تام ریپلی جذابتر از این است که اسمش را بگذاریم «ضدقهرمان»، امریکایی خوشقدوبالایی که وسط دهاتیهای فرانسوی ساکن ویلهپرس توی چشم میزند و یکبار دیدنش کافی است تا کسی فراموشش نکند. تام ریپلی فقط در «بازی ریپلی» اینشکلی نیست، خانم پاتریشیا هایاسمیت در همهی پنج رمانی که دربارهی این شیاد جذاب نوشته این ویژگی را گنجانده. «بازی ریپلی» سومین رمان از مجموعهی «ریپلی»هاست. ریپلی دوباره در کمال خونسردی جاناتان ترهونینامی بختبرگشته را، که دارد با خانوادهی کوچکش نان و ماستش را میخورد، تبدیل به هیولا میکند و از او قاتلی میسازد که خیلی زود مرگ پنج نفر را رقم میزند و همسر فرانسویاش را به این نتیجه میرساند که دارد با شیطان زندگی میکند.
تام ریپلی جدا از بلایی که سر جاناتان میآورد اینجا هم شخصیتی بهشدت دوستداشتنی و آرام دارد و حتی درست در لحظهای که با نخ نامرئی گلوی یکی از سرشناسهای مافیا را بیختابیخ میبرد خم به ابرویش نمیآورد. او میتواند دست به هر جنایتی بزند بیآنکه ذرهای از آرامش درونیاش فاصله بگیرد؛ در اوج بیرحمی هم مهربان و دوستداشتنی جلوه میکند. شاید برای همین است که هرگز حتی برای لحظهای از پس قتلهایی که میکند حس پشیمانی به سراغش نمیآید. تام ریپلی شیفتگان بسیاری دارد، یکیشان اسلاوی ژیژک فیلسوف و نظریهپرداز است، شیفتهی پاتریشیا هایاسمیت و البته بیشتر تام ریپلی. او دربارهی هایاسمیت مینویسد: «داستانهای او درست شبیه نقاشیهای فرانسیس بیکن است، با یک نگاه همهی پلیدیها و زشتیهایی را که در زندگیمان جاری است به رخمان میکشد و در همان لحظه افول و ابتذال شر را ثابت میکند.» بعد به یکی از مصاحبههای هایاسمیت اشاره میکند: «میشود گفت ریپلی ثبات شخصیت ندارد، اما من به ریپلی به چشم مجنون نگاه نمیکنم، به نظرم او آدم کاملاً متمدنی است که فقط وقتی دست به قتل میزند که تماموکمال مجبور باشد.»
ریپلی آنقدر شخصیت پیچیدهای دارد که بهزعم ژیژک سینما از عهدهی پرداختش برنمیآید، او نقشآفرینی دنیس هاپر را در فیلم «بازی ریپلی» به کارگردانی ویم وندرس شکستی تمامعیار میداند. ریپلی پیچیده است، چون معلوم نیست چرا و چطور مجبور میشود دست به قتل بزند. لااقل در رمان «بازی ریپلی» که اینطور است، یک آدم بیاهمیت در زندگی تام ریپلی، که قبلاً چند بار کار هم را راه انداختهاند، به دلایلی میخواهد اعضای مافیای ایتالیا را، که حالا در قمارخانههای هامبورگ پادشاهی میکنند، به جان هم بیندازد و از دستشان خلاص شود و برای همین سراغ ریپلی آمده. ریپلی هم که انگار حوصلهاش از آرامش حاکم بر زندگی با الوئیز زیبا و اشرافی سر رفته تصمیم میگیرد به ریوز کمک کند. اولش دور میایستد و محض بازی، و لجبازی کودکانه، قابساز سادهی انگلیسی را که فقط یک بار او را دیده، و همان یک بار هم برخورد گرمی نداشته، وارد بازی میکند و چنان هزارتویی پیش روی جاناتان قابساز مبتلا به سرطان میچیند که خیلی زود او را در هامبورگ به قاتل و دشمن شمارهی یک مافیا تبدیل میکند. البته ریپلی بهزودی در بازیاش به آن نقطهای میرسد که هایاسمیت می گوید «مجبور می شود»، و بعد دیگر خودش همراه ترهونی دستبهکار میشود. ریپلی که پاپوش حضور در صحنهی قتل را برای ترهونی چیده خیلیزود انگار ناجی ترهونی باشد، دستبهکار میشود و قتلی را که قابساز بیتجربه از عهدهاش برنمیآید به عهده میگیرد، فقط برای اینکه پول بیشتری نصیب ترهونی شود و بعد از مرگ او سیمون، همسر جاناتان، و پسر او در آسایش مالی به سر ببرند. تام ریپلی برای همینهاست که نمیتواند ضدقهرمان تمامعیاری باشد، او تبهکاری جذاب است که هر وقت زمانش برسد بهشدت رقیقالقلب و چنان پایبند ارزشهای اخلاقی میشود که از چنین قاتل تمامعیاری باورکردنی نیست، و درست اینجا هم هست که هنر پاتریشیا هایاسمیت به چشم میآید، جایی که سینما از عهدهی ساختن و پرداختن این ریپلی پیچیده و چندوجهی برنمیآید. ریپلی تصمیم میگیرد از جاناتان در برابر مافیا محافظت کند و حتی برای آنهمه پولی هم که جاناتان گیر آورده نقشهای ندارد. اما قضیه هیچ ساده نیست و ریپلی دوباره در مقابل آدمهایی قرار میگیرد که از او به دلیل بیاخلاق بودن نفرت داشتند، یکیشان مثلاً سیمون، همسر جاناتان ترهونی، است که از اولین دیدارش با ریپلی به او شک داشت و او را نماد شرارت میدانست. سیمون و ریپلی رودروی هم قرار میگیرند و آنچه سیمون خطقرمز دایرهی اخلاق و رعایتش ادعا میکند، فرومیریزد؛ سیمون هم به چشمکهای پول جواب مثبت میدهد و مزهی پول آغشته به خون زیر زبانش مزه میکند. دستآخر هم ریپلی خودش را با همان آرامش و اعتمادبهنفس همیشگی کنار میکشد و سوتزنان میرود که بازی بعدیاش را ترتیب بدهد.
ما هم میمانیم به این امید که خیلی زود بازی بعدیاش را به فارسی بخوانیم و در لذت شعبدههای قهرمان رذل دوستداشتنی هایاسمیت غرقه شویم.