/

عیش مدام در بستر جنگ و نفرین قوم یهود

 

«مرگ منجی موعوده، حقیقت همینه.»

                          خانواده‌ی موسکات

خاندان‌های روبه‌زوال، خانواده‌های پر از عروس و دامادی که دژ مستحکم و نفوذناپذیرشان یکباره فرومی‌ریزد جای عجیب‌وغریبی در ادبیات کلاسیک برای خودشان دست‌وپا کرده‌اند. درواقع احوالات درونی و فروپاشی‌های خانواده‌های ثروتمندی که در آستانه‌ی صنعتی شدن جهان نه‌تنها ثروت‌شان که اخلاق و سنت‌ها و باورهایشان به ‌باد رفت، برای خودشان ردیف جداگانه‌ای در ادبیات کلاسیک دارند. از جنگ و صلح تولستوی تا بودنبروک‌های توماس مان و خانواده‌ی تیبو رژه مارتن دوگار همگی در ردیف آثار قابل اعتنایی هستند که برای کسب عنوان بهترین اثر قرن بیستم با هم رقابت می‌کنند، و در این میان «خانواده‌ی موسکات» ایزاک باشویس سینگر شانه‌به‌شانه‌ی رمانی همچون خانواده‌ی تیبو حرکت می‌کند؛ رمانی که در دهه‌ی پنجاه با ترجمه به انگلیسی بسیاری را شگفت‌زده کرد. سینگر به‌سیاق بسیاری از کارهایش این اثر را به زبان ییدیش نوشته بود و بعد هم آنقدر جدی‌اش نگرفته بود که حاضر شده بود بگذارد روزنامه‌ای ییدیش‌زبان در نیویورک آن را به شکل پاورقی منتشر کند. ده ‌سال بعد از انتشار نسخه‌ی انگلیسی، «تد هیوز»، ملک‌الشعرای بریتانیا، «خانواده‌ی موسکات» را خواند و آن را رشک‌برانگیزترین رمان تاریخی معرفی کرد که ممکن است زندگی مردمان اروپا و یهودیان را در میانه‌ی دو جنگ به تصویر کشیده باشد. خانواده‌ی موسکات در کنار رمان «برادران اشکنازی» دو سند تاریخی بی‌نظیر لقب گرفته‌اند که زندگی یهودیان و مردمان اروپای شرقی را از خلال روایتی تکان‌دهنده و اثرگذار ثبت کرده‌اند. اتفاقاً رمان «برادران اشکنازی» را برادر بزرگتر ایزاک باشویس سینگر نوشته است؛ ایزرائیل جاشوا سینگر برادری که ایزاک بارها تأکید می‌کند اگر او نبود هرگز نویسنده نمی‌شد. «برادران اشکنازی» له‌شدن مردمان فقیر و فروپاشی طبقه‌ی ثروتمند یهودی در زمانه‌ی صنعتی شدن و جنگ‌ها را ثبت کرده. این رمان در دهه‌ی ۳۰ نوشته شد و در ۱۹۳۶ با ترجمه از ییدیش به انگلیسی به‌عنوان اثری حماسی مورد توجه قرار گرفت و جدای از نقدهای تحسین‌آمیز به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های دوران تبدیل شد و توجه بسیاری را به آنچه در کلونی‌های کوچک ییدیش‌زبان مهجور خلق می‌شد، جلب کرد. در گذر زمان آنکه ماندگارتر شد برادر کوچک‌تر بود، خانواده‌ی موسکات هم به طبع آن رمان شناخته‌تر و محبوب‌تر شد.

طرحی که ایزاک باشویس سینگر برای خانواده‌ی موسکات ریخته چنان سرشار از جزئیات، شخصیت‌های منحصر‌به‌فرد و سراسر متفاوت از یکدیگر است که رمان را بدل به یک «معماری منظر» کرده است که خواننده همچون شاهدی از بالا بر آن نظاره می‌کند. مینیاتوری پر از ریزه‌کاری‌ها که پیش چشم خواننده زنده می‌شود و برای خواندنش خسّت به خرج می‌دهد تا دمی بیشتر با شخصیت‌های کتاب زندگی کند.

«رب‌ مشولام موسکات» یهودی پیر عاشق دنیا، دست به خاک که می‌زند طلا گیرش می‌آید. او صاحب خانواده‌ی بزرگی است، لشکری از دختران و پسران و دامادهایی که چشمشان به دست رب ‌مشولام است. رب مشولام خار چشم نیمی از ورشو است، درست مثل باقی یهودی‌ها اهالی ورشو دوستش ندارند و این یکی را بدتر؛ چون ثروتمند هم هست. رمان با صحنه‌ی سومین تجدید فراش رب مشولام در چشمه‌های آب‌گرم شروع می‌شود. او با همسر میانسال و زشت تازه‌اش به ورشو برمی‌گردد و درست از لحظه‌ای که از قطار پیاده می‌شود ورشو پیش چشم خواننده جان می‌گیرد، شهری درهم‌وبرهم که به چشم غریبه‌های تازه‌وارد در محله‌ی یهودی‌نشینش همه ژنده‌پوشند، ‌اما رب مشولام تأکید می‌کند که «رسم اینجا اینه.» به‌زودی درهای ورشوی بلازده به‌روی خواننده باز می‌شود، چند هفته بعد از بازگشت مشولام به ورشو مسافر دیگری از واگن درجه‌‌سه در پایتخت پیاده می‌شود. نوزده ساله است، نوه‌ی خاخام روستایی دورافتاده که در جیبش اخلاق اسپینوزا به زبان عبری دارد. او آسا هشل است، برای همین کتابی که می‌خواند سر از ورشو درآورده و به‌نظر نابغه می‌آید. اما به‌زودی پایتخت آسا هشل بنت را در خود می‌بلعد و او هم همچون طاعونی به سر خانواده‌ی موسکات فرو می‌آید، هنوز بیست و چهار ساعت از ظهورش در پایتخت نگذشته که سر از خانه‌ی پسر رب مشولام درمی‌آورد و در هزارتوی این فامیل بزرگ نقشی پررنگ به او واگذار می‌شود. دل نوه‌ی نشان‌کرده برای پسر مؤمن یهودی را قاپ می‌زند، رفیق شفیق آبرام داماد لاابالی و دل‌بزرگ رب مشولام موسکات می‌شود و ناقوس مرگ پیرمرد را به‌صدا درمی‌آورد. و این تازه آستانه‌ای است بر فروپاشی این خانواده‌ی بزرگ، به‌زودی هیچ عمل قبح‌آمیزی در آیین‌یهودی و حسیدی نیست که از تک‌تک اعضای خانواده سرنزند. هرچند آسا هشل و هداسا (نوه‌ای که دل در گرو آسا هشل بنت) و آبرام و کوپل (پیشکار مرموز رب مشولام) بازیگردان‌های اصلی می‌شوند، اما هر کدام از دخترها و دامادها و نوه‌ها و دلبرکان و معاشران این خانواده‌ی بزرگ در داستان دیده می‌شوند و بخشی از نمایش سرنوشت را به دوش می‌کشند و با ورود ارتش روسیه و کوچ اجباری یهودیان از شهرستان‌ها در اولین روزهای جنگ جهانی اول بستر تاریخی رمان پررنگ‌تر می‌شود. از اینجا داستان در دو سو ادامه می‌یابد؛ از سویی کام گرفتن‌ها و در طلب عشق همه‌چیز را ویران کردن‌های اعضای خانواده‌ی موسکات و باقی حسیدی‌هایی که تا همین چندوقت پیش سنت‌ها و آیین‌هایی که خاخام‌ها به زندگی‌شان دیکته کرده بودند دست و پایشان را بسته بود و در سوی دیگر وقایع اروپای در آستانه‌ی جنگ اول جهانی که نویسنده با اشرافی وسیع به شرح آن می‌پردازد و داستان اولش را در دل آن می‌گنجاند. یهودیان ایزاک باشویس سینگر با وقوع جنگ سرگردان می‌شوند، آنها مطرود و منفور هر سوی جبهه‌های نبرد هستند، حتی وقتی آسا هشل برای دفاع از حیثیتش و درمان سرگردانی‌هایش راهی جنگ می‌شود باز همان یهودی مطرود و لعن‌شده می‌ماند. سرگردانی‌های این صحنه‌ی شلوغ، سرگرانی جامعه‌ی یهودی لهستان است که در پازلی سخت پیچیده جلو می‌رود. ترس‌های یهودیان مؤمن، بحث‌های داغ صهیونیست‌ها و سنت‌گرایان و سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها در شب‌گردی‌های گناه‌آلود آسا هشل، آبرام و هداسا در خانه‌های موردغضب خاخام‌ها و حسیدی‌ها به رمان راه می‌یابد و حتی با اعضای این خانواده تصویری از یهودیان مهاجر به آمریکا و فلسطین برای خواننده می‌سازد. (سینگر در رمان دشمنان زندگی یهودیان به‌نیویورک‌گریخته را هم تصویر کرده است، قهرمان دشمنان تا اندازه‌ای شبیه همین آسا هشل ویرانگر در خانواده‌ی موسکات است.) علاوه‌براین نمایشی مضحک از آداب و رسوم متعصبان به رمان اضافه می‌شود و در بازه‌ای که از ۱۹۱۱ تا شروع حمله‌ی آلمان به لهستان و فرو افتادن اولین بمب جنگ جهانی دوم، جان یکی از معشوقان شوریده‌سر داستان را می‌گیرد و به بخش‌هایی از این رمان تا اندازه‌ی یک سند تاریخی اعتبار می‌بخشد. و این درست همان‌جایی است که رمان خانواده‌ی موسکات را شبیه به رمان خانواده‌ی تیبو می‌کند، رژه مارتن دوگار هم در اثر چهارجلدیش به بررسی دقیق وقایع فرانسه پیش از جنگ جهانی اول و درخلال جنگ پرداخته است و این همه را با داستانی ظریف و پر از شخصیت درباره‌ی خانواده‌ی تیبو و ژاک سرکش و برادرش آنتوان پیش برده است. او به مردمان فرانسه و خانواده‌های اثرگذاری که در فرانسه فروپاشیدند پرداخته و ایزاک باشویس سینگر قصه‌ی یک قوم در همان برهه‌ی تاریخی در ورشو را روایت کرده که سرگردان شدند، سینگر همراه آنها تا پای رسیدن به روزهای سیاه نزدیک به هولوکاست می‌آید و ریشه‌های این هراس از پیش احساس شده را به نمایش می‌گذارد.

خانواده‌ی موسکات سرشار است از معرفی آیین‌ها و سنت‌های حاکم بر زندگی بخش ناشناخته‌ای از مردمان اروپا که روزگاری منفور بودند و بعدها به سبب ظلمی تاریخی در حباب مظلومیت فرو رفتند و همچنان مرموز ماندند. مترجم فارسی‌ کتاب به‌نظر برای یافتن معنای درست این آیین‌ها، ضبط اسامی و پانویس‌های کتاب مرارت بسیار کشیده، اما حاصل کار گوهری است تراش‌نخورده و آغشته به خاک‌و‌خلی که عیش خواننده را کور می‌کند، رمانی حجیم و بااهمیت که اتفاقاً ترجمه‌ی بدی هم ندارد و نه‌تنها قابل خواندن است که زحمت مترجم هم به چشم خواننده می‌آید، اما دریغ که ناشر همتی برای ویرایش، نمونه‌خوانی و رعایت جدانویسی و رسم‌الخط نداشته و همین از سربازکردن با گیومه‌های انگلیسی و محاوره‌های پرغلط کمر ترجمه را خم کرده است و نتیجه‌ی نهایی عیش و خوشی خواننده‌ی فارسی را منغص می‌کند. ترجمه‌ای که شاید اگر با کمی مته به خشخاش گذاشتن ناشر پاکیزه‌تر می‌شد سایه‌ای از آن عیش را که خواننده‌ی ایرانی با ترجمه‌ی خانواده‌ی تیبو به آن دست یافت زنده می‌کرد. چراکه رمان خانواده‌ی موسکات اثری است هم‌سنگ خانواده‌ی تیبو، آنجا که ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی و جواهری که رژه مارتن دوگار خلق کرده بود، هوشنگ گلشیری را چنان سرذوق آورد که درباره‌ی خواندن این رمان گفت: «ماهی و اگر به خست ورق بزنید، چند ماهی خلوتتان را پر خواهد کرد و حاصل شاید این باشد که با زندگانی خانواده‌ای در آغاز این قرن آشنا شوید و با این قرن که ما در پایان آنیم. راستی زیباست وقتی پشت میزی می‌نشینید و یا در صندلی راحتی لم می‌دهید و کتابی را صفحه به صفحه ورق می‌زنید، به ویژه اگر کتابی باشد مثل خانواده تیبو که اگر فقط چند صفحه از آن را بخوانید، با دریغ زمین خواهید گذاشت و فردا در این التهاب خواهید بود که کی باز به دستش می‌گیرید و ورق می‌زنید.»

به‌نظر آن عیش که با ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی میسر شده بود دیگر تکرار نمی‌شود، شاید چون دیگر ابوالحسن نجفی نیست و هوشنگ گلشیری که در دنیای پرمشغله‌ی نوشتن و یاددادنش‌هایش جایی برای لمیدن و غور کردن در رمانی چندهزارصفحه‌یی خالی بگذارد.

0 Comments

  1. سلام خانم امرایی
    من مترجم کتابم. کاش لطفی میکردند چند نمونه از اون خروارها غلط را قید میکردند. شاید کتاب خدای نکرده به چاپ دوم رسید.

  2. سلام خانم امرایی
    اول اینکه عیش منقص میشود و نه منغص یا اینکه این ضرب المثل به این شکل ضبط شده دست بخاک میزند طلا میشود. نه اینکه طلا گیرش میآید. میتوانستید به امثال و حکم دهخدا مراجعه کنید.
    ثانیا من رمان را خواندم. هیچ دلیلی ندارد که همه کتابها را با خانواده تیبو مقایسه کنید. وهمه را با مرحوم ابوالحسن نجفی . تقریبا چنین قیاسی نامربوط است. اتفاقا این رمان نثری یکدست و پالوده دارد. اگر مثلا کادیش خواندن را خانم مژده دقیقی قدیش نوشته باشد این ربطی به نثر ندارد. این خیلی در ترجمه تاثیری ندارد. «گیومه برعکس» در حروفچینی نمیتواند کمر ترجمه را خم کند. شما خودتان مترجم هستید و میدانید مرارت ترجمه نثری پر از اصطلاحات و اسامی خاص چه مرارتی دارد. میدانید که ترجمه رمان ۹۰۰ صفحه ای یعنی سه سال سوزن به تخم چشم زدن.
    تقریبا من از اشارات شما مطمئن شدم که کتاب را نخوانده اید . نه این را ونه بودنبروکها را. وگرنه حداقل قیاسی بین این سه اثر میکردید/
    زایل کردن کار دیگران با این ایراد بنی اسرائیلی کار شما و ابوی گرامتان را بهتر نمیکند. کمی منصف باشید

  3. خانم امرایی جمله آخر مقاله را لطفا دوباره بخوانید. این چه جور حکمی است. عیش خواندن ترجه خانواده تیبو قابل تکرار نیست خب. حالا چی؟ دیگران دیگر ترجمه نکنند. ما دیگر هیچ کتابی نخوانیم؟ حالا چه باید کرد؟ باید از ترجمه دیگران ایراد بگیریم و آن را بی دلیل به خاک بمالیم.
    حالا که گلشیری و نجفی از میان ما رفته اند دیگر در ترجمه و کتابخوانی را تخته کنیم. این چه جور ارج گذاری به کار آنهاست؟ مطمئن هستید گلشیری با این حرف شما موافق است. از این گذشته عنوان مقاله را نگاه کنید.مگر نقد شما در باره ترجمه خانواده تیبوست؟ لابد یادتان رفته که صدر و ذیل باید مربوط باشد؟
    نکته آخر. من پنجاه سال است رمان میخوانم. به اسم این خانم که فقط یک کتاب از ایشان دیده بودم اعتماد کردم و کتاب را خریدم وخواندم و راضی هستم. اما بی اغراق بگویم ممکن نیست به کتابی ر که نام شما و اقای اسدالله امرایی بر پشت جلدش باشد دست ببرم.چون به دقت ترجمه اش اعتماد ندارم.

  4. آقای حمید نامجو
    بعد از پنجاه سال رمان خواندن، «منقص»؟ «می‌توانستید به فرهنگ لغت مراجعه کنید»

  5. لاکردار همچین با اعتماد به نفس هم می‌نویسه «اولا این که عیش منقص می‌شود نه منغص» که آدم فکر می‌کنه خود دهخداست، از قبر اومده برای فرهنگش تبلیغ کنه. کم‌کم باسوادهایی که درست می‌نویسن باید برای املای درست کلمات منبع بیارن. بعد هم این خانم (خانم امرایی) کجا از ترجمه ایراد گرفته؟ گفته ترجمه خوبه و زحمت مترجم هم به چشم میاد. ایرادش ظاهراً به ناشره که در ویرایش و آماده‌سازی فنی کتاب کم گذاشته. پدیده‌ی رایجی هم هست و ناشرایی که زحمت تحویل کتاب تروتمیز به دست مشتری رو بکشن، انگشت‌شمارند. بقیه عیش خوانندگان از ترجمه‌ی خوب رو منغص می‌کنن (جان نامجو با غینه)

  6. جناب آقای خاکزاد
    در اکثر متونی که من دیدم عیش را منقص مینوشتند.لابد برای اینکه از مصدر نقص است و عیشی که کامل نیست وناتمام مانده است. در امثال و حکم هم این مثل نیامده است تا ببینیم که خود دهخدا چگونه ثبت کرده اما درکتابهای دیگر به همین شکل ثبت شده. گرچه برخی هم از شتر آب نخورده حرف زده اند و غیره وذالک. و برای کم کردن روی طرف میتوان از بعیدترین معانی هم شاهد آورد.
    اما غیر از این نکته در باقی موارد نفرمودید که خود دهخدا چی نوشته. آیا نوشته دست بخاک بزند طلا گیرش می آید؟ یا در باره ترجمه نوشته گیومه انگلیسی کمر ترجمه را خم میکند؟ یا نوشته نقد یک کتاب یعنی تعریف از ترجمه ای که بیست سال قبل فلان استاد کار کرده.
    آیا دهخدا اگر از قبر در میآمد این آسمان ریسمان کردن را نقد و تعریف از ترجمه یک رمان قلمداد میکرد.
    حدس میزنم شما هم آشنای خانم امرایی باشید چون ایشان از یک کتاب ۹۰۰ صفحه ای گیومه انگلیسی را یافته و شما هم از تمام مواردی که در بالا اشاره شد، (لابد از اقرب الموارد) ثبت غ بجای قاف را یافته اید. بهرحال باز هم به نقل از دهخدا از کوزه همان برون تراود که در اوست.
    کاش شما یا خانم امرایی مینوشتید که در این رمان چی یافتید؟

  7. سلام آقای خاکزاد.
    در فرهنگ معین و عمید لغتی بنان نغص ثبت نشده است و عجیب است که این همه برای شما آشناست. چنانکه بیژن گفته است در کتابهای فارسی عیش منقص مینویسند چون معنی آن واضح است و نیازی به مراجعه به دهخدا نیست. حالا چون شما قسم خوردید که جان نامجو با غین است من باور کردم و از این پس زیر نویس میگذارم که در معین نیست اما شما و خانم امرایی به این شکل بکار برده اند.
    اما در مورد این جمله نظرتان چیست؟ خانم امرایی فرموده اند
    «سنت‌های حاکم بر زندگی بخش ناشناخته‌ای از مردمان اروپا که روزگاری منفور بودند و بعدها به سبب ظلمی تاریخی در حباب مظلومیت فرو رفتند و همچنان مرموز ماندند»
    یهودیان بخش ناشناخته ای از مردمان اروپا هستند؟ یهودیت با این تاریخ کهن و یهودیان با ابن همه متفکر وفیلسوف از آدورنو و هورکهایمر و والتر بنیامین و کافکا بگیر تا مارکس و انیشتن از بخش مردمان ناشناخته هستند؟
    بعد در حباب مظلومیت فرو رفتند یعنی چی؟ یعنی حرفهای احمدی نژاد در باره هولوکاست؟ اصلا حباب مظلومیت چگونه حبابی است و چطور در آن فرو میروند؟«همچنان مرموز ماندند» به چه معناست؟ منظورشان مطالب کتابهای زرد است که یهودیان چنین و چنان اند. آب زیرکاه و پدرسوخته و .. یعنی همان حرفهای نازیها و نئو نازیها در باره یهودیان؟
    من دلایلم برای درست دانستن منقص، همان ناتمام بودن و ناکامل بودن عیش است. ترمینولوژی هم نمیدانم.اما میدانم که این گونه داوری در باره یهودیان وبا این کلمات و این لحن حرف زدن از یک مترجم کتابخوان زبان دان بعید است. کسی که اگر شکل کلمات را میداند اما معنای آن را در نمی یابد. دقت کنید «گوهری تراش نخورده و آغشته به خاک وخلی که عیش خواننده را کور میکند» این جمله توصیف این ترجمه است. اما یعنی چی؟ ایشان چه تصوری از گوهر تراش نخورده و خاک وخل دارند؟ تراش نخورده یعنی خاک وخل دار؟ بعد رابطه گوهر و عیش چیست؟ اگر گوهرتراش خورده باشد عیش کامل است؟ بین عیش کامل و تراش یک سنگ چه نسبتی هست؟ وجه تشابه چیست؟ از کجا چنین توصیفی به ذهن میرسد؟ آیا جز زبان ندانستن. این نویسنده به آن ترجمه ایراد میگیرد؟
    آقای خاکزاد بجای مسخره کردن که آی دهخدا از قبر در آمده، خودتان که دهخدا را قورت داده اید این متن را بخوانید. وببینید صرف نظر از معنادار بودن آیا این انشاء نویسی است یا نقد و نظر؟
    برقرار باشید

  8. راستش بنده از متن متوجه شدم که نویسنده به کم‌کاری یا اهمال ناشر در ویرایش و آرایش کتاب اشاره کرده که چندان هم در بازار امروز کتاب امر بعیدی به نظر نمی‌رسد. از طرفی نه‌تنها رمان را رمانی در خور توجه و خواندنی دانسته‌اند از مترجم هم بابت زحمتی که در ترجمه عیان است تقدیر کرده‌اند. چنین امری چرا باید باعث آشفتگی مترجم شود؟ لااقل از دید بنده این معرفی کتاب خواننده را به خریدن و خواندن خانواده موسکات ترغیب می‌کند< هرچند قیمتش زیاد است.

  9. خانم امرایی
    از نظر من ترجمه خانواده موسکات بسیار رسا، دقیق و پالوده بود و عیش را هم منغص نمی کرد. من به نکته ای که مانع درک متن یا مانع لذت بردن باشد برنخوردم. شما اگر در متنی دیگر، متنی جدا و کلی در باب ترجمه می نوشتید که ترجمه ی آقایان نجفی و قاضی و علی اصغر حداد … با دقت تر از امروزی هاست و دریغا که امروز خواندن ترجمه ها چنان لذتی به دست نمی دهد و … قابل قبول بود ولی اینکه بدون اشاره به نکته ای خاص در این اثر، به ستایش کسانی پرداخته اید که البته مورد احترام همگان هستند قیاسی مع الفارق است و البته کار درستی نیست. خانم ارجمند بی شک برای کارشان زحمت کشیدند، بی شک تمام توان شان را گذاشتند، وچنین قیاسی منصفانه نیست.

  10. آقای بیژن و آقای حمید
    به خدا پیدا کردن یک لغت در فرهنگ لغت کار سختی نیست. مرحوم دهخدا غیر از امثال و حکم کتاب دیگری هم دارد به نام «لغتنامه‌ی دهخدا». کلمه‌ی «منغص» را در آن یا در هر فرهنگی که دوست دارید (معین، عمید، سخن، ولی نه در فرهنگ «حمید و بیژن») جست‌وجو بفرمایید. این‌که شما در متونی دیده‌اید آن را با قاف نوشته‌اند و خیال کرده‌اید از «نقص» می‌آید که نشد دلیل. فرهنگ ندارید، اینترنت که دارید، بفرمایید ببینید:
    https://www.vajehyab.com/dehkhoda/%D9%85%D9%86%D8%BA%D8%B5

    اگر لینک را باز بفرمایید خواهید دید که ظاهراً غیر از من و دهخدا و خانم امرایی، سعدی و خواجه نصیرالدین طوسی و سعدالدین وراوینی و امام محمد غزالی و عده‌ای دیگر هم این کلمه را با غ به کار برده‌اند. عجیب هم نیست که برای من آشناست، عجیب است که برای کسی که پنجاه سال رمان خوانده آشنا نیست. و عجیب‌تر این‌که کسی که پنجاه سال رمان خوانده بلد نیست معنی لغت را در فرهنگ پیدا کند. پس به جای زیرنویس دادن، عذرخواهی کنید.

  11. در پاسخ به کامنت آقای عماد و دوستانی که معتقدند خانم امرایی ایراد را به ناشر وارد دانستند باید گفت قاعدتاً ایشان می بایست بعد از تعریف شکسته بسته ای که از کار مترجم کردند، اهمال ناشر را با کارهای ناشرهای مورد نظرشان مقایسه می کردند در حالیکه ایشان ترجیح دادند بیش از ١۶ سطر از نقد یا معرفی رمان خانواده موسکات را به توصیف و تمجید از ترجمه های زنده یاد ابوالحسن نجفی و تمجید از ترجمه های دیگر اختصاص بدهند.

  12. من مترجم کتابم. ابوالحسن نجفی نیستم اما به نظرم ترجمه ام هر چند قطعا بی ایراد نیست کمی از “قابل خواندن” بهتره.
    و البته مقایسه با خانواده تیبو هم به نظرم به مترجم ربطی نداره. حتما سینگر بضاعت مارتن دوگار را در کتاب نوشتن نداشته. و صد البته که من، تکرار میکنم، نه نجف دریابندری هستم، نه ابوالحسن نجفی. فقط ترجمه ام، تعریف از خود نباشه، کمی فراتر از “مرارت برای یافتن اسامی خاص” است.

  13. والا من دارم میتونم کتاب رو. اتفاقا قبل خوندن این ریویو هم خریدمش. اما امان از را که وسط جمله های محاوره اومده. از یه دست نبودن رسم الخط هم دیگه هیچی نگم

  14. حالا امیلی امرایی یه داستان تو شبکه آفتاب از سینگر ترجمه کرده و فکر میکنه بیشتر از خانم ارجمند سینگر میفهمه. این چه شکل برخورد با مترجمه? چرا زحمتش رو ندیده می گیرید?

  15. خانم ارجمند، کاش بگذارید بقیه از ترجمه‌تان دفاع کنند. تنها اشکالی که نویسنده‌ی مطلب به ترجمه‌ی شما گرفته‌، فقط «محاوره‌های پرغلط» است که آن هم درست است. شما خواسته‌اید همه‌ی گفت‌وگوها را به زبان شکسته برگردانید، ولی بعضی کلمات را شکسته‌اید و بعضی‌ها را نشکسته‌اید. جمله‌ی «اتاق دختره را بهتون نشون می‌دم» (ص۹۵) از لحاظ شکسته‌نویسی یکدست نیست. «را» قاعدتاً باید «رو» نوشته شود. همان طور که چند سطر بالاتر نوشته‌اید «چرا باید این کارو بکنیم؟» این در تمام کتاب به همین شکل است، مثلاً:
    «می‌تونم شناسنامه‌شو بهت نشون بدم! الهی او که من قابل نیستم اسمش را بیارم خودش مرد مناسبی بفرسته» (ص۱۳۶، بازهم «شناسنامه‌شو» و «اسمش را»)
    «اون خیلی کثیفه. هیچ کس را راه نده.» (ص ۲۷۵)
    «اونوقت من میتونم همه چیز را بهت بگم.» (ص۷۷۶)
    اینها صفحاتی است که من تصادفاً باز کردم. در دهها صفحه‌ی دیگر هم که محاوره دارد، همین است. اکثر «یک‌»ها در محاوره قاعدتاً باید «یه» می‌شدند. «می» مضارع بعضی جاها چسبیده و بعضی جاها جداست. کلاً در جدانویسی و سرهم‌نویسی هیچ نظامی دیده نمی‌شود. در بعضی از این موارد هم همان طور که ناقد گفته ناشر بیشتر مقصر است. البته ممکن است به نظر خیلی از خوانندگان اینها ایرادهای بزرگی نباشند، ولی به هرحال یکی از وجوه تمایز کتاب‌های نجفی و دریابندری و ناشران ممتاز همین ریزه‌کاریهاست.

  16. سرکار خانم امرایی، بزرگترهایی را از نسل قبل و از نردیک می شناسم که به قدری سرشان به گذشته ای پربار که عمری چهل سال و بیشتر دارد گرم است که کلیه آثار هنری را که امروز در این مملکت آفریده می شود، به هیچ می انگارند و دنبال آن “اصالت گمشده” قدیم اند. زمانی که از دست رفته و شرایطی که قابل بازتولید نیست. بنابراین آنها با سرگشتگی فقط غصه می خورند و حسرت. امیدوارم شما بتوانید همتایان ابوالحسن نجفی را در این روزگار بیابید تا عیش تان مدام باشد. نمی دانم چه مشکلی است بین معدود روشنفکران این مرز و بوم که به جای اینکه سعی بر کمک و همفکری به یکدیگر داشته باشند، به دنبال خرده گیری هستند، و هرگز نمی خواهند با بیان منطقی و مستدل و با ارائه شاهد بر مدعای خود کمک به ارتقای دانش یکدیگر کنند. نظر شما در مورد این ترجمه بدون توجه به میانگین ترجمه هایی که در این چند ساله به بازار نشر عرضه شده، به صورت “بد نیست” ارائه شده، که امیدوارم شواهد زیادی از خوبهای ترجمه چند سال اخیر داشته باشید. هیچگونه فاکت و مثالی ارائه نداده اید تا مترجم محترم به اتکای آن بتواند کار خود را ارزیابی کرده و در آینده اشکالاتش را کم کند. در همین کشور و دهه های ۶۰ و ۷۰ که هنوز مطالب چندخطی در فضای مجازی رایج نشده بود، در نشریاتی نظیر “نشر دانش” و یا “جهان کتاب” مطالب و مقالات مستدلی در مورد ترجمه کتابها با ارائه شواهد و مثال ها چاپ می شد، که بخشی شان منصفانه و برخی مغرضانه بود، ولی برای منِ خواننده موضوع قابل پیگیری بود. ولی متاسفانه نوشته شما در مورد ترجمه این اثر در بیست سال بعد از این دوره فاقد چنین استدلال هایی است. طبیعتا وقتی کارها توسط ناشرین ویراستاری شوند، مشکلات بسیار کاهش خواهند یافت، ولی من نمی توانم ناشر محترم را به خاطر این مسئله مجکوم کنم. اقتصاد نشر و دوره طولانی فاصله بین پایان ترجمه اثر و آمدن آن به بازار و مشکلات متعدد ممیزی باعث شده که ناشرین فقط بتوانند سرِپا بایستند. کافی است کمی ضرب و تقسیم کنید و ببینید که ۲۰۰۰ جلد تیراژ این اثر چه بازده اقتصادی برای ناشر در طول زمان دارد. حرف از اقتصاد برای مترجم نمی زنم که ترجمه را یک “عشق” می دانم، ولی معتقدم که اگر روشنفکران بخواهند صرفا با نشستن در برج عاج نقد و قضاوت کنند، بر سر شاخ بُن می بُرند. آیا توجهی به پانویس های متعدد کتاب کرده اید. آیا اینها در چاپ زبان انگلیسی هم بوده یا اینها زحمات مترجمی بوده که سعی کرده اثر را برای خواننده ایرانی ملموس تر کند. امیدوارم روشنفکران این مملکت بتوانند با انصاف بیشتری بنویسند و نقد کنند، و این قدر دنبال مدینه فاضله نیاشند. و گرنه شعر باید به زمان حافظ محدود می شد و دیگر کسی شعر نمی گفت چون حافظ نمی شد. و خواندن اشعار بعدی، عیش مان را “منغص” می کرد.امیدوارم بتوانید با کمی انصاف بیشتر از خواندن کتابهای مختلف لذتی بیشتر ببرید. من شخصا به ناشر و مترجم این کتاب درود می فرستم که علی رغم تمامی این مشکلات ، این کتاب را پس از حدود ۷۰ سال در دسترس خواننده ایرانی قرار دادند، امیدوارم روشنفکران بتوانند باعث رشد فرهنگ کتابخوانی و افزایش تیراژ کتابها شوند تا ناشرین نیز بتوانند کتابهایی ویراسته تر روانه بازار کنند. از زحمتی که برای معرفی این کتاب متحمل شده اید، سپاسگزارم.

  17. آقای حسن. خودم هم “را” وسط محاوره را دوست ندارم. اما “رو” خیلی وقتها باعث کژتابی میشه. از طرفی میگویند که اگر نحو متن محاوره ای باشد خواننده ناخودآگاه آن را محاوره ای میخواند.
    یک دست نبودن رسم الخط حتما ایراد بزرگی است.

  18. آقا بیژن، آقا بیژن. ببخشید، یادم رفت همون بالا بگم. «از کوزه همان برون تراود که در اوست» هم برخلاف فرمایش شما مال دهخدا نیست، مال شیخ بهاییه. شما کلاً مثل این که فقط یه کتاب تو خونه دارین، اون هم امثال و حکمه. برای همین یه نکته‌ی دیگه هم بگم که تو امثال و حکم پیدا نمی‌شه: شیخ بهایی بهایی نیست، چون اسمش بهاءالدین بوده، معروف شده به شیخ بهایی

  19. آرش جان جوابت را نمیدهم . میگذارم با این تصور که فاتح شدی و فرهیخته و با کمالات و لغت شناس هستی، دلت خوش باشد. اتفاقا آن مثال کوزه را بخاطر لحن تمسخرآمیزت گفتم. حالا اینکه مال کی هست محل مناقشه نیست. خوش باشی و از عمری طولانی نصیب ببری. بلکه فرصتی پیش آید و از پوسته گذر کنی و به مغز کلام توجه کنی
    برقرار بمانی

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

دست‌ها

مطلب بعدی

مواجه با مکان روزمره

0 0تومان