«من در افریقا بودم و این چیزهایی است که دیدم؛ از انقلابی به کودتایی، و از جنگی به جنگ دیگر رفتم. عملاً شاهد حادث شدن تاریخ، تاریخ واقعی، تاریخ معاصر، تاریخ ما بودم. در ضمن در شگفت بودم که هرگز یک نویسنده ندیدم، هرگز به شاعری، به فیلسوفی، حتی به جامعهشناسی برنخوردم. اینها کجا بودند؟ اینهمه حوادث مهم، و دریغ از حتی یک نویسنده؟»
از گفتوگوی ریشارد کاپوشچینسکی با مجلهی «گرانتا»
او شاهد عینی ۲۷ انقلاب بود، قرار بود در لحظه خبرها را برای خبرگزاری در لهستان مخابره کند، اما دفترچهی دیگری هم داشت، دفترچهای که برای ثبت لحظههایی خارج از چارچوب خبر سراغش میرفت و حاصل همین دفترچه بود که او را به شهرتی ستودنی رساند، شهرتی که در کتابهایی همچون «امپراطور»، «شاهنشاه» و «یک روز دیگر از زندگی» متجلی شد.
ریشارد کاپوشچینسکی درست بهاندازهی رابرت کاپا، عکاس هموطنش، در ثبت لحظههایی که مرز زندگی و مرگ در میدانهای جنگ و انقلابها باریک میشود زبردست است، تصویری که او از فروپاشی نظامها میدهد همچنان خوانده میشود و همچنان الگوی روزنامهنگاری است.
کمتر از یک دهه از مرگ ریشارد کاپوشچینسکی کبیر میگذرد و چندی است که اتهامهایی از گوشهوکنار علیه سبک و سیاق او مطرح میشود، اینکه کجای گزارشهای او واقعی است و کجای آنها وابسته به تخیل و ادبیات، دعوایی است که آرتور دموسلاوسکی، دیگر روزنامهنگار لهستانی، و نویسندهی کتاب «تب تند امریکای لاتین» (در ایران این کتاب را نشر نی با ترجمهی دکتر روشن وزیری منتشر کرده) به راه انداخت، اما انگار کاپوشچینسکی میدانست قرار است روزی در مبحث روزنامهنگاری نوین، که مدام بحث منبع مطرح میشود، در مظان چنین اتهامی قرار بگیرد و برای همین هم در گفتوگویش با بیل بوفورد، سردبیر مجلهی «گرانتا»، چنین پاسخی داده است.
بااینحال او همچنان در مقام روزنامهنگار برتر قرن از کشوری دورافتاده، که هرگز حتی روزنامهای بینالمللی نداشته، باقی مانده است. او نتیجهی مشاهدات سالیانش را از اواسط دههی چهل میلادی در آینهی تمامنمای کتابهایش به نمایش گذاشت و خیلیزود آثارش به بیش از سی زبان زندهی دنیا ترجمه شد و جوایز ادبی را از آلمان، فرانسه، کانادا، ایتالیا، ایالات متحده و کانادا از آن خود کرد.
کاپوشچینسکی سالهای نوجوانیاش را در فقر مطلق سپری کرده بود، آنچنانکه در گفتوگوهایش میگوید رویای نوجوانیهایش داشتن یک جفت کفش بوده و تا سیسالگی حتی چشمش به دستگاه تلفن هم نیفتاده بود. اما با کار کردن برای آژانس خبری لهستان بهقول خودش دیگر نان و کرهای برای خوردن داشت و رسیدن به روزهای اوج را بهزودی تجربه کرد. او تجربههای زیستی عجیبی در افریقا کسب کرده بود، تجربههایی که جدا از گزارشهای خبریاش برای خبرگزاریها بخشی از آن در کتابی با عنوان «امپراطور» نمود پیدا میکند. «امپراطور» اولین اثر اوست که در ۱۹۷۸ به انگلیسی ترجمه شد، کتابی که خیلی زود دنیا را تکان داد و سویهی تاریک دیکتاتوری بدوی هایله سلاسی در سرزمین حبشه یا همان اتیوپی امروزی را علنی کرد، کتاب چنان با استقبال روبهرو شد که خیلی زود با نمایشنامهای که جاناتان میلر از آن اقتباس کرده بود سر از تئاتر رویال کورت لندن درآورد.
ریشارد کاپوشچینسکی سالها پیش در بحبوحهی انقلاب ایران به تهران آمد و یکی از پرمخاطبترین کتابهایش را نوشت.
در کتاب «شاهنشاه» کاپوشچینسکی با همان شیوهی روایی ساختار قدرت در ایران و آخرین روزهای امپراطوری محمدرضا شاه پهلوی را به تصویر میکشد، او پازلی را کنار هم میچیند که ایران در آستانهی انقلاب را با مجموعهای از رویدادهای ریز و درشت برای خواننده زنده میکند. کاپوشچینسکی در این کتاب صرفاً به شرح فرار شاه و بازگشت آیتالله خمینی از تبعید نپرداخته، بلکه میکوشد علل بروز این اتفاقات را مطرح کند. او به مشاهدات روزنامهنگارانهی خود در قیاس با اطلاعات انتزاعی تاریخی اهمیت بیشتری میدهد و پس از ثبت آنها، وسط یادداشتهای آشفتهاش مینشیند تا به آنها معنا و مفهومی بدهد. او ما را به جایی میرساند که بپذیریم انقلاب ایران احتمالاً اجتنابناپذیر بوده و ضمناً این باور را به چالش میکشد که انقلاب ایران حاصل دسیسههای خارجی بوده است. شاهنشاه عاری از خودپسندی رویکرد روزنامهنگار در جایگاه قهرمان است. درواقع بیشتر حجم کتاب شامل تأملات کاپوشچینسکی است دربارهی تصاویری معمولی و عکسهایی که در دسترس همگانند.
اما او اولبار با «امپراطور» به خوانندهی فارسیزبان معرفی شد. حسن کامشاد در مقدمهی کتاب نامهای از آقا بزرگ علوی، نویسندهی ایرانی، را منتشر کرده که خطاب به او نوشته شده است. بزرگ علوی از خواندن «امپراطور» لذت برده و با آن همذاتپنداری کرده است. او در این نامه برای کامشاد نوشته است: «الآن کتاب «امپراطور» را تمام کردم. بگذار اول به زبان شما فرنگیها با یک جوک شروع کنم. مرد بیسروپایی در خیابان به مقام شامخ خانوادهی سلطنتی توهین میکرد و بد و بیراه میگفت: خودش کارهای بدبد میکند، خواهرش فاسق طاق و جفت دارد و مادرش… فحشهایی که بنده نمیتوانم روی کاغذ بیاورم. پاسبانی که این یاوهگوییها را شنید گفت: به کی داری فحش میدی؟ جواب داد: من مقصودم خانوادهی سلطنتی انگلیس است. آژان بیحیا گفت: نه، نه، این نشانههایی که میدهی مال خودمان است.»
او در کتاب «امپراطور» تصویری تمامعیار از دیکتاتوری نیمهدیوانه ارائه میدهد که شیوههای قبیلهسالاری را با استبداد حکومتی آمیخته است و درست در کشوری که مردمش از گرسنگی کنار جادهها با شکمهای ورآمده مردهاند، با شیفتگی هرچه تمامتر هواپیما میخرد و مظاهر زندگی مدرن را وارد اتیوپی میکند.
کاپوشچینسکی پیش از «امپراطور» کتاب دیگری نوشته بود که شاید بتوان گفت بهترین گزارش اوست: «یک روز دیگر از زندگی» در ۱۹۷۶ منتشر شده بود، اثری منحصربهفرد از آخرین روزهای استعمار پرتغال در آنگولا. او در لحظهی سقوط در بندر لوآندا چنان تصویر تکاندهندهای از بیپناهی و تنهایی و از دست رفتن ارائه میدهد که تکاندهنده است. او تنها روزنامهنگار خارجی است که در آن تابستان پرهرجومرج و پر از ترس در ۱۹۷۵ کنار مهاجران پرتغالی و بازرگانان پرتغالی، که در آنگولا گیر افتادهاند، صحنهبهصحنه انقلاب را میبیند. ارتش آنگولا پیش میآید و او سایهی مردانی از سیا و سازمان اطلاعات پرتغال را در این کشور تبآلود گزارش میکند. کاپوشچینسکی با داستانهای باورنکردنی از گرما، عصبیت و اخباری که باید هر شب برای تلکس ورشو میفرستاد تصویری غریب میسازد، صحنههای دیوانهواری از خشونت که شاید تنها در آنگولا و افریقا دیده میشد. او سالها بعد هر وقت دربارهی افریقا حرف میزد یا مینوشت، انقلاب آنگولا در آن پررنگتر از هر جای دیگری بود. همهی اینها شخصیت ویژهای از او ساختند، روزنامهنگاری که شبیه هیچ روزنامهنگار دیگری نیست، آنچنان که آندره وایدا در فیلم «درمان سخت» (محصول ۱۹۷۸) شخصیت روزنامهنگار فیلمش را از روی ویژگیهای کاپوشچینسکی میسازد. او دربارهی تجربههایی که از سر گذرانده در یادداشتهایش نوشته است: «وقتی در شهرهای بزرگ و آرام اروپایی راه میروم و میبینم مردم پشت خط قرمز توقف میکنند، خندهام میگیرد. یادم میآید که چطور این متمدن بودن میتواند در کسری از ثانیه تبدیل به بدویت و درندهخویی بشود. قساوت آدمی چیزی است که بارها در بحران و جنگ به چشم دیدهام. به نظرم هیچچیز به اندازهی آرامش و صلح بیدوام نیست.»
بااینحال یکی از نکات جذاب کتابهای کاپوشچینسکی اهمیتی است که او به مشاهدات خودش میدهد و در بسیاری از موارد اطلاعات تاریخی را در حد رویکردی انتزاعی نادیده میگیرد. او این شیوهی تاریخنگاری را با علم به همهی این خردهگیریها انتخاب کرده است. او مینویسد: «من با آنچه در کتابخانه به اسم تاریخ توی قفسه گذاشتهاند بیگانهام. آنچه در کف خیابان و زیر رگبار گلوله به من القا شده است، تاریخ را برایم میسازد. برای همین هم باید بگویم چیزی که من از تاریخ و روایت آن میفهمم این است که اشتباه کردهاید اگر دربارهی آدمهایی نوشتهاید که دستکم مدتی در شرایط آنها نزیستهاید.»