قدم زدن در میدان مین حقیقت و دروغ

اولین مواجهه‌ی من با پدیده‌ی دروغ یا شایعه‌ای نادرست درباره‌ی خودم وقتی اتفاق افتاد که کلاس اول دبستان بودم. یک روز که هنوز خیلی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود تنها دوستی که در کلاس داشتم به من گفت فلان هم‌کلاسی به همه گفته که تو زیر مقنعه موهایت را با شلوار می‌بندی. من که گوینده را به‌زحمت می‌شناختم یا اصلاً نمی‌شناختم نمی‌دانستم که اول باید به کدام قسمت این اتهام جواب بدهم. اینکه وقتی من اصلاً گوینده را نمی‌شناسم او چطور تا این‌اندازه‌ی مرا می‌شناسد که درباره‌ی روش بستن موهایم زیر مقنعه اطلاعات داشته ‌باشد، اینکه اصلاً من این کار را می‌کنم یا نه به‌ کنار، تا وقتی کشِ‌مو هست بستن موها با شلوار چندان عاقلانه به‌نظر نمی‌رسد، یا اینکه اندازه و حجم شلوار آن‌قدر بزرگ هست که لازم نیست درباره‌ی استفاده از آن برای بستن موها شایعه‌ای ساخته شود چون به‌هرحال مثل دم خروس خودش خودش را افشا می‌کند.

حالا و بعد از گذشتن حدود سی ‌سال یادم نمی‌آید به دوستم چه جوابی دادم اما گمان می‌کنم جوابم ترکیبی از تمام این دلایل بوده، و احتمالاً به‌گمان خودم قانع‌کننده و تمام‌کننده‌ی ماجرا هم. اما راستش را بخواهید ضربه‌ی اصلی بعد از توضیح دادن به من وارد شد. وقتی توضیحِ به‌گمان خودم قانع‌کننده‌ام تمام شد دوستم سرش را به نشانه‌ی پذیرش تکان داد و حرفم را تأیید کرد اما چند دقیقه بعد شرم‌زده پرسید که آیا می‌شود خودم ببینم موهایت را با چه بسته‌ای.

این جمله‌ی آخر، همین که دوست شش‌ساله‌ی من، با وجود همه‌ی توضیح‌های منطقی و معقول و با وجود همه‌ی شواهد موجود و با وجود دوستی و رفاقت و احتمالاً اعتمادی که بین ما وجود داشت، باز حرف مرا باور نکرده ‌بود و برای یک‌دل شدنِ دوباره با من چاره‌ای نمی‌دید جز اینکه خودش شخصاً و با چشم‌های خودش حقیقت را از نزدیک ببیند، در واقع ویران‌کننده‌ترین پیامد دروغ‌گویی و شایعه‌سازی است. شایعه، دروغ، و منحرف کردن ذهن مخاطب مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شده گاهی حتی تا ابد راه خودش را می‌رود. ممکن است با روشن‌گری، با تکذیب، با افشاگری درباره‌ی سازنده و گوینده‌اش جایی یا جاهایی از مسیرش منحرف شود، سرعتش کم شود یا موقتاً فراموش شود اما هیچ‌وقت از حرکت بازنمی‌ایستد. همیشه ممکن است کسی جایی خود شایعه را شنیده باشد اما تکذیب و انکارش را نه، ممکن است کسی جایی به هر دلیلی خود شایعه را به‌رغم نادرست بودن بیشتر از حقیقتی که بعدها عیان شده باور کرده باشد، ممکن است کسی جایی اگرچه حقیقت را می‌داند از ذکر شایعه سود یا لذت بیشتری ببرد. مثال واضح و بسیار تکرارشده‌اش هم تعداد قابل‌توجه خبرهایی که بعدها حتی خود شخص یا رسانه‌ی منتشرکننده تکذیب کرده‎‌اند اما هنوز هم این‌طرف و آن‌طرف منتشر می‌شوند. خبرهایی مثل کج بودن برج میلاد که در نوروز ۸۴ به‌اسمِ دروغ سیزده در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی «شرق» چاپ شد و بعدِ اینکه بعضی آدم‌ها کج بودن برج میلاد را تأیید و شایعه را منتشرتر کردند، دولت ناگزیر از واکنش شد؛ قیمت ملک در گیشا افت کرد و بعد به وضعیتِ طبیعی‌اش برگشت اما هنوز هم بعد از نه سال کسانی پیدا می‌شوند که معتقد باشند برج میلاد کج است و قطعاً  روزی فرو خواهد ریخت.

 گذشته از اینکه باور کردن یا باور نکردن شایعه تا چه اندازه به خوش‌بینی یا بدبینی شنونده مربوط می‌شود، بخش مهم‌تر قضیه این است که کشف حقیقت چقدر برای شنونده اهمیت داشته باشد یا چقدر مقدور باشد. درباره‌ی خبرهای پیش‌پاافتاده یا روزانه شاید پیدا کردن حقیقت یا به‌هرحال یک‌دل شدن با آنها چندان مشکل یا مهم نباشد اما وقتی واقعه‌ای‌ سال‌ها و حتی قرن‌ها قبل اتفاق افتاده و شخصیت‌های درگیر آن ماجرا مدت‌هاست زنده نیستند کشف حقیقت تقریباً غیرممکن خواهد بود. هرچه در تاریخ عقب‌تر و در جغرافیا فراتر برویم، حقایق بیشتری پیدا می‌کنیم که شاید در واقع چیزی غیر از شایعه، یا دروغ، نبوده‌اند اما به‌مرور تبدیل به حقیقت شده‌اند. درک اینکه در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن جدا کردن حقیقت از دروغ تقریباً ناممکن است قضاوت قطعی و بی‌تردید درباره‌ی بسیاری از خبرها، اظهارات، و گزاره‌ها را برایمان غیرممکن می‌کند. انگار پذیرفتن بی‌چون‌وچرای هر گزاره، هرچند هم که دقیق و درست به‌نظر برسد، خیانت واضح در حق حقیقت‌های بی‌شمار دیگری است که شاید به همین اندازه و شاید بیشتر از آن درست بوده‌اند. راه رفتن در جهان حقیقت‌ها و دروغ‌ها قدم زدن در میدان مین اشتباه، زودباوری‌ها، و بدفهمی‌هاست و همواره در پی کشف حقیقت بودن کاری غیرممکن و البته گاهی بی‌نتیجه. شاید در نهایت چاره‌ای جز پذیرفتن خطایمان در درک و کشف حقیقت باقی نماند. چاره‌ای جز پذیرفتن اینکه ممکن است بعضی هم‌کلاسی‌ها کلِ پنج سال دبستان فکر کنند که ما زیر مقنعه موهایمان را با شلوار بسته‌ایم و برای اصلاح این دروغ هیچ کاری از دستمان برنمی‌آید غیر اینکه هر روز به همه نشان بدهیم که موهایمان را با کش بسته‌ایم و باز هم نتوانیم با تردیدی که در فکرشان جولان می‌دهد کاری کنیم، تردید اینکه اگرچه امروز نه، اما شاید روزی موهایمان را با شلوار می‌بسته‌ایم.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

از جهان سهل‌انگار

مطلب بعدی

حضوری که نیست

0 0تومان