و آسمان. میدانی؟ آدمیان برای من یکسانند. فرقی میان زرد و سرخ و سیاه و سفید نیست. به همانگونه که سنگها یکسان و همسنگند. فرقی میان یاقوت و الماس و خارا و مرمر و گِرداله و زمرد و توفِ سبز نیست.
تعادل جهان بر عدالت است. باید باشد. این انسان است که میباید عشق و عدالت را سرود بخواند و پایش بایستد.
میگویم: عاشقانههایت زیباست و سرودهای اعتراضت نیز. چیست این راز؟
میگوید: رازش زیبایی بیزوال زنان است و، صلابت پولادین کارگران و معدنچیان و کشاورزان. ترکیب رنج و کار و زیبایی. ترکیب عشق و مرگ …
میگویم: اینها اما با چه بههم پیوند میخورند؟
میگوید: به اعجاز کلام. لغت، اعجاز جان و دل شاعر است که بر زبان مینشیند و جاری میشود و عشق به انسان را جار میکشد.
میگویم: از جان لغت چیزی بگوی.
میگوید: برایت شعر «واژه»ام را میخوانم و، باقی به دفتر میسپارم. به امانت در اعماق جان آدمیان …
میخواند:
میخواهم این واژه را
درهم بپیچم و
پرچین و تاب برآرم،
چندان بدون آژنگ است
که گویی
سگی با زبان درشت خویش بر آن لیسه میزدهست
و یا از گذار آب، در طی سالیان، ساییده گشته است.
واژهای سخت میخواهم
تا نشانهای باشد
از ثقل مغاک خاک و
عصارهی پولاد،
و نشانگر خون یگانهای باشد
برای آن کسی که سخن گفت یا نگفت.
هوای آن دارم
که عطش را
میان هجاها سراغ بگیرم
و آتش را میان صداها،
و فریاد را از اعماق تیره دریابم.
کلام خود را من
چونان بکارتِ سنگ
سرسخت و استوار
میخواهم.
***
باد آرام گرفته است. امواج بهنرمی بر ساحل لیسه میکشند. شاعر رفته و سالها گذشته است. خانهی شاعر در ایسلانگرا زیارتگاه عاشقان و عدالتخواهان جهان شده است.
امروز آفتاب دوازدهم ژوئیه طلوع میکند و بر خانهی شاعر میتابد. پابلو نرودا متولد میشود. از دوازدهم ژوئیهی ۱۹۰۴ به بعد، هر روز با آفتابی که بر چشمان آبی دریا میتابد، نرودای شاعر بهدنیا میآید …