مایاکوفسکی با دوستانش از میخانهای بیرون آمد.
مردی مست کنار خیابان در چالهای آب افتاده بود.
دوستان مایاکوفسکی از او خواستند در مورد این صحنه شعری بسراید.
مایاکوفسکی قدری فکر کرد و سرود:
«تنیست این،
فتاده از نفس
ز بادهخوارگی.
بسته راه پاک ما
در مسیر زندگی…»
در همان لحظه مرد مست سر بلند کرد و در پاسخ گفت:
«تن لکنتهی خودت، بکش کمی به آن طرف،
سپس دوباره پا بنه، به راه پاک لودگی»
مایاکوفسکی به دوستانش گفت: «بیایید برویم، این یسنین است!»
لطیفهی ادبی
در آخرین روزهای ۱۹۲۵ خبری مانند بمب روسیه را لرزاند: سرگِی یسِنین خود را در مسافرخانهای محقر حلقآویز کرد. یسِنین با آنکه در هنگام مرگ سیسال بیشتر نداشت، در سراسر کشور از محبوبیت کمنظیری برخوردار بود. شعرهایش به لطف سهل و ممتنع بودن و موسیقی ساده و درکشدنیشان در میان همهی افراد جامعه رسوخ کرده بود. موهای بور و چشمان آبی و کلاً قیافهی بچگانه و معصومش نیز در جلب نظر مخاطبان بیتأثیر نبود و البته از نقش «جنجال» در شهرت و محبوبیتش هم نباید غافل ماند: ظرف سی سال سه بار ازدواج کرد و بهخصوص ازدواج دومش با ستارهی رقص امریکایی، ایزدورا دانکن، که برای اجرای برنامه به روسیه آمده بود، سروصدای فراوان به پا کرد. مستیها و شبزندهداریهای یسنین و دوستانش در میخانهها، که فراوان با نزاع و جنجال خیابانی همراه میشد، باز اسمش را بر سر زبانها میانداخت و شعرهایی که او با عنوان کلی «میخانههای مسکو» میسرود، هنوز هم که هنوز است، در میان الکلیهای روسیه رواج و محبوبیت دارد.
از همان لحظهی نخستِ خبرِ خودکشی یسنین شایعات با سرعت دیوانهواری پخش میشدند و افسانه و واقعیت چنان با هم درآمیخت که تا امروز نیز علت مرگ یسنین و چگونگی آن همچون رازی سربهمهر باقی مانده است.
یکی از فرضیههایی که از همان چند روز پس از مرگ یسنین در نشریات و محافل روسهای مهاجر شکل گرفت آن بود که یسنین به قتل رسیده است و قاتل اصلی نیز اغلب گ.پ.او. معرفی میشد که نام رسمی پلیس مخفی شوروی در آن سالها بود. این فرضیه آنقدر قوی بود که پس از فروپاشی شوروی، در دههی ۱۹۹۰ کمیسیون ویژهای متشکل از بازپرسها، حقوقدانان، پزشکان و خطشناسان تشکیل شد تا شاید پرده از راز مرگ یسنین برداشته شود، ولی این کمیسیون نیز نتوانست روایت رسمیِ خودکشیِ یسنین را باطل اعلام کند. هرچند فرضیهی قتل همچنان طرفداران سرسختی دارد. سریال «یسنین»، که ایگور زایتسف در ۲۰۰۸ ساخت (با بازی هنرپیشهی معروف، سرگِی بیزروکوف در نقش یسنین)، و در آن به جزئیاتی پرداخت که فرضیهی قتل را تأیید میکردند، در رواج این فرضیه در میان عامهی مردم بسیار مؤثر بود. در ۲۰۱۰ نیز ماکسیم اسکاراخودوف، از محققان پژوهشگاه ادبیات جهان مسکو، همراه یلنا کالامیتسِوا کتابی به نام «قتل سرگِی یسنین» نوشتند و دوباره این فرضیه را در محافل دانشگاهی مطرح کردند. بههرحال این ماجرا هنوز به نتیجهی قطعی نرسیده است.
یکی دیگر از موضوعاتی که دهانبهدهان میگشت ماجرای آخرین شعر یسنین بود که گفته میشد شاعر آن را پیش از مرگ با خونش نوشته است:
خداحافظ دوست من، خداحافظ.
عزیزم، در قلبم جای داری.
این فاصلهی مقدّر
دیدار آینده را وعده میدهد.
خداحافظ دوست من، بیهیچ دستی، بیهیچ کلامی،
غم مخور و ابرو به اندوه میالای.
در این زندگی مردن چیز تازهای نیست،
ولی زیستن هم مسلماً چیز تازهتری ندارد.
در اینکه یسنین شعر را با خونش نوشته، تقریباً شکی نیست. در همان دههی ۱۹۹۰ آزمایش شیمیایی دقیقی روی دستنویس او انجام شد که این مسأله را تأیید میکند. ولی ظاهراً علت این کار صرفاً این بوده که در آن مسافرخانهی «جذامزده» (به قول خود او) چیز دیگری برای نوشتن پیدا نکرده بود (یا به اعتقاد برخی محققان، پولی برای تهیهی نوشتافزار دیگری نداشت) و البته شعر را هم نه در لحظات پیش از مرگ، بلکه چندین و چند ساعت پیش از آن سروده بود. روایت شاهد عینی، ی. اوستینوا، از آشنایان نزدیک یسنین که در آن زمان در همان مهمانخانه ساکن بود و در روز مرگ او را دیده بود این است:
«روز ۲۷ دسامبر یسنین را در پاگرد مهمانخانه دیدم، بدون یقه، بدون کراوات، با لیف و صابونی در دست. آشفته به سوی من آمد و گفت که حمام ممکن است منفجر شود: ظاهراً در تون حمام آتش زیادی روشن کرده بودند، ولی در خزینه آبی در کار نبود. گفتم که همهچیز را روبهراه میکنم و صدایش میزنم. سپس به اتاقش رفتم. آنجا دست چپش را به من نشان داد. روی مچش سه بریدگی سطحی به چشم میخورد. یسنین شروع کرد به گله و شکایت که در این مسافرخانهی «جذامزده» حتی مرکب هم پیدا نمیشود و او ناچار شده امروز صبح شعر را با خونش بنویسد.
پس از مدت کوتاهی اِرلیخ شاعر آمد. یسنین کنار میز رفت، شعری را که صبح با خونش نوشته بود از دفتر یادداشتش کَند و آن را در جیب داخلی کت ارلیخ چپاند. ارلیخ دستش را بلند کرد که شعر را بیرون بکشد، ولی یسنین جلو او را گرفت: الآن نه، بعداً بخوان!»
هیچکدام از دوستانش که در ۲۷ دسامبر او را دیدهاند گمان نمیبرند که یسنین دچار افسردگی است، شب او را تنها میگذارند و همان شب شاعر از دنیا میرود. ارلیخ شعر را ۲۸ دسامبر، یعنی پس از مرگ شاعر، میخواند.
یسنینوارگی
خبر خودکشی یسنین تأثیر دلسردکنندهی عمیقی بر جوانان روس گذاشت. حکومت شوروی شیوع دلزدگی، بدبینی، لاقیدی و سقوط اخلاقی در میان جوانان را ناشی از تأثیر مخرب شعر و شخصیت و زندگی یسنین بر آنان میدانست. در بیانیههای رسمی آن سالها سه واژهی «بیبندوباری»، «انحطاط» و «شیفتگی به یسنین» مترادف معرفی میشد و «روحیهی منحط در میان جوانان» رسماً «یسنینوارگی» نام گرفت. همهجا، از روزنامهها و مراکز فرهنگی گرفته تا کارخانهها، مدارس، بیمارستانها، مزارع اشتراکی، از یسنینوارگی همچون پدیدهای زشت و مذموم یاد میکردند و به یسنین میتاختند. یکی از کسانی که در همان سالها با جدوجهد ویژهای به مبارزه با یسنینوارگی برخاست، ولادیمیر مایاکوفسکی بود.
یسنین و مایاکوفسکی
این دو شاعر بزرگ از جهاتی بسیار به هم شبیه هستند و از جهاتی بسیار متفاوت. کموبیش همسنوسال بودند (مایاکوفسکی دو سال بزرگتر بود)، هر دو انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را با شور و شوق پذیرا شدند و هردو پس از مدتی از آن دلسرد شدند (البته دلسردی مایاکوفسکی بسیار دیرتر رخ داد) و سرانجام اینکه هر دو جنجالساز بودند: آوازهی میخوارگیهای یسنین چیزی کم از «پیراهن زرد» مشهور مایاکوفسکی، ادا و اطوارهای او در هنگام شعرخوانی و اظهارنظرهای تند و جنجالیاش نداشت. ولی جهان شعری و فکری آن دو بسیار متفاوت بود. در میان منتقدان روس رسم است که شعر یسنین را «شعر آهسته» بنامند، یعنی شعری که بسیار شخصی است و خواننده برای درکش باید آن را برای خود زمزمه کند، و شعر مایاکوفسکی برعکس «شعر بلند» است، یعنی برای بیشترین تأثیرگذاری باید در فضاهای میتینگوار، خطاب به جمعیت فراوان و با صدای بلند و گاه فریاد ادا شود.
از سوی دیگر، یسنین شاعر روستا بود و مایاکوفسکی شاعر شهر. تصویری آرمانی که یسنین از آیندهی انقلاب در ذهن داشت «باغی در سراسر عالم» بود که در آن «مردم در اوج سعادت و خردمندی دستدردست یکدیگر حلقه زده و زیر سایهی شاخههای درخت فوقالعاده عظیمی مشغول پایکوبی هستند که نامش سوسیالیسم است، یا بهشت، زیرا بهشت نیز در تخیل دهقانان جایی است که بابت شخم زدن مالیاتی وجود ندارد، جایی که کلبهها نو هستند و سقفی از الوار سرو دارند…» مهمترین علت دلسردی زودهنگام او از انقلاب و اینکه میپنداشت حکومت شوروی «با پاروهایی از دستهای بریده به سوی سرزمین آینده در حرکت است» فجایعی بود که در روستاهای شوروی اتفاق میافتاد و یسنین بهواسطهی پیوند نزدیکش با روستا از آنها خبر داشت. درحالیکه مایاکوفسکی بنا به نگرشهای فوتوریستیاش شیفتهی زندگی شهری، ماشین و صنعت بود. این گفتهی او مشهور است که «یک تراکتور فورد از یک مجموعه شعر بهتر است». نیکالای آسِیِف شاعر گفتوگویی میان یسنین و مایاکوفسکی را نقل میکند:
مایاکوفسکی: از این شاعران روستایی مثل آرِشین و کلیچکوف دست بردارید! آخر چرا این خاک و گِلی را که به پایتان چسبیده همهجا با خودتان میکِشید؟
یسنین: من به خاک و گِل چسبیدهام و شما به آهن و چدن! از خاک آدم ساختهاند، ولی از چدن چه؟
مایاکوفسکی: از چدن مجسمه میسازند!
از سوی دیگر، مایاکوفسکی و فوتوریستها هرچه مربوط به فرهنگ گذشته میشد منسوخ و بیارزش میشمردند و نفی میکردند. در بیانیهی آنان با عنوان «کشیدهای بر گوش پسند عمومی» (۱۹۱۲) آمده است: «[چارچوبهای] گذشته تنگ است. آکادمی و پوشکین از هیروگلیفها نامفهومترند. پوشکین، داستایِفسکی، تولستوی و دیگران را باید از کشتیِ عصر حاضر بیرون انداخت.» درحالیکه یسنین خود را وامدار و ادامهدهندهی راه شاعران بزرگ گذشته میدانست و از جمله در شعری خطاب به آلکساندر پوشکین سرود:
در آرزوی استعداد توانمندِ
آن کسی که سرنوشت روسیه شد،
[زیر مجسمهاش] در بولوار توِر ایستادهام،
ایستادهام و با خود سخن میگویم.
با موهای زرینت، که به سفیدی میزند،
در هالهای از افسانهها گم شدهای،
آه آلکساندر! تو هم خوشگذران بودی،
همانطور که من امروز عیاشم.
ولی این سرگرمیهای دلنشین
بر چهرهی تو سایه نیفکند،
آوازهات در برنز نقش بسته
و گردنت با غرور افراشته است.
و من، انگار که در مراسم دعا باشم،
در پاسخ به تو میگویم:
الآن از خوشبختی میمردم،
اگر چنین سرنوشتی نصیبم میشد.
ولی محکومم به تقلا و تکاپو،
هنوز مدتها باید بسرایم…
تا نغمهی روستایی من هم
بتواند طنینی برنزی پیدا کند.
مایاکوفسکی علیه یسنینوارگی
کشمکشها و رقابت یسنین و مایاکوفسکی، هرچه بود، معمولاً از حد متعارف بیرون نمیرفت. هردو شاعر استعداد و قریحهی یکدیگر را میستودند و با وجود همهی اختلافنظرها رابطهشان را باید «دوستانه» به شمار آورد. م. رویزمان نقل میکند که مایاکوفسکی در تحریریهی نشریهی «نووی میر» از شعرهای یسنین تعریف میکرد و بعد حاضران را تهدید میکرد که مبادا کلمهای از تمجیدهای او را به گوش یسنین برسانند!
پس از مرگ یسنین و ظهور پدیدهای که نام «یسنینوارگی» بر آن گذاشتند، مایاکوفسکی تعهد هنری و اجتماعی خود را در آن میدید که با این پدیده مبارزه کند. از جمله در شعری به نام «خطاب به سرگِی یسنین» که یک سال پس از مرگ او سرود، گویی با روح شاعر و آخرین شعر او به مناظره برمیخیزد:
سیارهی ما
برای شادمانی
امکانات کمی دارد.
باید
شادمانی را
از روزگار آتی
کَند و جدا کرد.
در این زندگی
مردن سخت نیست.
زندگی ساختن
بهمراتب سختتر است.
برداشت او از «ادبیات سفارشی» (که خودش نام «سفارش اجتماعی» بر آن میگذاشت) دقیقاً همین بود؛ یعنی جامعه و اوضاع و شرایط اجتماعی است که باید موضوع اثر هنری را به شاعر دیکته کند. حالا که «یسنینوارگی» دارد جامعه را به سوی انحطاط میکشد، وظیفهی شاعر و هنرمند آن است که به مقابله برخیزد. البته او در بسیاری از موارد تصریح میکرد که باید میان «یسنین» و «یسنینوارگی» تمایز قائل شد و همهی خصلتهایی که به پدیدهی یسنینوارگی نسبت میدهند، لزوماً دربارهی خود یسنین صدق نمیکند، ولی همچنانکه در ادامه خواهیم دید، خود نیز همیشه این تمایز را رعایت نمیکرد.
گوشههایی از تلاشهای مایاکوفسکی برای مبارزه با «یسنینوارگی» در نوشتههای محققان مختلف، از جمله تاتیانا ساوچِنکو، ثبت شده است، از جمله آنکه مایاکوفسکی پیوسته تلاش میکرد ثابت کند شعرهای یسنین آناندازه هم که به نظر میرسد، محبوبیت ندارند و در میان مردم ریشه ندواندهاند. در جلسهای که در ۱۹۲۷ با عنوان «انحطاط اخلاقی در میان جوانان: یسنینوارگی» و با حضور مقامات حزبی از جمله آناتولی لوناچارسکی (وزیر روشنگری وقت)، یِوگِنی پریآبراژنسکی و کارل رادک برگزار شد، اظهار داشت: «مردم ما یسنین را نمیشناسند. فقط پنجشش شعری از او را میخوانند و آن هم به لطف مبلّغ بزرگ او، رفیق ساسنوفسکی. (صدای حضار: «درست نیست، درست نیست!») میدانم که شما شعرهای یسنین را میشناسید، ولی شما خودتان را با تودههای مردم یکی ندانید.» مایاکوفسکی در مراسم مختلف برای آنکه ثابت کند مردم خوب شعرهای یسنین را نمیشناسند، آنها را با تحریفها و اشتباهات فاحش میخواند، یا مثلاً شعرهای آلکساندر بلوک را میخواند و آنها را به یسنین نسبت میداد تا ببیند کسی متوجه میشود یا نه: «من شعرهایی میخوانم فاقد هرگونه معنای منطقی، شعرهای یسنین را عوض میکنم و میخوانم و حتی یک نفر متوجه نشده و کلمهای در این مورد بر زبان نیاورده است.» و از آنجا نتیجه میگیرد: «شیفتگی عظیم به سرگی یسنین فقط این توجیه را دارد که آنها نه میدانند کلاً ادبیات چیست، نه میدانند شعر یسنین چیست و نه میدانند یسنین کیست.» یا در جایی دیگر با تأکید بر لزوم محتوای سیاسی و عقیدتی در آثار هنری به فقدان این عامل در شعر یسنین میتازد: «پیش از هرچیز و قبل از هرکار، باید دربارهی ارزش یسنین صحبت کنیم. آیا او شعر سرودن را بلد بود؟ این مزخرف محض است. کار او پوچ و بیمحتوا بود. الآن همه شعر میگویند و شعرهای خوبی هم میگویند. تو باید از خودت بپرسی آیا از شعرهایت سلاحی برای انقلاب ساختهای؟ و اگر حتی در این راه کشته شوی، بسیار تأثیرگذارتر و محترمانهتر از آن است که در کمال زیبایی تکرار کنی: روح من سرشار از غم است و شب چه مهتابی است!» باز در برنامهای دیگر در شهر راستوف از روی صحنه اظهار میدارد: «یسنین بیشک شاعر بااستعدادی بود، ولی او اغلب چیزهایی مینوشت که مورد نیاز ما نبود و با این کار، به جای سود، زیان به همراه میآورد و بااستعدادتر بودنش کار را خرابتر میکرد. مثلاً استالیپین هم سیاستمدار بسیار بااستعدادی بود، ولی به همان میزان برای ما زیانبارتر بود و به همان میزان به نفع ما شد که او را کشتند.» مبارزهی مایاکوفسکی با یسنینوارگی حتی در بحثها و جلسات بیارتباط با این موضوع نیز دنبال میشد. مثلاً در برنامهای با عنوان «مسائل جنسیت و ازدواج در زندگی و ادبیات» باز مایاکوفسکی به مسألهی انتشار شعرهای یسنین در مجلات پرداخت، از او با لقب «گیتارزن سانتیمانتال» یاد کرد و گفت: در شمارهی قبلی نشریهی «کشتزار سرخ» دیدم چهار سطر از شعرهای یسنین را در صفحهی اول چاپ کردهاند. صدایی از میان جمعیت گفت: ناراحتید که شعرهای شما آنجا نبوده؟ مایاکوفسکی پاسخ داد: نه، ناراحت نیستم، خوشحالم که شعرهای من کنار آنها نبوده!»
***
آیا مایاکوفسکی واقعاً به آنچه میگفت باور داشت؟ گمان نمیکنم. خود او بهتر از هرکس دیگر به عمق استعداد و قریحهی یسنین واقف بود، ولی احتمالاً «سفارش اجتماعی» را مقولهای بالاتر از همهی روابط دوستانه و ارزشهای هنری میدانست و بنا به وظیفهای که به گمان او جامعه بر گردنش گذاشته بود، به نفی یسنین و اشعار او میپرداخت. خود او در ۱۹۲۹ در جلسهای اظهار داشت: «ما این وظیفهی عظیم را بر عهده داشتیم که از طریق روحیهبخشی به کار و زندگی اجتماعی، با اشعار منحط یسنین مبارزه کنیم. آیا این وظیفه را انجام دادیم؟ بله. شعرهای من خطاب به یسنین هم در راستای همین در هم شکستن روحیات منحط بود.» او در آن زمان دیگر خودش رفتهرفته به دامان افسردگی میافتاد. نابهسامانیهای زندگی شخصی و حملات تند نشریات و منتقدان مخالف به او، که زمانی چشم و چراغ ادبیات شوروی بود، به چنان مرحلهی حادی رسید که سرانجام او نیز همان تصمیمی را گرفت که یسنین را به خاطرش به باد انتقاد و ملامت گرفته بود: در ۱۹۳۰، یعنی فقط پنج سال پس از مرگ یسنین، مایاکوفسکی با شلیک گلولهای به زندگی خود پایان داد.