سیزده سال پیش که اولین بار «کسی نیست همهی داستانها را بهیاد بیاورد» را دیدیم، یادم است در سرمای زمستان وقتی از تالار نمایش بیرون آمدیم، نگاهی به همدیگر انداختیم و هر دو در چهرهی همدیگر بهت دیدیم. نمایش بامزگیهایی هم داشت، جاهایی خندیده بودیم، یک جایش نفسمان بند آمده بود (مردی سالها پیش پایش روی مینی گیر کرده بود و هر آن، اگر قدمی برمیداشت، میمرد)، و باقیاش بهنظرمان خنک و پَرت آمده بود. آنزمان هم مثلِ الآن نمایشِ خنک و پَرت کم نبود، اما در این موردِ خاص باورمان نمیشد کسی بیهیچ تلاشی برای پیوند زدنِ تعدادی تکهنمایشِ بیربط، بدونِ اینکه ذرهای به فکر انسجام و همگنی و کلیتی بامعنا باشد، معجونی تحویلمان بدهد که هیچ قصهای تعریف نمیکند، حتی به مکان و زمانِ تعریفکردهی خودش پابند نمیماند، و نمیخواهد بهش نزدیک شویم، بفهمیمش. مهم این نبود که از قواعد کلاسیکِ درام پیروی نمیکرد؛ شگفتزده بودیم که خودش هم قاعدهی تازهای بنا و تعریف نمیکند. میشد اسمش را گذاشت بازیگوشی، اما ما ترجیح میدادیم سهلانگاری و بیهنری بخوانیمش. توصیفِ بازیگوشی را گذاشته بودیم کنار برای مثلاً «قهوهی قجریِ» آتیلا پسیانی که «هملتِ» شکسپیر را در قالب تختحوضی خیلی بانمک تعریف میکرد و بهنظرمان نمایشی نهخیلی جدی اما سرزنده و مفرح میآمد.
قبلترش «سیاها»ی حامد محمدطاهری و احتمالاً معدودی نمایشِ دیگر هم بود اما برای من تجربهی نخستین رویارویی با تئاتری که صراحتاً میخواست قصه نگوید، و تأکید میکرد که این نه از ناتوانی بلکه از بیمیلیاش است، برمیگشت به یک سال قبلترش: «گنگِ خوابدیده»ی آتیلا پسیانی. دوتا زن وسطِ صحنهای عجیب، که شبیهِ هیچچیز نبود، کارهای عجیبتری میکردند که تازه در مقایسه با حرکاتِ خودِ پسیانی که بیرونِ صحنه گوشهای نشسته بود، خیلی طبیعی بهنظر میآمدند. نمایش مشخصاً از تماشاگرش میخواست پیِ تفسیر نباشد، نخواهد چیزی از نمایش را با نمونهی مشابهی از دنیای بیرون تطبیق بدهد، و به معنایی برسد. میخواست با قوایی جز ادراک مواجهش شویم. اهمیتی نداشت چقدر موفق است؛ خودِ این تصمیم، این خواست، بهتآور و منکوبکننده بود. در تاریکیِ تالار، یادم است تعادلم را از دست داده بودم. سرِ جایم بند نبودم. منی که به خامیِ جوانی عادت داشتم از همان اولِ نمایش جملاتِ نقدم را، که خواهم نوشت، در ذهنم مرور کنم، آچمز مانده بودم که این دیگر چیست. بهدقت لحظهلحظهی نمایش را میبلعیدم و نقطهنقطهی صحنه را میکاویدم تا کلیدی برای ورود به این دنیایی بیابم که برایم یکسر تازه بود. میکوشیدم اجزایی مختلف از نمایش را به همدیگر مرتبط کنم اما چرخدندهها به هم چفت نمیشدند و در تاریکی دستوپا میزدم. آخر هم کلیدِ ورود به دنیایش را نیافتم و از تالار آمدیم بیرون. گفت عجب چرندی بود. از دیگر خصالِ جوانی این است که میترسی فکر کنند جاهلی و نمیفهمی. کنج عافیت برگزیدم و سکوت کردم چیزی نگفتم. اما واقعیت این بود که سحر شده بودم. نمیدانستم چطور، اما نمایش موفق شده بود همانطور که میخواست مرا درگیر و همراهِ خودش کند. دو سه بارِ دیگر هم رفتم نمایش را دیدم. نقدی ننوشتم. گفتم برای هفتهنامهای مصاحبهای با آقای پسیانی میکنم. اما ماجرا خیلی بامزه از آب درآمد. سهتا سؤالِ کلی که کردم، دیگر حرفهایم تَه کِشید. نمیدانستم چی باید بپرسم. یادم هست خودِ آقای پسیانی هم از حماقتِ من و کوتاهیِ مصاحبه خندهاش گرفته بود.
آن روزگار ما طرفدارانِ درام و قصه و نمایشِ اجتماعی تجربه را هم در محدودهی همین چارچوبها میفهمیدیم و سفتوسخت سنگر داشتیم در برابرِ مُدِ تازهای که بعدِ این نمایشها با عنوانِ «تئاترِ تجربی» باب شده بود. بینِ خودمان و در جمعها دستش میانداختیم و در مطبوعات با زبانِ جوانانهی خشمگینمان رحم نمیکردیم. اما آنچه تئاترتجربیاش میخواندند باکیاش از ما نبود، اعتنایی هم نداشت، آدمهایش کمکم زیاد و زیادتر شدند و سه چهار سال بعد دیگر هر جا را نگاه میکردی یک نمونهشان داشت اجرا میشد. سالِ سهمگینِ ۸۴ آمد و از پیاش جامعه بیشتر از هر زمانِ دیگری در ربعِ قرنِ قبلش دِپُلیتیزه شد. دیگر دنیا به کامشان بود. سردمدارانِ جامعهای سیاستزدوده را چی بیشتر خوشحال میکرد غیرِ نمایشهایی، دستکم در ظاهر، بیارتباط با دوروبَر؟ حالا باید میگشتی بلکه جایی نوعی دیگر از نمایش پیدا کنی. همین سالها بود که دیگر بلیتِ نمایشهای محمد یعقوبی و محمد رحمانیان را نمیشد پیدا کرد و کار به بازارِ سیاه رسید. اما این مهم نبود چون فقط این نبود.
یک دو سه چهار، و بعد روزگارِ غمگین فرارسید و طومارِ هرچه بیارتباط با سیاستِ عام را در هم پیچید. تا یکی دو سالی کمتر خبری از جنبشِ زنان و و نهضتهای قومی و امثال اینها بود، و تازه اینها فقط معدودی بودند از انبوهِ قربانیانِ شکل گرفتنِ فضایی که در آن آدمها سودای آیندهای بهتر نهفقط برای اقلیتی خاص بلکه برای همه داشتند؛ و البته که جور هم دیگر مختصِ هیچ اقلیتی نبود و به مساوات تقسیم میشد. مهمترین لحظه همین لحظه بود، لحظهای که شعبهی میهنیِ تئاترِ تجربی هم بهقاعده باید بساطش را جمع میکرد اما نکرد. بهرغمِ همهی تغییرها این تئاتر محکم سرِ جایش ماند، به راهش ادامه داد، عقب نکِشید، مخاطبی را که طیِ سالیان بهدست آورده بود، حفظ کرد، و پُرتوان ممتد شد تا سالهای بعدش.
چه ما میخواستیم و چه نه، آنچه طرفدارانش تئاترِ تجربی میخواندند، ریشهاش را دوانده بود، سنتی بنا کرده بود، طیِ سالیان متونِ نظریاش را ترجمه کرده بود و آدمهایش کوشیده بودند خودشان را بپیرایند و نسخههای فرنگی را بومی کنند. مهرماهِ ۱۳۹۳ که از تالارِ نمایش بیرون آمدم، «کسی نیست همهی داستانها را بهیاد بیاورد» دیگر هیچ بهتی در من برنیانگیخت؛ پَرت نبود، صرفاً گونهای از نمایش بود که من خیلی دوستش ندارم. در نبردِ ما، او پیروز شده بود، بهخاطرِ استقامتش، یکدندگیاش، ایمانش به خودش، و پشتکارش. فکر کردم جا دارد یاد بگیرم. این اواخر «گنگِ خوابدیده» هم دوباره اجرا شد. گمانم الآن دیگر خودم هم کلیدکی یافتهام و حتی میتوانم چیزکی بنویسم که چرا اجرایش هنوز مسحورم میکند.
عکس از مهرداد متجلی