قصاب، شکارچی جانِ خویش

اسلحه بر یک دوش،‌ سلاح شکارچی بر دوش دیگر،‌ همه‌ی توانش را جمع کرد و مرد را یک‌باره از زمین کَند و به پشتش گرفت. راه پر از سنگلاخ بود،‌ مردِ نیمه‌جان را به‌سختی به‌دوش می‌کشید. «هر صد متر یک‌بار می‌ایستادم و کمی نفس تازه می‌کردم،‌ شیب تند کوه نمی‌گذاشت مستقیم به سمت دره حرکت کنم،‌ مجبور بودم مسیر را اریب بروم و این سرعت رسیدن به مقصد را کند می‌کرد.»

برای گشت‌زنی رفته بود، ‌چند دقیقه‌ای هم مهمان چوپانِ پای کوه شدم به صرف یک لیوان چای که صدا آمد.

صدای ناله‌ای از بلندی‌های شاه قزل به گوش رسید، صدایی شبیه ناله‌ی مردی گرفتار در صخره‌های ارتفاعات دوهزارمتری. صدا در کوه طنین می‌انداخت و گاه شبیه صدای زوزه می‌شد.

چوپان صدا را شنیده بود، ‌اما نمی‌توانست گوسفندان را رها کند و برود دنبال صدایی مبهم و وهم‌آلود. فکر کرد شاید کوهنوردان با هم حرف می‌زنند یا شاید شکارچی‌ای که برای شکار آمده. رضا پی صدا را گرفته بود. «به حرف چوپان‌ به پاسگاه برنگشتم، ‌راه را گرفتم به سمت بالا تا به صاحب صدا برسم.»

این روایت محیط‌بان آذربایجان شرقی است که یک هفته پیش شکارچی مجروحی را نجات داده،‌ شکارچی متخلفی که بدون پروانه‌ی شکار راهی منطقه شده بود و ناشیانه خود را مجروح کرده بود؛ زخمی که ممکن بود به قیمت جانش تمام شود.

محیط‌بانی که برای گشت‌زنی راهی منطقه‌ی سهند شده بود رئیس اداره‌ی حفاظت محیط‌زیست شهرستان اسکو است، ‌رئیس اداره‌ای که پشت‌میزنشین نیست و از سر ناچاری، ‌هفته‌ای دو روز به اداره می‌رود تا نامه‌نگاری‌های اداری روی زمین نماند و باقی وقتش را به گشت‌زنی و پایش می‌گذراند.

او و دیگر همکاران محیط‌بانش وظیفه‌ی حفاظت از سهند، دومین قله‌ی بلند ایران، را بر عهده دارند. دو ساعت طول کشید تا نصوحی در ارتفاعات خود را به صاحب صدا برساند.

«ظهر با محیط‌بانان راهی منطقه شده بودیم، به جزیره‌ی اسلامی، که خبر رسیده بود ‌چند شکارچی را در آن دستگیر کرده بودند. شکارچیان را تحویل گرفتیم،‌ سلاحشان را هم ضبط کردیم. من بقیه‌ی کار را به نیروها سپردم و برای سرکشی چشمه‌های اطراف سهند ‌راهی کوه شدم.»

می‌گوید: «خشکسالی در کمین چشمه‌های سهند نشسته،‌ برای سرکشی به چشمه رفتم که دیدم کبک‌ها دارند از چشمه آب می‌نوشند. خیالم راحت شد،‌ تصمیم گرفتم بروم تقاطع تیمورلو و قپچاق که در ارتفاعات بالاتر است. ‌چوپانی را دیدم و به لیوانی چای دعوت شدم. در حال احوال‌پرسی و پرس‌وجوی اوضاع بودم که صدای ناله آمد، ناله‌ای که مرا تا ارتفاعات دوهزارمتری کشاند.»

چهار کیلومتر راه در پیش داشت، در ارتفاعات شاه قزل، که زمانی زیستگاه پلنگ بود، پلنگ‌هایی که شاید تنها یکی‌شان مانده باشد. «وقتی رسیدم صدا قطع شده بود،‌ فکر کردم شاید اشتباه شنیدم،‌ اما سر که چرخاندم دیدم کسی لای صخره‌ها افتاده و به‌زحمت سرش را بلند کرده تا شاید ببینمش. نزدیک شدم و ‌مرد برهنه‌ای‌ را دیدم که پایش مجروح بود. لباسش را از تن درآورده و به پایش بسته بود، اما پا هنوز خونریزی داشت. رنگش سفید شده بود و نای حرف زدن نداشت.»

ساعت از چهار گذشته بود. بند پوتینش را درآورد و محکم بالای محل زخم را بست. «گلوله ساچمه‌ای بود. استخوان پایش بیرون زده بود. هرچه تلاش کردم با تلفن همراه با همکارانم تماس بگیرم نمی‌شد، آنتن نمی‌داد. چند متری این سو و آن سو رفتم، اما فایده‌ای نداشت. باید خودم تا پایین می‌بردمش.» در این مدت فراموش کرده بود مرد شکارچی متخلفی بوده و فقط به نجات جان او فکر می‌کرد.

شکارچی نباش، محیط‌بان شو

حسن قصاب سی‌وپنج‌ساله‌ای است که هرازچندگاهی بدون پروانه هم شکار می‌کند. این بار هم راهی کوهستان شده بود تا کبکی یا ‌قوچی بزند، بلکه تفریحی کرده باشد، شاید هم گوشتشان را بفروشد و خرج خانواده‌ی چهارنفره‌اش را تأمین کند.

نصوحی همه‌ی راه او را، که نیمه‌جان بر گرده‌اش بود، نصیحت می‌کرد. هرجا از سر خستگی می‌ایستاد تا جانی دوباره بگیرد، به حسن که نیمه‌بیهوش خودش را روی شانه‌های محیط‌بان نگه‌داشته بود،‌ می‌گفت: «به‌اندازه‌ی همه‌ی خون‌هایی که ریختی ‌خون از بدنت رفته،‌ به همه‌ی حیواناتی که گاه‌وبیگاه شکار می‌کنی فکر کن، ‌امروز به‌اندازه‌ی همه‌ی جان‌هایی که گرفتی ‌داشتی جانت را از دست می‌دادی.»

اسلحه‌ی دولول حسن ‌کالیبر دوازده بود، دستش روی ماشه بود که‌ از روی صخره سر خورد و ماشه کشیده شد و قوزک پایش از دست رفت. حسن بین هشیاری و بیهوشی گفته: «هیچ‌کس آنجا نبود، دست خودم ماشه را کشید و پایم تیر خورد. چند ساعت است ناله می‌کنم و فریاد می‌زنم و کمک می‌خواهم، کسی نبود که صدایم را بشنود.»

شاید اگر گذر محیط‌بان به چشمه‌ها نمی‌افتاد و مهمان چای چوپان نمی‌شد و صدای ناله‌ی شکارچی به گوشش نمی‌خورد،‌ حسن غروب آن روز را نمی‌دید. شاید اگر محیط‌بان نصوحی ‌راه سنگلاخ و پر از صخره‌های تند شاه قزل را طی نمی‌کرد و سختی راه دوساعته را به جان نمی‌خرید، حسن دیگر روی دو دخترش را نمی‌دید.

«چند صخره‌ای را پشت سر گذاشتیم،‌ تلفن همراهم زنگ خورد، همکارانم که نگرانم شده بودند. گفتم شکارچیان را بسپارید به پاسگاه و بیایید شاه قزل، مجروح داریم. بالای امامزاده قرار گذاشتیم،‌ ماشینشان را چهار پنج کیلومتر دورتر از زیارتگاه گذاشتند و چند نفر از محلی‌ها را هم برای کمک آوردند. بومی‌های قپچاق کمک کردند حسن را تا کنار آمبولانس بردیم و آمبولانس هم او را به بیمارستان شهدای تبریز رساند.»

نصوحی می‌گوید: «کار خدا بود که به شکارچی رسیدم. فرقی نمی‌کرد که شکارچی باشد، گردشگر یا هر کس دیگر. آن لحظه به این فکر نکردم که متخلف است. اگر در شرایط عادی می‌دیدمش، حتماً دستگیرش می‌کردم. اما پای جان آدمی وسط بود، هرچند همان آدم جان حیوانات زیادی را بیهوده گرفته است.»

حسن کشاورزی کرده بود، زمانی هم چوپانی؛ قصابی آخرین شغلی بود که احتمالاً دردسرهای کمتری برایش داشته و سود بیشتر.

نصوحی می‌گوید: «حالا حسن در بیمارستان بستری است، تلفنی هم با او صحبت کرده‌ام،‌ حالش بهتر شده اما چند روزی را باید در بیمارستان بماند. قصد دارم به بیمارستان بروم و از او بخواهم شکار را کنار بگذارد، ‌شاید هم از او بخواهم در کنار شغلش محیط‌بان بشود، حتی محیط‌بان افتخاری. دست از کشتن حیوانات ‌بردارد. شکارچی‌های قدیمی،‌ با وجود اینکه مأموری هم در کار نبود، خودشان حد خودشان و شکار را می‌دانستند، ‌معتقد بودند یک قوچ نر می‌زنیم و می‌رویم، بیش از این حیوان بکشیم‌گناه دارد. اما امروز شکارچیان هیچ حدی برای خودشان قائل نیستند. حرص‌وولع تمام وجودشان را گرفته،‌ هر حیوانی به چشمشان می‌آید از پا در می‌آورند.»

رئیس اداره‌ی محیط‌زیست اسکو،‌ محیط‌بان ناجی‌ عاشق گشت‌زنی و کنترل ۶۲هزار هکتار منطقه‌ی حفاظت‌شده است. می‌گوید اگر منطقه‌ی شکار ممنوع و مناطق آزاد را هم به آن اضافه کنیم، ۱۶۰ هزار هکتار می‌شود. منطقه‌ای که قدیم‌ترها پلنگ داشت و امروز ‌قوچ، میش،‌ خرس، روباه، شغال، خرگوش، کارکال و گراز دارد. پرنده هم دارد،‌کبک و تیهو و کبوتر.»

می‌گویند شکارچی‌ای سال‌ها شکار کرده بود. وقتی دست از شکار می‌کشد، ‌پلنگی از راه می‌رسد و دخترکش را به دندان می‌گیرد و برای همیشه می‌برد. دخترک ‌طعمه‌ی پلنگ می‌شود و شکارچی دیگر نمی‌تواند پلنگی را بکشد که دخترش جزوی از وجود آن شده بود. ماشه اگر بکشد، دخترش را کشته است. کابوس پلنگ مرد را دیوانه کرد، دیوانه‌ای که همه‌ی عمر ‌به جای تصویر دخترش پلنگ می‌دید.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

یه چیزی بذار رقصمون بیاد

مطلب بعدی

چهره‌ی آبی‌ات مال من

0 0تومان