یولی مارکویچ دانیل (۱۹۲۵-۱۹۸۸) شاعر، نویسنده و مترجم روس، فعالیت ادبی خود را از ۱۹۵۷ شروع کرد. داستانهایش، که اغلب با نام مستعار نیکالای آرژاک در شوروی یا غرب چاپ میشد، درونمایههای انتقادی علیه حکومت شوروی داشت و به همین علت هم در ۱۹۶۵ بازداشت شد. در ۱۹۶۶ به همراه نویسندهی دیگری به نام آندری سینیافسکی محاکمه و به پنج سال حبس در اردوگاههای کار اجباری محکوم شد. این محاکمه هم در شوروی و هم در غرب سروصدای فراوان به پا کرد. پس از آزادی در شهر کالوگا اقامت کرد و بیشتر به ترجمه میپرداخت و آنها را با نام مستعار یوری ایوانوف منتشر میکرد.
***
سیریوگا، تو آدم روشنفکری هستی. برای همین هم هست که ساکتی و چیزی نمیپرسی. ولی بچههای کارخانهی ما بدون هیچ ملاحظهای میپرسند: «که اینطور، واسکا! دستهایت را هم در راه نوشیدن دادی؟» به دستهای من طعنه میزنند. خیال میکنی متوجه نشدم چطور به دستهای من نگاه کردی و رویت را برگرداندی؟ الآن هم تمام فکر و ذکرت این است که نگاهت به آنها نیفتد. برادر جان، من همهی اینها را خوب درک میکنم: تو این کار را از روی نزاکت میکنی، برای اینکه باعث ناراحتی من نشوی. ولی نگاه کن، اشکالی ندارد، نگاه کن. من ناراحت نمیشوم. صحنهای نیست که هرروز به چشمت بخورد. ولی دوست من، علتش میخوارگی نیست. من اصولاً بهندرت دمی به خمره میزنم، مگر در جمع دوستان یا اگر مناسبتی باشد، مثل همین الآن که با تو نشستهام. من و تو به مناسبت این دیدار باید چیزی بنوشیم. برادر من، همهچیز یادم هست. هم اینکه چطور دونفری نگهبانی میدادیم، هم اینکه تو چطور با آن افسر گارد سفید فرانسوی حرف زدی و اینکه چطور یاروسلاوْل را فتح کردیم… یادت هست چطور در میتینگ رفتی بالای جایگاه و دست مرا هم گرفتی؟ من هم کنار تو سر درآوردم و گفتم: «با همین دستها…» بله، بله. خب، سیریوگا، لیوان را پر کن وگرنه من تمامش را میریزم. یادم رفته دکترها به این لرزش دست چه میگویند. مهم نیست، یک جایی نوشتهام، بعد نشانت میدهم… خب، برسیم به اینکه چه اتفاقی برای من افتاد. اتفاق بود. اگر بخواهم به ترتیب بروم جلو، باید برایت تعریف کنم که وقتی ما در سال پیروزی، ۱۹۲۱، از ارتش مرخص شدیم، من فوری برگشتم به کارخانهای که همیشه در آن مشغول بودم. معلوم است که آنجا هم مرا با کلی ارج و قرب تحویل گرفتند، مثل قهرمان انقلابی، عضو حزب، کارگر متعهد. البته معلوم است که باید حال بعضیها را هم جا میآوردم. آنموقع وراجهای زیادی بودند که میگفتند: «بهبه، دیدیم چطور جنگیدید و به امور مملکت رسیدید. نه نان داریم، نه گندم…» خب، من این حرفها را موقوف کردم. من همیشه قاطع عمل میکردم. این تفالههای منشویک (۱) نمیتوانستند مرا با این حرفهایشان گول بزنند. بله، تو پر کن، منتظر من نمان. مدتی مشغول سر عقل آوردنشان بودم، فوقش یک سال، بعد یکهو مرا به کمیتهی منطقه دعوت کردند. گفتند: «مالینین، این بلیط را بگیر. حزب به تو، واسیلی سیمیونویچ مالینین، مأموریت میدهد در صفوف پرافتخار چکا (۲) مشغول کار شوی؛ برای مبارزه با ضدانقلاب. در مبارزه با بورژوازی جهانی برایت آرزوی موفقیت داریم. اگر رفیق جرزینسکی را هم دیدی، از طرف ما تعظیم عرض کن.» خب، چه کار میتوانستم بکنم؟ من آدمی حزبی بودم. گفتم: «اطاعت! دستور حزب را انجام میدهم!» بلیط را گرفتم، دویدم به کارخانه، با بچهها خداحافظی کردم و راه افتادم. همانطور که در راه بودم، در خیالاتم تصور میکردم که چطور همهی این ضدانقلابها را بدون گذشت میگیرم تا دیگر به حکومت شوروی نوپای ما صدمه نزنند. خوب، بالاخره رسیدم. واقعاً فلیکس ادموندویچ جرزینسکی را هم دیدم و پیغام بچههای کمیتهی منطقه را رساندم. دستم را فشرد، تشکر کرد و بعد همگیمان را بهخط کرد (حدود سی نفری میشدیم که به دستور کمیتهها جمع شده بودیم) و گفت که در باتلاق نمیشود خانه ساخت، اول باید باتلاق را خشک کرد و برای این کار هم باید تمام وزغها و افعیهایی را که آنجا لانه کردهاند از بین برد. گفت که مملکت فوقالعاده به این کار احتیاج دارد. گفت که همهی ما باید دست بالا کنیم و مشغول بشویم… یعنی یکجور داستان یا لطیفه برایمان تعریف کرد، ولی همه معنی آن را فهمیدیم. خودش خیلی جدی بود، لبخند هم نمیزد. بعد مشغول تقسیم ما شدند. میپرسیدند کی هستیم و چی هستیم و از کجا آمدهایم. میگفتند چقدر تحصیلات داری؟ خودت که میدانی تحصیلات من محدود میشد به جنگ آلمان و جنگ داخلی و سروکله زدن با دستگاههای کارخانه. تمام تحصیلات من همین بود. دو کلاس هم در کلیسای روستایمان خوانده بودم… مرا گذاشتند جزو تیم خدمات ویژه؛ تعریف سادهترش اجرا کردن حکمها بود. کار طاقتفرسایی نبود، ولی نمیشد هم گفت ساده است. روی قلب آدم اثر میگذارد. خودت که میدانی، در جبهه قضیه فرق میکند: یا تو او را میکشی، یا او تو را. ولی اینجا… خب، البته عادت کردم. توی حیاط پشت سرشان راه میروی و با خودت میگویی: «لازم است، واسیلی، لا ـ زم ـ است! اگر همین الآن کارش را تمام نکنی، این بیهمهچیز کار تمام اتحاد شوروی را میسازد!» عادت کردم. البته نوشیدنی هم میخوردم. بدون آن نمیشد. به ما الکل خالص میدادند. در مورد جیرهی مخصوص و اینکه میگفتند به چکیستها شکلات و نان سفید میدهند، اینها همه توهمات بورژواهاست: جیرهمان جیرهی معمولی سربازی بود: نان، ارزن و ماهی کولمه. ولی الکل را واقعاً میدادند. خودت که میفهمی، بدون آن نمیشد. خلاصه، هفت ماهی به همین شکل کار کردم و آنوقت بود که این اتفاق افتاد. به ما دستور دادند یک گروه کشیش را اعدام کنیم؛ به جرم تبلیغات ضدانقلابی، به جرم عنادورزی. اهالی روستا را به آشوب دعوت میکردند. یا شاید هم به خاطر تیخون (۳). نمیدانم، کلاً کاری علیه سوسیالیسم انجام داده بودند. یک کلام؛ دشمن بودند. بیستنفر میشدند. رئیس ما دستور داد: «مالینین، تو با سه نفر از بچهها برو، ولاسِنکو، گالافچینِر و …» اسم چهارمی را یادم نیست. اهل لتونی بود و فامیل سختی داشت، شبیه فامیلهای ما نبود. او و گالافچینِر اول رفتند. موقعیت ما از این قرار بود: اتاق نگهبانی ما درست در وسط واقع شده بود. یعنی از یک طرف به اتاقی راه داشت که محکومان را آنجا نگه میداشتند و از طرف دیگر به حیاط راه داشت. ما آنها را یکییکی میبردیم. کار یکی را در حیاط میساختیم، او را با بچهها میکشیدیم یک گوشه و میرفتیم دنبال نفر بعدی. ناچار بودیم جنازهها را کنار بکشیم، وگرنه ممکن بود وقتی میرویم سروقت نفر بعدی، او با دیدن مردهها شروع کند به دستوپازدن و مقاومت کردن و یکوقت گرفتاری پیش بیاورد. آرام و ساکت که باشند بهتر است. خلاصه گالافچینِر و لتونیایی ترتیب محکومان خودشان را دادند و نوبت من شد. من هم قبلش الکل خورده بودم. نه اینکه ترسی داشته باشم یا اینکه اهل دین و کلیسا باشم. نه، من آدم حزبی هستم و دستودلم نمیلرزد، به این حرفها، انواع و اقسام باورها و فرشتهها و کروبیان اعتقاد ندارم، ولی بااینحال حالم کمی سرجا نبود. برای گالافچینِر کاری ندارد: او یهودی است و میگویند آنها حتی تمثال و شمایل هم ندارند؛ نمیدانم واقعیت دارد یا نه؟ ولی من نشسته بودم و مشروب میخوردم و مدام فکرهای چرندی به مغزم میزد: اینکه مادر مرحومم چطور مرا به کلیسای روستا میبرد و من چطور دست کشیشمان، پدر واسیلی، را میبوسیدم و او هم که برای خودش پیرمردی بود، همیشه به من میگفت که اسم هردومان یکی است… بعععله. خب، رفتم دنبال نفر اول و آوردمش بیرون. برگشتم و پکی به سیگار زدم. نفر دوم را آوردم بیرون. برگشتم، لیوانم را خالی کردم و ناگهان چیزی منقلبم کرد. گفتم: «صبر کنید، بچهها. الآن برمیگردم.» تفنگم را روی میز گذاشتم و خودم رفتم بیرون. فکر کردم در خوردن مشروب زیادهروی کردهام. الآن انگشتم را میاندازم ته حلقم، کمی سبک میشوم، دست و رویم را میشویم و همهچیز روبهراه میشود. رفتم و همهی این کارها را کردم، ولی نه، سبک نشدم. با خودم گفتم باشد، لعنت بر شیطان، الآن کارش را میسازم و میروم میخوابم. تفنگم را برداشتم و رفتم دنبال نفر سوم. سومی هنوز جوان بود، بچهکشیش تنومند و قرص و محکم و خوشقیافهای بود. داشتم او را از راهرو میگذراندم که دیدم موقع گذشتن از آستانهی در لبهی ردای درازش را بالا میآورد و یکدفعه انگار حالم بد شد. خودم نمیفهمیدم چه مرگم است. وارد حیاط شدیم. ریشش را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه میکرد. گفتم: «برو جلو، پدر. دوروبرت را نگاه نکن. خودت راه بهشت را برای خودت صاف کردی.» این شوخی را کردم که به قول معروف کمی به او قوت قلب بدهم. خودم هم علتش را نمیدانم. تا به حال سابقه نداشت که با محکومی حرف بزنم. طبق دستورالعمل، او را سه قدم جلوتر از خودم فرستادم، تفنگ را بین دو کتفش گذاشتم و شلیک کردم. خودت که میدانی تفنگ ماوزر چطور شلیک میکند: عین توپ! و چنان لگدی میزند که دست آدم انگار از شانه جدا میشود. ولی اینجا یکدفعه دیدم کشیش معدوم برگشته و دارد به سمت من میآید. البته واکنششان هیچوقت یکجور نیست: بعضیها یکهو، همانجاییکه هستند، میافتند، بعضیها سرجایشان به خودشان میپیچند و مواقعی هم هست که شروع میکنند به قدم برداشتن و مثل مستها تلوتلو خوردن. ولی اینیکی با قدمهای ریز داشت به سمت من میآمد، انگار که توی ردایش شناور باشد، و انگار که من اصلاً به او شلیک نکردهام. گفتم: «یعنی چه، پدر؟ صبر کن ببینم!» و دوباره به او شلیک کردم، این بار به سینهاش. ولی او ردایش را از سینه چاک داد و پاره کرد. سینهی پرمویش بیرون افتاد. همچنان میآمد و با تمام قوا فریاد میکشید: «به من شلیک کن، ای دجال! مرا بکش! مسیحِ خودت را بکش!» اینجا دیگر دست و پایم را گم کردم. یک بار دیگر شلیک کردم و باز یک بار دیگر. و او همانطور میآمد! نه زخمی در کار بود، نه خونی. میآمد و دعا میخواند: «خداوندا، تو گلولهی این دستان سیاه را متوقف کردی! همهی این رنجها را به خاطر تو تحمل میکنم! مقدر نیست روحی زنده را بکشند!» و چیزهایی از این قبیل. دیگر یادم نیست چطور تمام خشابم را خالی کردم. فقط از یک چیز مطمئنم: نمیتوانستم تیر را به خطا زده باشم. تمامشان را مستقیم شلیک کرده بودم. کشیش جلو من ایستاده بود، چشمانش مثل گرگ گر گرفته بود، سینهاش عریان بود و انگار دور سرش را هالهای گرفته بود. بعد فهمیدم که احتمالاً با هیکلش بالای سر من جلو خورشید را گرفته بود، چون ماجرا در حوالی غروب بود. فریاد میکشید: «دستهای تو در خون غوطهور است! به دستهایت نگاهی بینداز!» اینجا دیگر تفنگ را روی زمین انداختم و به اتاق نگهبانی دویدم و محکم به کسی، که در آستانهی در ایستاده بود، خوردم. دویدم تو. بچهها طوری نگاه میکردند که انگار دیوانه دیدهاند و قهقهه میزدند. تفنگی را از جااسلحهای برداشتم و فریاد زدم: «همین الآن مرا ببرید پیش جرزینسکی، یا اینکه همهتان را همینجا نفله میکنم!» خلاصه، تفنگ را از من گرفتند و بهسرعت پیش جرزینسکی بردند. وارد اتاق او شدم، خودم را از دست رفقایم بیرون کشیدم و درحالیکه تمام تنم میلرزید و به لکنت افتاده بودم، گفتم: «فلیکس ادوموندویچ، مرا اعدام کن! نمیتوانم کشیش را بکُشم!» این را گفتم و بعد افتادم و دیگر چیزی یادم نیست. در بیمارستان به هوش آمدم. دکترها میگفتند: «حملهی عصبی.» راستش را بخواهی مرا خیلی خوب و بادقت معالجه کردند. هم پرستاریشان، هم نظافت و هم غذایشان بهنسبت آنموقع خوب بود. همهچیز را معالجه کردند، ولی دستهایم همانطور که خودت میبینی، به اختیار خودشان حرکت میکنند. ظاهراً حمله به آنها منتقل شده. معلوم است که مرا از چکا مرخص کردند. آنجا به اینجور دستها احتیاجی ندارند. لازم به گفتن نیست که دیگر پشت دستگاه کارخانه هم نمیتوانم برگردم. مرا در انبار کارخانه سر کار گذاشتند. چه میشود کرد، من آنجا هم از کارم کم نمیگذارم. البته اسناد و قبضهای انبار را خودم نمینویسم؛ به خاطر دستهایم. برای اینکار یک دستیار دارم؛ دختر باکلهای است. خلاصه، زندگیام اینطوری میگذرد، برادر جان. بعد قضیهی آن کشیش را هم فهمیدم. به قدیس و مقدسات ربطی نداشت. فقط بچهها موقعی که من رفتم بیرون که بالا بیاورم، خشاب تفنگ مرا درآورده بودند و یک خشاب دیگر، پُر تیرهای مشقی، به جای آن گذاشته بودند. محض شوخی. چه میشود کرد، از دستشان عصبانی نیستم. جوانی است دیگر، آنها هم کار سختی داشتند، برای همین سرگرمیهایی از خودشان میساختند. نه، از دستشان ناراحت نیستم. فقط این دستهایم… دیگر اصلاً به درد کار کردن نمیخورند…
پینوشت:
یک. منشویک در روسی اصلاً به معنای اقلیت است و در تاریخ سیاسی به اقلیتی گفته میشود که در ۱۹۰۳ به رهبری مارتف پس از انشعاب در حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه (R.S.D.L.P) در برابر اکثریت (بلشویک به رهبری لنین) به وجود آمد. تا قبل از انقلاب ۱۹۱۷ پستهای کلیدی را در دست داشتند اما پس از انقلاب و قدرت گرفتن بلشویکها در برابر حکومت نقش اپوزیسیون سرسخت را داشتند و بهشدت با نظریات لنین مخالفت میکردند. بههرحال بلشویکها از لنین تا استالین و از ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۱ آنها را سرکوب کردند تا از میان رفتند.
دو. چکا (مخفف کمیسیون ویژه) سازمانی بود که پس از انقلاب بلشویکی در روسیه با هدف ریشهکن کردن عناصر ضدانقلاب و بقایای رژیم تزاری تشکیل شد و با اختیارات تام، بدون نیاز به حکم دادگاه، به قلعوقمع مخالفان و مظنونان به مخالفت پرداخت. فلیکس جرزینسکی، معروف به فلیکس آهنین، نخستین رئیس آن بود.
سه. رهبر کلیسای ارتدوکس روسیه در دورهی انقلاب ۱۹۱۷ این کشور.
داستان دستها، نوشتهی یولی دانیل و برگردان آبتین گلکار پیش از این در شمارهی ۲۵ (خرداد و تیر ۹۴) ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
این داستان را با صدای افشین دشتی بشنوید.
پیانو: قطعاتی از موسورگسکی، ضبطشده در سال ۱۹۴۷
*این مطلب پیشتر در بیستوپنجمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.