«یکی از زیستگاههای اصلی شیر ایل ما بود.» ایل قشقایی بهویژه درهشوریها به حافظان شیر ایرانی معروف بودند. بیژن فرهنگ درهشوری، که سر از این ایل برداشت، به نگهبان و حافظ محیطزیست معروف است. حافظ پرندهها و لاکپشتها و بلوطها.
درهشوری، در حاشیهی نمایشگاه شیرهای پرویز تناولی، قصهها و خاطرههایی از شیر میگوید تا مجسمههای تناولی و عکسها و شیرسنگیها و نقاشیها بر دیوار موزهی هنرهای معاصر جوری دیگر دیده شوند. تصویری از موجودی افسانهای که داشتیمش و حالا نداریم.
«سینهکش کوه در مسیر بیشاپور ایلراه سختی بود. هر چه تلاش کردند راه دیگری باز کنند تا مسیر ایل آسان شود قبول نکردند. گفتند این شیر تا به حال ما را اذیت نکرده ما چرا زیستگاهش را ویران کنیم. پشت این موجود تقدس بود.»
تاریخ مسعودی ظل سلطان سطربهسطر پر است از شیر و یوز و آهو که در طول ۳۴ سال زمامداری به تیر سلطان به خاک میافتند. «اما هیچ کجا نگفتهاند که قشقایی شیر شکار کرد.» زبدهترین شکارچیان قشقایی گلولهای به سینهی شیر ایرانی ننشاندند.
ظلالسلطان چهار بار قصد شکار شیر کرد در فارس. ایلخان چهار بار سواران را همراه سلطان کرد. هر بار سلطان نتوانست در جرگه شکار کند، از درهشوریها خواست اگر ظلالسلطان نزد، آنها شیر را شکار کنند. «درهشوریها نزدند … ظلالسطلان در میانکاله ببر زده بود اما قشقاییها تمایل نداشتند. خلاصه بار چهارم سلطان باز نمیتواند شیر را بزند. بین دشت ارژن و پریشان، این بار ایلخان دستور میدهد که بزنید. شیر را اندازه گرفتند. ده وجب.»
درهشوری به جنگ انگلیسها در بوشهر میرسد و امدادی که دشتیها از قشقاییها خواستند و سوارانی که به تاخت خود را به ساحل رساندند و کنار دشتستانیها جنگیدند. «درهشوریها و کشکولیها هنوز میگویند که عزیزانی در برازجان و کنار دریا دارند.»
قشقاییها تفنگچی معروفی داشتند که سرآمد شکارچیان بود اما هیچ وقت شیر شکار نکرد. روزی مادیان زردش را شیرپیری تلف میکند. گلوی اسب را جویده و لاشه را میاندازد روی بلوطی که کج بالا آمده بود. شغالها زیر درخت بلوط زوزه میکشیدند.
چنین اتفاقی در حوالی ایل قشقایی بعید بود. دره پر از گراز بود و کسی ندیده بود شیری به اسبان و گلهی قشقاییها چشم داشته باشد. شکارچی بزرگان را دعوت میکند. چند بز و بره میکشد و کباب میکند و به همه نشان میدهد که شیر چطور مادیان زرد را از پا درآورده. همه با دقت نگاه میکنند. «شکارچی میگوید ببینید، به نظرم این شیر پیر شده، نمیتواند گراز بگیرد. دنبال طعمهی مفت است. چند روز قبل هم یک گوساله گم شده. به این ترتیب تأیید همه را میگیرد. خبر میرسد که قرار است شیر نر را بزنند. شکارچی کمین میکند. شیر ماده و تولهها میگذرند. شیر جوانی میآید و میرود تا این که شیرپیر را میبیند. از سنگر بیرون میزند و شلیک میکند. گلوله به فک شیر میخورد، شیر میافتد روی تن شکارچی و ستون فقراتش داغان میشود … .»
حاضران سالن سینماتک موزه سراپا گوشند به صدای بیژن درهشوری که قصهگویی بلد است. آخرهای قصه شیر سرنوشت تلخی پیدا میکند.
بیژن درهشوری وارد سازمان محیطزیست میشود در سال پنجاه. اسکندر فیروز کارشناسان خبرهای به سازمان میآورد. در چهار سال پستانداران و پرندگان را شناسایی میکنند. زیستگاههای مهم به پارک ملی تبدیل میشود. تصمیم میگیرند شیر را نجات دهند. دیگر شیری در ایران نمانده. بنا میشود زیستگاه را آماده کنند و چند شیر ایرانی از هند بیاورند. سالهای آغاز انقلاب بود و سازمان آشفته؛ و این برنامه ناتمام ماند. «همینجا صحبت را تمام میکنم و وارد صحبتِ از بین رفتن طبیعت بهسرعت نمیشوم.»
درهشوری از دوستداران شاملوست. میخواند:
«دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربر کشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قله و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت …»