گاهی شده همانطور که میخواندهام، ساکت از جا برخاستهام. بعد تا خندهشان نگیرد، بهانهای جستهام: مدادی آوردهام، یا دنبال کبریتی سرگردان شدهام؛ و بر شاخهی صندلی دیگری، یا چینهی ماندهی مبلی، پر فروبستهام به ادامهی کتاب. بعضی کتابها در خود فرومیبرندمان؛ سرگردانمان میکنند بعضی کتابها.
مرا با فیلسوف یا صوفی بودن بوعلی چه کار؟ «آنماری گواشون» چه اختلافی با «هانری کوربن» داشته؟ ابوالعلاء عفیفی بوعلی را صوفی واقعی نمیداند و حاج سید نصرالله تقوی مقام عرفانش میدهد. هرچند آن عبارت «مستیِ عقل» شرفالدین خراسانی را دوست دارمـ رمزها را باز کرده یا نکرده، دوباره و چندباره این کتاب را خواهم خواند. چرا «سلامان و ابسال» یا «رسالهالطیر» را نمیخوانم؟ چرا فقط همین یکی؟
«گوید که: پژوژناکیِ شما به تقاضا کردن مرا، ای برادران من!…» دوست داشتم بارها و بارها این عبارتها را بخوانم. این فارسیِ نابِ فروتن را: «و بروی از پیری هیچ نشانی نبود جز شکوه پیران». چطور شد که این جمله به ذهنش رسید؟ «گویی که آتش است که اندر هیزم خشک افتاده بود، یا آب بسیار است که از بالای بلند فرود آید»، «و تو را ای مسکین! بدین یاران بد بازبستهاند و با ایشان بردوسانیدهاند». اگر بوعلی خود فارسی مینوشت، چطور نوشتهای از آب در میآمد؟
میخواستم آن «شاگرد وفادار» را بشناسم. طور غریبی با او احساس نزدیکی میکردم: ابوعبیدالله عبدالواحد محمد جوزجانی، شاگرد باوفای ابنسینا و مترجم فارسی حی بن یقظان. تسلط او بر شیوهی کار استاد و فروتنی علمیاش در آثاری از ابنسینا، که فقط با همت او به ما رسیده است، در جایجای این آثار و خصوصاً در زبان بینقص «زندهی بیدار» مشهود است.
این گزیدهی کوتاه چندان چیزی از آن لذت کل کتاب را با خود ندارد. تنها شاید نگذارد، آنها که نخواندهاند، شب خواب راحتی داشته باشند تا کتاب را بیابند و از سر تا ته یکنفس بخوانند. اگر ناگهان در برابر جملههایی از جا برخاستید، سرگردان نشوید، به احترام جوزجانی از جای برخاستهاید.
***
شیخالرئیس، حجهالحق و شرفالملک، ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا، که در جهان غرب بهنام اوسینا (Avicenna) و به لقب «امیر پزشکان» شناخته میشود، سوم ماه صفر سال ۳۷۰ هجری قمری، مطابق اول شهریورماه ۳۵۹ هجری شمسی و ۲۲ اوت ۹۸۰ میلادی، در روستای «خُرمَیثَن» از توابع بخارا به دنیا آمد. مادرش «ستاره» از روستای «افشنه» و پدرش «عبدالله» اهل بلخ بود که در دستگاه سامانیان منصب دیوانی داشت و به اسماعیلیان گروید.
ابنسینا از پنجسالگی به تحصیل و مطالعه پرداخت و تا ده سالگی قرآن و صرفونحو را تمام کرد و نزد ابوعبدالله ناتلی به منطق و هندسه و ریاضیات پرداخت. سپس به طبیعیات و مابعدالطبیعه و پزشکی مشغول شد و از محضر ابوسهل مسیحی استفاده برد.
در شانزدهسالگی در تمام علوم زمان خود استاد شد جز در مابعدالطبیعه، و این مشکل را با خواندن «اغراض مابعدالطبیعه»ی فارابی، که بر نظریات ارسطو نوشته بود، حل کرد. در هجدهسالگی، چیزی از علوم زمان نبود که ندانسته باشد و، چنانکه بعدها به شاگرد وفادارش «ابو عبیدالله عبدالواحد محمد جوزجانی» گفت، تا آخر عمر چیزی بر علم هجدهسالگیاش افزوده نگشت، بلکه تنها معرفتش را بر آن علوم عمیقتر کرد.
در بخارا بیماری صعبالعلاج نوح بن منصور، فرمانروای سامانیان، را درمان کرد و اجازه یافت از کتابخانهی بزرگ دربار استفاده کند. بهعلت اوضاع نابهسامان ماوراءالنهر و افزایش سلطهی سلطان محمود غزنوی، همچنین مرگ پدر، در بیستودوسالگی در جامهی فقیهان با طِیلسان و تحتالحنک از بخارا به جرجانیه (گرگانج) در شمال غربی خوارزم رفت (۳۹۲ ق) و سپس به سمت گرگان توجه نمود (۴۰۳ ق) تا با شمسالدین ابوالمعالی قابوس بن وشمگیر (جدّ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر، صاحب قابوسنامه) پادشاه دانشدوست زیاری ملاقات کند. در این سفر ابوعبیدالله جوزجانی با او همراه شد و ۲۵ سال، یعنی تا پایان عمر بوعلی، در خدمتش بود و در تألیف و جمعآوری کتابها و رسالهها و تکمیل زندگینامهی استاد صادقانه تلاش کرد. البته وقتی به گرگان رسیدند، قابوس در قید حیات نبود.
در مسیر سفر از گرگان به ری (۴۰۴ ق) با ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر (۳۵۷-۴۴۰ ق) عارف نامی دیدار کرد که شرح این دیدار در اسرارالتوحید، نوشتهی محمد بن منور، نوادهی ابوسعید ثبت است. در ری در دستگاه حکومتی حاکم آلِ بویه، مجدالدوله رستم، وارد شد و بیماری مالیخولیای او را درمان کرد. بعد از حملهی حاکم همدان، شمسالدوله، برادر مجدالدوله، به ری، بوعلی به قزوین و سپس به همدان آمد (۴۰۵ ق) و با درمان بیماری قولنج شمسالدوله، به وی نزدیک شد و به مقام وزارت رسید. در ۴۱۲ ق شمسالدوله درگذشت و بوعلی وزارت جانشین او، سماءالدوله، را نپذیرفت. حاکم جوان بوعلی را به سعایت بدخواهان، به جرم نامهنگاری با علاءالدوله محمد کاکویه حاکم اصفهان، در قلعهی فردجان به مدت چهار ماه زندانی کرد. سپس، با حملهی علاءالدوله به همدان، بوعلی از زندان آزاد شد و پس از مدتی به اصفهان رفت (۴۱۵ ق) و مقام وزارت آل کاکویه را پذیرفت. در سفری به همدان در ۴۲۸ هجری، ابن سینا مبتلا به قولنج شد و به جوزجانی گفت: «مدبری که تدبیر مرا مینمود، از تدبیر فرومانده و دیگر درمان سودی ندارد». از درمان دست کشید و در پنجاهوهشتسالگی درگذشت و در همدان به خاک سپرده شد.
زندگی پرفرازونشیب و تنوع و تعدد آثار و مشاغل گوناگون، در عین فعالیتهای مختلف علمی و اجتماعی و تربیت شاگردان ممتاز، نشان از انرژی و توان بیش از حد ذهنی و جسمی وی دارد؛ چنانکه گفتهاند قدرت بدنی بالایی داشته و شبهای دراز به شبنشینی میگذرانید و پس از مهمانیها رسالههای فلسفیاش را تکمیل میکرد. تمرکز و حضور ذهنش به حدی بود که یکی از کتابهایش را در جنگی، که به همراه علاءالدوله بود، سوار بر اسب به کاتب املا کرد. عدد تألیفاتش به ۲۵۰ بالغ میشود و همهی موضوعات علمی شناختهشده در قرون وسطی را در بر میگیرد.
شاهکار مشائی وی، کتاب شفا (Sufficientia)، مفصلترین دایرهالمعارف علمی است که در همهی زبانها بهدست یک نفر نوشته شده است. شاهکارش الاشارات و التنبیهات است و سه نمط آخر این کتاب، به اضافهی منطقالمشرقییّن و سه رسالهی رمزی و باطنیِ وی: حَیّ بن یَقظان، رساله الطیر و سَلامان و اَبسال، از بحثبرانگیزترین موارد در زندگی فکری او به حساب میآیند. تغییر جهت فکری و زبانی بوعلی در این آثار که باعث پایهریزی «فلسفهی مشرقی» در تاریخ فکر ایرانی شده است، جدلها و اختلافنظرهایی را بین شارحان و فیلسوفان بعدی موجب شده است. گروهی چون پروفسور برتلس و آنماری گواشون و دکتر شرف این نوشتهها را متونی صوفیانه نمیدانند و معتقدند که بوعلی هرچند رساله راجعبه عشق نوشته و از مقامات عارفین بحث کرده، اساس و روش کار همان شیوهی عقلی و مشائی است و از حدود علمی خود، که در آثار فلسفیاش مشهود است، فراتر نرفته است. اما دیگرانی هم، چون هانری کوربن و سیدنصرالله تقوی و دکتر تقی پورنامداریان، این آثار را سلوک عرفانی بوعلی میدانند و کنار گذاشتن روش فلسفی و عقلی و رویآوری کامل به شهود باطنی؛ که مرگ مجال تکمیل و تثبیت آن را نداده است.
بوعلی رسالهی رمزی «حی بن یقظان» را در چهار ماهی نوشته است که در قلعهی «فَردَجان» زندانی بود. در این داستان، راویـسالک که به همراه دوستانش به تفرج رفته، با پیری از بیتالمقدس برخورد میکند که نامش «حیّ» (= زنده) و نام پدرش «یقظان» (= بیدار) است. پیر که نقش فرشتهی راهنما را دارد، او را از کیفیت دوستانش میآگاهاند و مشرق و مغرب را به سالک معرفی میکند تا پیشهی سیاحت کردن را به او بیاموزد. سالک میتواند نفس انسانی، و پیر عقل فعال باشد. تمام عناصر بعدی داستان را هم به همین ترتیب میتوان تأویل و معنا کرد: مانند مشرق و مغرب، آفتاب که میان دو شاخ دیوی برمیآید، زمین خشک و جانوران ترکیبی و تأکید نویسنده بر سمتهای چپ و راست در داستان.
رسالهی عربی بوعلی راـ احتمالاًـ ابوعبید جوزجانی بهدستور علاءالدوله دیلمی (کاکویه) به فارسی ترجمه کرده و شرح و تفسیر نیز کرده که اکنون این متن فارسی به دست ما رسیده است. زبان فارسی متن بسیار روان و سلیس و بینقص است. از مفردات کهن فارسی و پهلوی در آن استفاده شده، همچنان که لغات معمول عربی هم دارد. از تکلف و تصنع در آن خبری نیست و یکی از زیباترین متون فارسی به حساب میآید.
من زنده هستم و پسر بیدارم
گزیدهای از رسالهی تمثیلیِ «حیّ بن یقظان»، نوشتهی خواجه رئیس حجهالحق ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا، ترجمهی ابوعبیدالله عبدالواحدِ محمدِ جوزجانی*
… پژوژناکیِ (۱) شما به تقاضا کردن مرا، ای برادران من! به سوی شرح کردنِ قصهی حیّ بن یقظان مر لجاج مرا به ناکردنِ آن هزیمت کرد (۲)، و مر بندِ نیّت مرا به روزگار سپوختن (۳) بگشاد، و نرم شدم مر مساعدت کردن شما را، و توفیق و یاری از ایزد است.
گوید که اتّفاق افتاد مرا آنگاه که به شهر خویش بودم، که بیرون شدم به نُزهتگاهی از نزهتگاههایی که گرد آن شهر اندر بود با یاران خویش. پس بدان میان که ما آنجا همیگردیدیم و طواف همیکردیم، پیری از دور پدید آمد زیبا و فرّهمند و سالخورده، و روزگار دراز بر او برآمده، و وِی را تازگیِ بُرنا آن بود که هیچ استخوان وی سست نشده بود، و هیچ اندامش تباه نبود، و بر وی از پیری هیچ نشانی نبود جز شُکوهِ پیران.
چون این پیر را بدیدم، آرزومند گشتم به آمیختن با وی، و تقاضاکنندهای برخاست از اندرون مر مرا بدان که با وی آمیزش کنم و به نزدیک وی آمد و شد کنم. پس با رفیقان خویش به سوی او شدم. چون به نزدیک وی رسیدیم، او ابتدا کرد و بر ما سلام کرد و تحیّت کرد و سخنهای دلپذیر گفت.
بسیار حدیثها همیکردیم یک با دیگر تا سخن ما بدان جای کشید که از او بپرسیدم حالهای وی همه، و از او اندر خواستم که تا مرا راه خویش بنماید و پیشه و نام و نسب خویش بگوید، بلکه شهر و مأوای خویش. وی گفت که: «نام من «زنده» است و «پسر بیدارم»، و شهر من بیت مقدّس است، و پیشهی من سیاحت کردن است و گِرد جهان گردیدن تا همهی حالهای جهان بدانستم. و روی من به سوی پدرم است و وِی «زنده» است، و من همهی علمها را از او آموختهام و کلید همهی علمها وی به من داده است، و راه کنارهای جهان، آن راهها که رفتنی است، مرا وی نُموده است، تا از گردیدن من به گِرد جهان چنان است که همهی جهان گویی که پیش من نهاده است».
دیری با این پیر مسألهها همیگفتم و از وی علمهای دشخوار (۴) همیپرسیدم،… پس از آنجا به علم فراست (۵) افتادیم… گفت که «علم فراست از آن علمهاست که فایدهی وی به نقد است و منفعت وی اندر وقت است، که این علم تو را پدید کند از هر کسی آنچه وی پنهان دارد از خوی خویش، تا بستاخی (۶) کردن تو با وی یا دور شدن تو از وی بر آن اندازه بود و اندر خور این حال باشد.
علم فراست دلیل میکند به خوشخویی تو و پذیرایی تو مر علم را، و نیز دلیل میکند که تو چنانی که به هر سوی که تو را کشند، آن سوی شوی. و چون تو را بر راه راست بدارند و بدان راه خوانند، بصلاح گردی و پاک شوی. و اگر فریبندهای تو را بفریبد، فریفته شوی. و این یاران که به گرد تو اندرند و از تو جدا نشوند، رفیقانی بد اَند. و بیم است که تو را فتنه کنند و به بند ایشان اندر مانی، مگر که نگاه داشتن ایزدی به تو رسد و تو را نگاه دارد از بد ایشان.
امّا این یار که پیشروِ تو است و اندر پیش تو ایستاده است (۷) دروغزن است و ژاژخای (۸) است و باطلها به هم آرنده است و زورها آفریننده است و تو را خبرهایی آرد که تو از او اندر نخواسته باشی و از او نپرسیده بُوی، و خبر راست با دروغ برآمیزد و حقّ را به باطل پلید کند با آنکه وی جاسوس و طلایهی توست، و به سبب وی بدانی خبر آن چیزهایی که از تو غایب است، و به راه وی به تو رسد حالهای آن چیزها که نزدیک تو نیست. و تو اندر ماندهای به نقد کردن حقّ آن از باطلش، و به برچیدن راستش از میان دروغش، و پدید کردن ثوابش از آنچه خطاست، با آنکه تو را از او چاره نیست. گاه بود که توفیق ایزد تو را دست گیرد و از راه گمراهان تو را دور کند، و گاه متحیّر و خیره بمانی، و گاه بود که گواهانِ مزوّرکنان تو را غِرّه کنند.
و اما این یار که بر دست راست تو است، خربط (۹) است و ناپاکدار است. هر بار که بیاشوبد نصیحت نپذیرد و پند دادنش سود ندارد، و مدارا کردن با وی آشفتگیش را کم نکند. گویی که آتش است که اندر هیزم خشک افتاده بُود، یا آب بسیار است که از بالای بلند فرود آید، و یا اشتری مست است، و یا شیری بچهکشته است.
و اما این یار که بر دست چپ تو است، چِرکِن (۱۰) است و بسیارخوار است و فراخشکم است و جماعدوست است. هیچچیز شکم وی پر نکند جز از خاک، و هیچچیز گرسنگی وی ننشاند مگر گِل و کلوخ. لیسنده است و چشنده و خورنده و حریص. گویی که خوکی است که گرسنه کنندش و اندر میان پلیدی گمارندش. و تو را ای مسکین! بدین یاران بد بازبستهاند و با ایشان بردوسانیدهاند (۱۱)، چنانکه از ایشان جدا نتوانی شدن، مگر که به غریبی شوی به شهرهایی که ایشان آنجا نتوانند آمدن. و اکنون که وقت آن غریبی نیست و بدان شهرها نتوانی شدن و از ایشان نتوانی گسستن و از دست ایشان نتوانی رستن، چنان کن که دست تو زَبر دست ایشان بود و سلطان تو افراز سلطان ایشان بود، و مکن که مهار خویش به دست ایشان دهی و مر ایشان را گردن نهی، بلکه به تدبیر نیکو کردن در کار ایشان مشغول شو، تا ایشان را به راه راست بداری، ازیرا که هر بار که تو بزور باشی ایشان را مُسَخّر خویش کنی و ایشان تو را مسخّر نتوانند کردن، و بر ایشان نشینی و ایشان بر تو ننشینند.
از حیلتهای روان تو و از تدبیر نیکوی تو اندر کار این یاران و رفیقان آن است که به این بدخوی گردنکش مر این رعنا(۱۲)ی بسیارخوار را بشکنی، و به سرش باز زنی نیک، و مر آشفتگیِ این خشمآلوده و دُشخوارکار را اندر یابی به فریفتن این رعنای چاپلوس و دمزن، و مر او را بیارامی نیک. و اما این دروغزن یافهگوی نگر که بدو نگرایی و سخن وی استوار نداری (۱۳)، مگر که درستی (۱۴) قوی بیارد تو را از نزدیک ایزد جلّوعلا؛ پس آنگاه استوار دارش و سخنش بپذیر. و چنان مکن که هیچگونه گوش به سخن وی نکنی، و آنچه وی آرَد از خبرها ننیوشی، وگر چند که راست با دروغ آمیخته بود، ازیرا که نبود که اندر آن میان آن نبود که باید پذیرفتن و نگاه باید داشتن و به حقیقت آن بَر باید رسیدن»…
… او را گفتم که از حدّ مغرب مرا آگاهی دِه و باز نُمای، که مغرب به شهرهای ما نزدیکتر است. وی گفت که «به دورترین جای از مغرب دریایی است بزرگ و گرم که اندر نامهی خدای او را «چشمهی گرم» نام کرده است، و آفتاب به نزدیک وی فروشود، و رودهایی که بدین دریا آیند از زمینی ویران خیزند که کنارش پدید نیست، و کس حدّ نتواند دانستن از فراخی که هست…
… چون سوی مشرق شوی، آفتاب را یابی که به میان دو سُرُوی دیو۱۵ برهمیآید، ازیرا که دیو را دو سُرو هست: یکی پَران و یکی رَوان. و این گروه که رواناند دو قبیلهاند: قبیلهای به دَدگان ماند و قبیلهای به چهارپایان، و میان ایشان همیشه کارزار است، و این هر دو قبیله بر دست چپ مشرقاند. و آن دیوان که پراناند، بر دست راست مشرقاند. و همه بر یک آفرینش نهاند، بلکه گویی که مر هر یکی را از ایشان یکی از دو آفرینش است، و یکی از سه و یکی از چهار، چنان که مردمی پران و ماری که سرش به سر خوک ماند، و یکی نیمهی آفرینشی و یکی پارهای از آفرینشی چنانکه نیمی از مردم یا کف دستی از مردم یا پایی از مردم و جز از اینگونه از جانوران دیگر. و شاید بودن و دور نیست که این صورتهای آمیخته که نگارگران بنگارند از آنجای آوردهاند…
… هر که او را راه دهند تا از این اقلیم اندر گذرد و یاری کنندش بر آن گذشتن، راه یابد به شدن از سپس آسمانها و بیند مر آفریدههای پیشین را، پادشاهی است یگانه و همه فرمانبران اویند…
… مَلک بیابانیتر است از ایشان، و هر که او را به اصلی بازخواند از راه بشد. و هر که گفت که «او را بستایم به سزای وی» ژاژ خایید. از تواناییِ صفتکنندگان دور شد، و از ماننده کردن او را به چیزی اندر گذشت. و هیچکس طمع ندارد که او را به چیزی ماننده تواند کردن. او را اندامها نیست پارهپاره، بلکه همه نیکوییِ روی ویاند وَ جودِ دست وی… پنداری که نیکویی وی پردهی نیکوییِ وی است، و پدید آمدن وی سبب ناپدیدیِ وی است، و آشکارا شدن وی سبب پنهان شدن وی است…
پینوشت:
* قصهی حیّ بن یقظان، ابن سینا، حسین بن عبدالله، ترجمه و شرح فارسی از عبدالواحد بن محمد جوزجانی، تصحیح هنری کوربن، تهران، انتشارات انجمن آثار ملی، ۱۳۳۱
یک. مصر بودن. پژوژ: اصرار و الحاح.
دو. فراری داد، گریزاند؛ «بو اسحاق را هزیمت کردند، وی بگریخت و مردمش بیشتر درماندند». (بیهقی)
سه. سپوختن (پهلوی: spˉoxtan): تأخیر کردن، به تعویق انداختن، دور کردن، خلاندن.
چهار. دُش+خوار: مشکل، دشوار. متضاد «خوار» به معنی «آسان».
پنج. فهم و ادراک و زیرکی و دانایی و قیافهشناسی و آن علمی است که از صورت پی به سیرت برند. (غیاثاللغات، به نقل از دهخدا)
شش. گستاخ و جسور؛ لفظ مذکور مخفف بیستاخ است، بیپروا. (داعیالاسلام)
هفت. جوزجانی در اینجا رفتاری خاص را در ترجمه به نمایش گذاشته است: وفاداری به متن استاد و همزمان بیرون کشیدن تمام ظرفیتهای واژه. در متن عربیِ بوعلی، در اینجا فقط یک بار واژهی «امام» آمده؛ جوزجانی واژه را بار نخست به کسر اول و دیگربار به فتح اول خوانده و هر دو معنی را وارد کرده است. این فروتنی، و درعینحال جسارت، متن را زیباتر کرده است.
هشت. بیهودهگو. (ژاژ: کنگر، گیاهی که شتر میجود ولی نمیتواند ببلعد + خاییدن: جویدن)
نه. خر+بط: بَط بزرگ، مرغابی بزرگ، کنایه از نادان و ابله؛ ناصرخسرو راست: «گیرم دنیا، ز بیمحلی دنیا بر گُرُهی خربط و خسیس بهشتی». دکتر میرزا علیاکبر خان نفیسی (ناظمالاطبا) علاوهبر معانی بالا، تعابیری چون «غول بیابانی» و «حیلهگر» و «بیدین» هم از این واژه دارد. نزاری قهستانی هم گفته: «مشو پیرو غول وهم و خیال به افسون خربط مشو در جوال».
ده. چرکین، کثیف. نفیسی (ناظمالاطبا) «مال دنیا» هم گفته که در این معنی با واژههای بعدی تناسب دارد.
یازده. دوسانیدن (پهلوی:dˉusˉinˉitan) = چسباندن، وابستن، وابسته کردن. «بدان صورت چو صنعت کرد لختی بدوسانید بر شاخ درختی» (نظامی)
دوازده. احمق، گول. در عربی مؤنث است.
سیزده. استوار داشتن: باور داشتن، اعتماد داشتن.
چهارده. «درست» در اینجا صفتی است که جانشین اسم شده: «دلیلی درست» یا «گواهی درست». در فرهنگها در معنای «دلیل و گواه» نیامده.
پانزده. دو شاخ دیو. سُرُو (پهلوی: srˉuw) = شاخ.
منابع:
– تاریخ بیهقی، تصنیف ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی دبیر، تصحیح دکتر علیاکبر فیاض، دانشگاه فردوسی، مشهد: ۱۳۵۰.
– خسرو و شیرین، نظامی گنجهای، تصحیح بهروز ثروتیان، امیرکبیر، تهران: ۱۳۸۶.
– دیوان ناصرخسرو، تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، انتشارات دانشگاه تهران، تهران: ۱۳۷۰.
– دیوان نزاری قهستانی، تصحیح مظاهر مصفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران: ۱۳۷۱.
– دایرهالمعارف بزرگ اسلامی (جلد چهارم): ابن سینا – ابنمسیر، محمد کاظم موسوی بجنوردی، تهران: ۱۳۸۵.
– سه حکیم مسلمان، سید حسین نصر، ترجمهی احمد آرام، چاپ هفتم، تهران: ۱۳۸۵.
– شرح حال و افکار و آثار و عقاید و نظریات نوابغ شرق، سیدمحمود حسینی مرعشی نجفی، بیتا، بیجا.
– شرح زندگانی ابن سینا، مهدی خورسندی، مندرج در سایت بنیاد علمی و فرهنگی بوعلی سینا؛ تاریخ دسترسی: ۱۴/۳/۱۳۹۲:
http://www.buali.ir/zendeginameh-zendegi-fa.html
– فرمانروایان گمنام (جلد یکم)، پرویز اذکایی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، چاپ اول، تهران: ۱۳۶۷.
– فرهنگ زبان پهلوی، دکتر بهرام فرهوشی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ ششم، تهران: ۱۳۹۰.
– فرهنگ نظام، سیدمحمدعلی داعیالاسلام، نشر دانش، تهران: ۱۳۶۴.
– فرهنگ نفیسی، علیاکبر نفیسی، انتشارات خیام، تهران: ۱۳۴۳.
*این مطلب پیشتر در نهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.