تکهای از «زوالِ کلنل»؛ محمود دولتآبادی میخواند:
«یکی از این سیگارها بکش.
هوم.
یکی از این سیگارها بکش.
چشمهای خضر جاوید سرخ شده بود و امیر این حالت چشمهای خضر را نه در نور ضعیف لامپ آویخته از سقف زیرزمین، بلکه در ذهن خود میدید.
یادی که از آن شبهای دیرگاه و پایانناپذیر بازجویی در ذهنش مانده بود. حتی خمیازههای خضر از آن جهت برایش ملموس و آشنا بود که در پایانههای کار بازجویی، وقتی که او خسته و کوفته از کار متصل و تقصیر مستی میرفت تا جواب آخرین سؤال را بخواند، بارها خمیازه کشیدنش را دیده و صدای حلقومش را شنیده بود.
خضر جاوید در نظر امیر کلنل در واقع همان آدمی نبود که آنجا روی تخت چوبی نشسته بود و هرازگاهی هستهی زیتون را از لای لبهایش درمیآورد و کنار بشقاب میگذاشت. بلکه در نظر امیر آنچه به رسول خضر جاوید ثقل شخصیت و هویت میداد، پیشینهای بود که از او در ذهن و روح امیر حک شده و گویی که برای ابد در او رسوب یافته و نشست کرده بود. به همین سبب طبیعی بود که امیر عادت و خلقیات خضر را تا حدودی بشناسد و بداند گرچه حالا دمی است که او میل خواب کند، درعینحال یقین داشته باشد که خواب مستی او بیش از ساعتی نخواهد پایید.
زیرا بارها پیش آمده بود که سؤالی برایم طرح کند و خودش روی تخت سفری جاگرفته در قناسی کنار دیوار دراز بکشد و تا امیر سؤال را جواب بنویسد، یک چرت بخوابد و سپس تیز و چابک برخیزد و لب تخت بنشیند، بیآنکه برای پرانیدن خوابآلودگی چشمهایش احتیاج به پاشیدن مشتی آب به صورت داشته باشد.
بنابراین یقین دارم که خضر روی تختخواب من دراز خواهد کشید و به خواب کوتاهی فرو خواهد رفت، اما نمیتوانم یقین کنم که او این خواب را تا صبح ادامه بدهد.
البته امیر کلنل جرأت آن را هم نداشت تا بهخصوص برای بار دوم از خضر دربارهی خواب او سؤال کند. بیشتر از این جهت که حس میکرد اگر خضر گفتوگوی او و محمدتقی را نشنیده باشد هم، که گمان ندارم نشنیده باشد، باز هم نسبت به احتمال سوءظن محمدتقی دربارهی خودش، دچار شک و بدگمانی شده است. بدگمانی و شکی که در لحظهی بازگشت امیر به زیرزمین در چشمان ریز خضر یک آن موج زد. و بر اثر چنان ظنی بود که امیر برای یک لحظه در برابر نگاه برهنه و بیرحم خضر خشک شد، چون در آن لحظهی بُرنده نگاه خضر جاوید تمام ثقل و سنگینی هویت گذشتهای را که در خود ذخیره داشت نمایش داد. و چه پنهان که هنوز هم خضر در چنان حالتی است، اگرچه پنهانی. حالتی که امیر باید منتظر بروزات آن به شیوهی خاص خود خضر میماند. خضر لیوان خالی را کنار گذاشت و همچنان که لب تخت نشسته بود، پای راستش را روی پای چپ انداخت و فُکُلبند کفشش را باز کرد و لنگِ کفش را از پا بیرون آورد که امیر از دست او گرفت و گذاشت بیخ دیوار تا خضر بتواند بند کفش دیگرش را با دست آزاد باز کند. امیر لنگهی دیگر کفش را هم از دست او گرفت و جفتِ لنگهی راست گذاشت. در همان حال فکر کرد که خضر شب را ماندنی شده…»
صدایی است که در تالار مملو از ایرانیان مشتاق و داچزبانهایی میپیچد که نسخهی آلمانی رمانی با سرنوشتی عجیب را در دست دارند، صدای جاندار محمود دولتآبادی که در اکتبر ۲۰۰۹ برای اولین بار بخشهایی از «زوالِ کلنل» را به زبان فارسی میخواند.
در ۲۰۰۹ وقتی نسخهی آلمانی رمان «زوالِ کلنل» منتشر شد، نویسنده هنوز به باز شدن گره از سرنوشت نسخهی فارسی رمانش امیدوار بود. اما گره هنوزبازنشده نسخهی انگلیسیاش هم منتشر شد و بعد به زبانهای نروژی و عبری هم ترجمه شد، و حالا چند ماهی است که فرانسه و ایتالیایی «کلنل» هم منتشر شده. اما همچنان «زوال کلنل» در تهران در قفل و کلید مانده است. حالا امروز محمود دولتآبادی راهی بهارستان شده تا دیگر تکلیف را روشن کند، یا مجوز بدهند یا آب پاکی را روی دست او و خوانندگانش بریزند و بگویند :«اینجا جای کلنل نیست.»
احتمالاً «زوالِ کلنل» اولین کتابی است که اینقدر دربارهاش خواندهایم و ماجرا از سر گذرانده که خودش به اندازهی یک «کلیدر» داستان دارد، آنقدر که خیلیها را مشتاق کرد حالا که دستشان از نسخهی فارسی کوتاه است با همان انگلیسی نیمبندی که میدانند سراغ کلنلی بروند که به خانه رواست و به مسجد حرام. «زوالِ کلنل» شاید نقطهی اوج کارنامهی محمود دولتآبادی باشد، رمانی که تاریخ را روایت میکند و یکجاهایی میکوبد توی صورتت، لابد که در نسخهی فارسی با آن نثری که از نویسندهاش سراغ داریم تکاندهندهتر هم میشود، جاهایی که طاقت خواننده طاق میشود و کتاب را میبندد تا نفسی بگیرد. همینها هم باعث شد که ماجراهای گانگستری دیگری مردادماه امسال سر این کتاب بیاید، ماجرایی که شاید فقط در ایران اتفاق بیفتد. چند نفری که خبر از بازار تشنهی خواندن داشتند دستبهکار شدند و مترجمی را اجیر کردند تا بنشیند و رمان را از آلمانی به فارسی ترجمه کند و بعد هم با مهر انتشارات گردون آلمان به اسم نسخهی اصلی که محمود دولتآبادی نوشته بریزند توی بازار و شبانه به همهی بساطیها خبر بدهند که بیایید جنس اعلا آوردهایم، میگفتند ناشر تقلبی گفته ظرف یک هفته بیست هزار نسخه میفروشیم و تا نویسنده و ناشر اصلی که در انتظار رخصت وزارت ارشاد است باخبر شوند بارمان را بستهایم، اما وزارت ارشاد دولت حسن روحانی دستکم این مردانگی را کرد که جلو پخش و توزیع این نسخهی تقلبی را خیلی زود گرفت.
اما به نظر میآید کاسهی صبر نویسنده دیگر لبریز شده. دولتآبادی به خبرگزاری ایسنا گفته «برای آخرین بار به ادارهی کتاب ارشاد میروم». گفته «هنوز هیچ خبر قطعی به من ندادهاند. با توجه به شایعاتی که دربارهی انتشار «زوال کلنل» در اینجا و آنجا به گوش میرسد، قصد دارم برای آخرینبار وقتی بگیرم و به ارشاد بروم و با وزیر یا معاون وزیر صحبت کنم و بپرسم چرا این آسیبها به من وارد میشود؟»
کتاب را سه دههی پیش نوشت و سالها در کشو خانهاش ماند، رمانی که برای او از دل کابوسی بیرون آمده بود، رمانی که نویسنده آن را روایتی شخصی از بخشی از تاریخ ایران میداند. «زوال کلنل» بعد از سالها اواخر ۱۳۸۷ روانهی ادارهی کتاب شد، سالهایی که وزارت ارشاد شبیه دوران خاکستری و بیحاصل صدارت مصطفی میرسلیم بود و کمتر کتابی بدون زخمی شدن و قلعوقمع از راهروهای پرپیچوخم ادارهی ممیزی بیرون میآمد. در دورهی صدارت حسین صفارهرندی امیدی به دریافت مجوز این کتاب نبود، کما اینکه بسیاری دیگر از نویسندگان سرشناس هم تنها به دلیل نامشان در فهرست ممنوعهها رفتند. اما در دور بعدیِ حکمرانی همفکران صفارهرندی بر ساختمان بهارستان روزهای خاکستری تیرهتر شدند؛ مردی بدون کتوشلوار، با پیراهن سفیدی روی شلوار، روی صندلی معاونت فرهنگی نشست؛ معاونی که آمده بود تکلیف را یکسره کند و دیگر راه را برای هر بررسی مجددی ببندد. بهمنی آوار شده بود.
در دولت نهم نهفقط به «زوال کلنل» مجوز ندادند که برای سه سال هم ناشر کتاب را به حالت تعلیق درآوردند و چنان سنگی پیش پای دولت بعدی انداختند که ماهها طول کشید تا نشر چشمه از اتهامهایش تبرئه بشود. همهی تعللها و تأییدها و تکذیبهایی که هنوز هم برای مجوز «زوال کلنل» از ساختمان بهارستان تحت مدیریت علی جنتی صادر میشوند، بهنظر ترکشهای همان سنگاندازیها میآید. حالا باید دید در روزهایی که شایعهها از فراخواندن وزیر به آنسوی میدان بهارستان برای استیضاح میگویند، بالأخره وزارت فرهنگ و ارشاد دولت حسن روحانی میتواند با کلید تدبیر سنگهایی را که در دولت قبلی جلو پای «زوال کلنل» و دیگر رمان بلاتکلیفماندهی دولتآبادی، «طریق بسمل شدن»، انداخته شدهاند بردارد یا نه.
بهمن دری در آخرین روزهای حضورش در وزارت ارشاد، و پیش از آنکه صندلیاش را به علی اسماعیلی واگذار کند، گفت: «کلنل قابل چاپ نیست، نه بهخاطر جملات، بلکه معتقدم قرائت تازهای که ایشان از برخی رویدادها و اتفاقها داشتهاند، میتواند تأثیرگذاری نامطلوب و منفی بر مخاطب داشته باشد.» کار خودش را هم کرد، بهمنماه سال گذشته از ادارهی کتاب وزارت ارشاد خبرهای خوشی به گوش میرسید، آنچنان که یک روز عکس تمامقد محمود دولتآبادی روی صفحهی یکِ روزنامهای نشست که فقط یک هفته عمرش به دنیا بود و خبر از انتشار قریبالوقوع کتاب در تیراژ وسیع داد، اما باز هم خبری از کتاب نشد. خبرهای خوش به واقعیت بدل نشدند و البته بهزودی اظهارنظرهایی در سطوح دیگری از راه رسید که کار را برای وزارت ارشاد دشوارتر کرد.
عباس صالحی، معاون فرهنگی وزارت ارشاد، از دریافت قریبالوقوع مجوز این کتاب پس از اصلاحات خبر داد، اما خیلی زود این گفته هم تکذیب شد. کمی بعد به نقل از یکی از مدیران ادارهی کتاب گفته شد که رمان «زوال کلنل» با وجود بررسی دوباره موفق به دریافت مجوز نشده. همین خبر خیلی زود واکنش علی شجاعی صائین، رئیس ادارهی کتاب، را برانگیخت: «ادارهی کتاب نظر خودش را به معاونت فرهنگی اعلام کرده و حرف جدیدی در این زمینه نداریم. دیگر باید معاونت فرهنگی دربارهی کتاب اظهارنظر کند که هنوز چیزی اعلام نشده است.»
حالا محمود دولتآبادی به وزارت ارشاد میرود تا تکلیف کلنل را روشن کند، کلنلی که خیلیها را یاد محمدتقیخان پسیان میاندازد. او امروز پا به ساختمانی میگذارد که چند قدم آن سوترش در مجلس شورای اسلامی اعضای کمیسیون فرهنگی چندان دل خوشی از گردانندگانش ندارند. باید منتظر ماند و دید وزیر چه میکند؛ کلنل که از دست اینهمه رفتن و آمدن پیر شد.