خواندن با انگشت

«پاریس ریویو» نشریه‌ی ادبی معتبر، در تابستان ۲۰۱۴ با پل استر، نویسنده‌ی امریکایی، گفت‌وگویی کرده که دیروز به‌مناسبت سالروز تولد این نویسنده در وب‌سایت پاریس‌ریویو بازنشر شد. گفت‌وگویی طولانی و مفصل که استر در آن از همه‌چیز گفته. از شیوه‌ی نوشتنش تا زندگی خصوصی و … . بخش‌هایی از ترجمه‌ی این گفت‌وگو را می‌خوانید.

 

نانسی کرمپتون: بگذار با صحبت از شیوه‌ی کارت شروع کنیم. درباره‌ی اینکه چطور می‌نویسی.

استر: همیشه با دست نوشته‌ام. بیشتر با روان‌نویس اما گاهی هم با مداد، به‌خصوص برای تصحیح. اگر می‌توانستم مستقیم با ماشین‌تحریر یا کامپیوتر بنویسم این کار را می‌کردم. اما صفحه‌کلیدها همیشه مرا ترسانده‌اند. هیچ‌وقت نتوانسته‌ام وقتی انگشت‌هایم در آن حالت قرار می‌گیرد درست فکر کنم. مداد ابزار خیلی بدوی‌تری است. حس می‌کنی کلمات از بدنت بیرون می‌آیند و بعد کلمات را توی صفحه فرو می‌کنی. نوشتن همیشه همین ویژگی لمس کردن را به من داده. یک تجربه‌ی فیزیکی است.

توی دفترچه یادداشت هم می‌نویسی؛ نه توی دفترهای خط‌کشی‌شده یا کاغذهای صحافی‌نشده.

بله، همیشه توی دفترچه یادداشت و اعتقاد خرافی خاصی به دفترچه یادداشت‌های شطرنجی دارم؛ آن مربع‌های کوچک.

اما آن ماشین‌تحریر معروف المپیا چطور؟ چیزهایی درباره‌اش می‌دانیم، پارسال کتاب معرکه‌ای با سَم مِسِر نقاش منتشر کردی؛ «داستان ماشین‌تحریر من».

از ۱۹۴۷ آن ماشین‌تحریر را دارم، حالا دیگر تقریباً بیش از نیمی از عمرم. دست دوم از یک دوست دانشگاه خریدمش و الآن باید حدود چهل سالش باشد. عتیقه‌ای است متعلق به عصری دیگر اما هنوز اوضاعش خوب است. هیچ‌وقت خراب نشده. فقط باید ریبون‌هایش را هر چند وقت یک بار عوض کنم. اما می‌ترسم که یک روز بیاید که دیگر ریبونی برای خریدن نباشد و بالاجبار دیجیتال شوم و به قرن بیست‌ویکم بپیوندم.

یک داستان فوق‌العاده از پل استر. روزی که می‌روی بیرون تا آخرین ریبون را بخری.

تدارکاتی دیده‌ام. انبار کرده‌ام. فکر کنم حدود شصت هفتادتایی ریبون در اتاقم دارم. احتمالاً تا آخر به همان ماشین‌تحریر می‌چسبم هرچند گاهی به‌شدت وسوسه شده‌ام که رهایش کنم. مایه‌ی زحمت و ناجور است اما در مقابل تنبلی از من محافظت می‌کند.

چطور؟

با ماشین‌تحریر مجبورم بعد از اینکه کارم تمام شد، دوباره از اول شروع کنم. با کامپیوتر،‌ تغییراتت را روی صفحه انجام می‌دهی و بعد یک کپی تروتمیز پرینت می‌کنی. با ماشین‌تحریر، نمی‌توانی دست‌نویس تمیزی داشته باشی مگر اینکه از اول شروع کنی. فرایندی است به‌غایت ملال‌آور. کتابت را تمام کرده‌ای و حالا باید هفته‌ها وقت صرف کاری کاملاً مکانیکی کنی برای رونویسی چیزی که قبلاً نوشته‌ای. برای گردن ضرر دارد، برای کمر ضرر دارد و حتی اگر بتوانی روزی بیست سی صفحه تایپ کنی، صفحات تمام‌شده با کندی آزاردهنده‌ای کپه می‌شود. این همان لحظه‌ای است که همیشه دلم می‌خواهد بروم سراغ کامپیوتر و بااین‌وجود هر بار خودم را توی این مرحله‌ی نهایی یک کتاب هل می‌دهم، دست‌آخر دوباره می‌فهمم این کار چقدر ضروری است. تایپ کردن به من امکان می‌دهد کتاب را به شکلی جدید تجربه کنم، شیرجه بروم توی جریان روایت و حس کنم کارکرد آن به‌صورت کل واحد چیست. اسمش را می‌گذارم «خواندن با انگشت» و تعداد ایراداتی که انگشت‌هایت پیدا می‌کنند و چشم‌هایت متوجه‌شان نمی‌شود حیرت‌آور است. تکرارها، تعبیرهای ناشیانه، ریتم‌های متلاطم. هیچ‌وقت اشتباه نمی‌شود. فکر می‌کنم کارم با کتاب تمام است و بعد شروع می‌کنم به تایپ کردنش و می‌فهمم بیشتر کار می‌برد.

بیا یک لحظه برگردیم سر دفترچه‌یادداشت‌ها. کوئین در «شهر شیشه‌ای» مشاهداتش را توی یک دفترچه یادداشت قرمز ثبت می‌کند. آنا بلوم، راوی «در کشور آخرین چیزها»، نامه‌اش را در دفترچه یادداشتی آبی می‌نویسد. در «آقای سرگیجه»، والت زندگینامه‌اش را در سیزده کتابچه‌ی انشای مدرسه‌ای جلد گالینگور می‌نویسد. و ویلی جی. کریسمس، قهرمان زوال‌یافته‌ی «تیمبوکتو»، تمام کار عمرش را به بالتیمور می‌برد تا به معلم انگلیسی دبیرستانش بدهد؛ قبل از اینکه او بمیرد: سی‌وهفت دفترچه یادداشت از شعر، داستان، مقاله، خاطرات، تفکرات مربوط به زندگینامه و «روزهای ولگرد» که هشتصد خط اول حماسه‌ای است که دارد می‌نویسد. دفترچه یادداشت‌ها در آخرین رمان‌هایت «کتاب اوهام» و «شب سروش» هم حضور دارند. تازه اگر حرفی از مجموعه‌ی داستان‌های واقعی‌تان «دفتر یادداشت قرمز» نزنیم. باید از این موضوع چه برداشتی بکنیم؟

فکر می‌کنم دفترچه یادداشت‌ها را خانه‌ی کلمات می‌دانم، نهان‌خانه‌ای برای تفکر و خودسنجی. نه فقط به نتایج نوشتن که به فرایندش هم علاقه دارم، کار گذاشتن کلمات روی کاغذ. نپرس چرا. شاید ربطی داشته باشد به اغتشاش اولیه‌ای از طرف من، جهالتی درباره‌ی ذات داستان. در جوانی، همیشه از خودم می‌پرسیدم، کلمات از کجا می‌آیند. کی اینها را می‌گوید؟ صدای راوی سوم شخص در رمان سنتی تمهید عجیبی است. حالا بهش عادت کرده‌ایم، آن را می‌پذیریم، و درباره‌اش نمی‌پرسیم. اما وقتی می‌ایستی و درباره‌اش فکر می‌کنی، کیفیت بی‌جسم و وهم‌آلودی در این صدا هست. انگار از ناکجا می‌آید و این حواسم را پرت می‌کرد. همیشه به کتاب‌هایی جلب می‌شدم که دوباره به خودشان برمی‌گشتند، که تو را به جهان خود کتاب می‌بردند، حتی درست همان موقعی که کتاب داشت تو را به جهان می‌برد. شاید بشود گفت دست‌نویس به‌مثابه قهرمان. «بلندی‌های بادگیر» از آن دست رمان‌هاست. «داغ ننگ» یکی دیگر. البته چارچوب‌ها صوری و وهمی هستند اما زمینی‌شدگی و باورپذیری‌ای به آن داستان‌ها می‌دهند که رمان‌های دیگر برایم نداشت. آنها اثر را در جایگاه وهم قرار می‌دهند که فرم‌های سنتی‌تر روایت این کار را نمی‌کنند و وقتی «غیرواقعی» بودن کار را می‌پذیری، به‌نحو متناقضی بر حقیقت داستان می‌افزاید. کلمات را یک نویسنده/خدا توی سنگ ننوشته. بازنمون تلاش‌های جسم و جان بشر هستند و این خیلی جذاب است. خواننده در باز شدن گره‌های داستان شرکت می‌کند و شاهد منفعل صرف نیست.

اولین بار کی فهمیدی می‌خواهی نویسنده شوی؟

حدود یک سال بعد از اینکه فهمیدم قرار نیست بازیکن لیگ حرفه‌ای بیسبال شوم. تا وقتی حدوداً شانزده‌ساله بودم، بیسبال شاید مهم‌ترین چیز زندگی من بود.

چقدر خوب بودی؟

گفتنش سخت است. اگر بهش چسبیده بودم، شاید به لیگ‌های دسته‌پایین‌تر می‌رسیدم. خوب ضربه می‌زدم گاهی با قدرت زیاد اما دونده‌ی خیلی سریعی نبودم. در منطقه‌ی سوم زمین، که پستی بود که معمولاً‌ بازی می‌کردم، رفلکس‌های سریع و بازویی قوی داشتم اما پرتاب‌هایم معمولاً پرت‌وپلا بود.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

آی آدم‌های معمولی

مطلب بعدی

مغزم از کار افتاده!

0 0تومان