عشق وجود دارد. نهفقط نمُرده که کمرنگ هم نشده. آدمی که امروز خود را عاشق بداند، اگر حوصله داشته باشد و در راه عشق ثابتقدم باشد، احتمالاً عشقش هزار برابر از عشق عشاق اسطورهای باارزشتر است. چون در گذشته عشق نوعی ابزار بود برای رسیدن به چیزی یا کسب مقامی. در گذشته عشق همزمان با بلوغ اتفاق میافتاد. معمولاً آدمها اسیر همان نگاه نخستین میشدند و مذهب و خانواده مثل ارابهای برایشان عمل میکرد که با سوار شدن به آن میشد چهارنعل بهسوی معشوق تاخت. آنزمان عشق به انسان خانواده میداد. فرزند میداد، شغل برایش دستوپا میکرد. عشق میتوانست دختری را از چنگال خانوادهی کمحوصلهاش نجات بدهد. میتوانست او را از شهری به شهر دیگر ببرد. عشق مرد جوانی را بدبخت، معتاد، یا حتی دیوانه میکرد. (هنوز تعداد افرادی هم که عشق خوشبختشان میکرد خیلی بیشتر بود چون پدربزرگهای ما نه معتاد بودند نه دیوانه.) اما امروز از دست رفتن پرجنبوجوشترین عشقها صرفاً صاحبِ عشق ازدسترفته را مدتی خموده و کمحرف میکند. شاید عصبی و تندخو شود. دمدمیمزاج و ژولیده یا حواسپرت و ناامید، اما باز هم خیلی از اطرافیانش نمیفهمند او چه عشق عظیمی را از دست داده و دارد چه درد سنگینی را تاب میآورد. چون انسانی امروزی که حداقلی از عزتنفس و شعور دارد، بابت از دست دادنهایش خون دیگران را در شیشه نمیکند؛ انتقام محبوب بیوفای پیشینش را از آدم سادهدلی که تازگی سر راهش قرار گرفته نمیگیرد، و میداند که خود، تنها و یکتنه، باید با تجربهی فقدان مواجه شود. ما از میان دهها تجربهی عشقِ میانمایه، که همگی به وصال منجر شده بودند، ناگهان عشقی را برمیگزینیم که ممکن است ارتباط مستقیمی با ترشح هورمونهایمان نداشته باشد.
روابط ما با دیگران در دایرهی تعارض و تفاوت شکل میگیرد. میشود از مثالی که سارتر از آن استفاده کرده بهره گرفت: عقل با دیوانگی فرق دارد اما بین آنها تعارض وجود ندارد. بین این دو فقط تفاوت هست، تفاوتی که هیچ ارتباطی با تعارض ندارد. وقتی به کسی دل میبازیم طبعاً مایلیم او را بیشتر ببینیم. اما میخواهیم او را بیشتر ببینیم که چه بشود؟ که بیشتر رنج ببریم؟ احتمالاً نه. میخواهیم او را به تملک خود درآوریم. وقتی میخواهیم دیگری را صاحب شویم باید آزادیاش را سلب کنیم. از سقراط کمک بگیریم. او میگوید اثبات یک مقوله در گروِ نفی مقولهی دیگر است. پس اگر بخواهم تملک معشوقم را ثابت کنم، باید آزادیاش را از بین ببرم. پس آیا عشق در لحظهی به تملک درآوردن معشوق اتفاق میافتد؟ آیا وقتی معشوق را با توسل به هر روشی صاحب شدیم آرام میگیریم؟ احتمالاً خیلیها به این دو پرسش جواب منفی خواهند داد چون مخاطب احساسات در عشق منفعل نیست. عاشق و معشوق مثل موجودات تکیاختهای که هم مؤنثند هم مذکر، هر دو هم خودشان هستند و هم دیگری. من همزمان میخواهم دوست بدارم و دوست داشته بشوم. سلب کنم و سلب شوم. به تملک دربیاورم و به تملک دربیایم. در چنین شرایط کمابیش پیچیدهای است که تمایل مییابیم جبران همهی ناکامیهایمان را در عرصههای مختلف با عشقی جبران کنیم که گمان میکنیم بیحدومرز است. برای خیلی از ما، عشق نخستین نهادی است که از گذرش میتوانیم به انسانی کموبیش صاحبِ قدرت تبدیل شویم. با عشق خودمان را از دنیای پیرامونمان برتر نشان میدهیم. فکر میکنیم همهی آدمهای اطرافمان کارمندهای بدبختی هستند که بهسرعت بهطرف اتوبوس میدوند اما ما ایستادهایم تا برای معشوقمان (که برایش دربست گرفتهایم) دست تکان بدهیم. عشق خود را با فضیلت میآراییم چون این آرایش ناکامیهایی بسیار را پنهان میکند. در مسیرمان ناگزیر میشویم قدری مردانگی و زنانگی بیاموزیم. پس عشق در جایی حجمی به اسم اسارت خودخواسته درست میکند که هم عاشق و هم معشوق آزادی خود را برای شکل دادن به آن حجم نابود میکنند؛ چون آن آزادی سابق دیگر به دردشان نمیخورد. عاشق هر قدر هم ازخودگذشته باشد نهایتاً طالب آزادی معشوقش نیست چون عشق اصلاً پدیدهای نیست که به آزادی طرفین احترام بگذارد. در مضمون عشق آزادی جایی ندارد. برای همین است که میتوان تماس میان دو طرف یک رابطه را استعارهای برای اسارت دانست. در آغوش گرفتن خود نمادی کوچک است برای هر آنچه در عشق اتفاق میافتد. در عشق آرامش با اسارت حاصل میشود. میخواهیم تمام دنیا را برای طرف مقابلمان قبضه کنیم. دنیای او را به کوچکی آغوشمان میکنیم تا خودمان تنها تجسم عشق موجود در آن دنیا باشیم. دنیایی شاملِ من، او، و دیگر هیچ…