آن نُه ماه لعنتی

ما ۱۳۰۰ نفر بودیم. جاده ساوه را که هر روز به سمت چهاردانگه می‌رفتیم، می‌رسیدیم به چهارراه بوتان و درِ کارخانه‌ای برایمان باز می‌شد که پدران خیلی‌هایمان قبلاً هم همان‌جا کارگر بودند. روز برای ما وقتی شروع می‌شد که پایمان را در حیاط می‌گذاشتیم و وقتی تمام می‌شد که خودمان را و خستگی‌مان را با سرویس به خانه‌های کوچکمان، خانه‌های اجاره‌ای‌مان، خانه‌های شلوغمان می‌رساندیم. آن‌وقت‌ها اوضاع آن‌قدرها هم بد نبود. ماهی ۳۵۰ هزار تومان کفاف زندگی‌مان را که نه کفاف سطح توقع‌ پایینمان را می‌داد؛ از آن صدوخرده‌ای هزار تومان، که از بقیه‌ی پول اجاره خانه برایمان می‌ماند، می‌شد خریدی کرد برای خورد و خوراک روزانه، می‌شد سالی یک بار عید که می‌آمد با زن و بچه‌هایمان برویم بازار و لباس بخریم، میوه و آجیلی که پذیرایی ساده‌ی خانه ما در روزهای دید و بازدید سال نو بود. ما آن موقع چه می‌دانستیم «معوقه» یعنی چه، چه می‌دانستیم نُه ماه نگرفتن حقوق، نُه ماه، صبح‌ها با سر پایین از خانه بیرون زدن و با سر پایین به خانه برگشتن یعنی چه. ما را اصلاً چه به سیاست؟ چه به اعتصاب؟ چه به بازداشتگاه؟ ما عادت کرده بودیم هر روز برویم کارخانه و برگردیم و دلمان را به همان حقوق بخور و نمیر آخر ماه خوش کنیم. برای زن و بچه‌های ما «ندارم» کلمه‌ی آشنایی بود ولی «اصلاً ندارم» و «نُه ماه است که ندارم» را چطور باید به آنها می‌فهماندیم؟ «خدا از باعث و بانی‌اش نگذرد».
سال ۸۶ بود. یک روز در کارخانه چو افتاد که می‌خواهند مدیریت را عوض کنند. که مالکیت کارخانه را می‌خواهند واگذار کنند به یک بنده خدایی که ما اصلاً اسمش را هم تا آن موقع نشنیده بودیم. فقط یادمان می‌آید کارگرها در گوشی به هم می‌گفتند او یک ساختمان‌ساز است که با وام‌های کلان کارخانه را خریده. هنوز یک ماه به دو ماه نرسیده بود که مدیریت جدید سر ناسازگاری با ما گذاشت. گفتند نداریم که حقوق بدهیم، انشاءاله ماه بعد. این «ماه بعد»ها کم‌کم آن‌قدر زیاد شدند که طاقتمان تمام شد؛ شما فرض کن، یکی دو ماه نه، نُه ماه. یعنی در یک سال سه ماهش را حقوق گرفته باشی و بقیه‌اش را چشمت به دست رئیس باشد تا کَرَمی کند. ما آن روزها با همین چشم‌های خودمان می‌دیدیم که کارخانه دارد از بین می‌رود؛ کارخانه به آن بزرگی. «کامیون کامیون گوسفند آورده بودند و در زمین فوتبال ول کرده بودند. همان زمین فوتبالی که ما هر هفته در آن بازی می‌کریم، تیمی داشتیم برای خودمان. گوسفندها را ول کرده بودند در کارخانه و همین‌طور گلاب به رویتان، پشکل گوسفند بود که روی تایرها می‌دیدیم. کار هم که خوابیده بود. در دهه‌ی هفتاد با چه تلاش‌هایی ناوگان تولید تایر را به‌روز کردند و بهترین دستگاه‌ها را آوردند. آن موقع بهترین حرف در لاستیک‌سازی ایران را همین کارخانه می‌زد ولی متأسفانه کار به جایی رسید که کسی لاستیک ما را نمی خرید. سال ۸۶ همه‌ی محوطه‌ی کارخانه پر تایر شده بود. جا نبود رد بشوی. طوری شده بود که کادر آتش‌نشانی شب و روز می‌گشتند که مبادا لاستیک‌ها آتش بگیرند، یعنی آن‌قدر که لاستیک تولید کرده بودیم و کسی نمی‌خرید. یعنی انگار اصلاً نمی‌خواستند آنها را بفروشند.»
آنها دو نفر از آن ۱۳۰۰ نفرند. اینجا چهارراه ولیعصر است و هوا سرد است و خیابان‌ها شلوغ است. نیمکت کوچک دور حوض بزرگ پارک دانشجو برای حرف زدن جای خوبی است. علی و اصغر چندساعت صبح را مرخصی گرفته‌اند تا بیایند اینجا از روزهای کارگری‌شان بگویند، از اینکه آن روزهای سخت سال ۸۶ که نُه ماهش را حقوق نگرفتند چطور گذشت و چه شد که حالا جفتشان همسری در خانه ندارند که «چون دیگر طاقت نداری را نداشتند، گذاشتند و رفتند»؛ علی امروز صبح به آژانس نرفته و اصغر به رئیسش گفته امروز صبح را به کارخانه‌ی لاستیک‌سازی جاده‌ی ساوه نمی‌رود.
علی سن و سالش بیشتر است؛ تجربه‌اش هم. کلاه پشمی‌اش را که یادگار روزهای سرد کارخانه است، سرش کرده و آمده تا با آن صورت گوشتی از روزهایی بگوید که پرداخت حقوقش را آن‌قدر عقب انداختند که او «از زندگی عقب افتاد». علی سیکل دارد و کتاب‌خوانده است. این را می‌شود از همان اول حرف‌هایش فهمید، وقتی می‌خواهد بگوید حالا بازنشسته شده و مانند پدر شعرهای فروغ «همین حقوق تقاعد برایش کافی نیست». او پنجاه‌ودوساله است، ساکن کرج و وقتی می‌خواهد بگوید دو سال است بازنشسته شده، اولش یک کلمه می‌گذارد: «خوشبختانه». او دست‌هایش را که آفتاب اریب و کم‌جان زمستانی از لابه‌لای ابرهای تکه‌تکه و آسمان تهران، که چندروزی است آبیِ آبی است، رگ‌هایش را بزرگ‌تر و خال‌هایش را پررنگ‌تر نشان می‌دهد، روی هم گذاشته و با نگاه به روبه‌رو تندتند حرف می‌زند؛ سرفه‌ها اگر بگذارند.
جانبازید؟
خیر خانم. ما آنجا جانباز و آزاده هم داشتیم. معلول هم داشتیم. اما من توی کارخانه آلوده شدم و الآن مشکل شدید ریوی دارم.
چندسال آنجا کار کردید؟
۲۷ سال. از نوزده‌سالگی. من از همان اول شاهد بودم که برای نجات کارخانه تلاش‌های زیادی شد و در دهه‌ی هفتاد به دوران اوج شکوفایی خودش رسید. تا سال هفتاد. خیلی تلاش کردند و پایه‌ریزی خوبی برایش شده بود. اوج شکوفایی کارخانه زمانی بود که کسانی ورود پیدا کرده بودند و با مدیریت صحیح و تشکیل شورا و تشکل‌های کارگری برنامه‌ریزی‌های خوبی انجام داده بودند. مثلاً در آن سال‌ها مسابقات رالی که در کشور برگزار می‌کردند، کیان تایر همیشه رتبه‌ی اول را داشت. این به‌واسطه‌ی مواد خوب و دلسوزی‌های کارگران بود که با جان و دل کار می‌کردند.
تا اینکه سال ۸۶ آمد.
بله. ما در اوج زمان کاری‌مان بودیم که گروهی وارد شدند که می‌خواستند در سال ۸۶ کارخانه را بخرند. به‌رغم اینکه بر اساس مستندات قانونی خیلی‌هایمان سهامدار بودیم، کارخانه را خریدند و شنیدیم در بدو ورود سیصد میلیارد تومان از چند بانک وام گرفته‌اند. هنوز مدتی نگذشته بود که آنها با مدیریت نادرستشان کار کارخانه را از بین بردند. انگار که اصلاً دغدغه‌ی ادامه‌ی کار لاستیک‌سازی را نداشتند. برای همین هم بود که یک خروار لاستیک تولیدشده روی دستمان ماند و حقوقمان مدام عقب افتاد.
آن نُه ماهی را که حقوق نمی‌گرفتید چطور گذراندید؟
خیلی سخت. شما خودت می‌توانی تصور کنی که نُه ماه، یعنی یک سال، هر روز بروی سر کار و برگردی و هیچ پولی نگیری؟ شما می‌دانی معنی نُه ماه حقوق نگرفتن یعنی چه؟ بچه‌ی دانشجو داشتن یعنی چه؟ آن روزها ما هر روز وارد اردوگاه می‌شدیم؛ نه صبحانه‌ای نه ناهاری. زندگی خیلی سخت می‌گذشت. خدا می‌داند که ما چه چیزها در آن کارخانه دیدیم. کار به جایی رسید که ماشین برادرم را یک روز در میان قرض می‌کردم و از پنج صبح تا یازده شب با آن کار می‌کردم. یک روز در میان به کارخانه می‌رفتم. اما خیلی‌ها نمی‌توانستند همین کار را هم بکنند. خدا شاهد است ما بربری را سه نصف می‌کردیم با دو تا سیب‌زمینی می‌دادیم کارگرها بخورند. چندتایی پول روی هم می‌گذاشتیم و دارو تهیه می‌کردیم و به پزشکی که آنجا کار می‌کرد می‌دادیم تا بچه‌ها را دوا و درمان کند. او هم نُه ماه بی‌حقوق کار کرد و دوش‌به‌دوش ما ایستاد. ما آنجا سکته‌ها دیدیم، مصیبت‌ها دیدیم، اما با غیرتی که داشیتم زندگی را می‌چرخاندیم. آن موقع یکی مریض بود، یکی دانشجو داشت، یکی زنش معذرت می‌خواهم زایمان کرده بود. زندگی ما آن‌وقت‌ها روی دست فامیل و آشنا می‌گذشت. آنها برای ما دارو و لباس می‌آوردند و سعی می‌کردیم با هم بسازیم.
آن موقع هم ساکن کرج بودید؟
بله در یک خانه‌ی پنجاه‌متری مستأجر بودم. آن‌موقع ماهی دویست هزار تومان کرایه می‌دادم. شب و روز با ماشین می‌دویدم و به تعدادی از بچه‌ها هم، که نداشتند، پول می‌دادیم. خرج معیشتمان درمی‌آمد. بگویم قوت لایموت، بهتر است.
خانواده‌تان از سختی‌هایی که می‌کشیدند گلایه هم می‌کردند؟
بله، مگر می‌شد که نکنند؟ آن‌قدر سختی‌هایی که می‌کشیدند زیاد شد که یک روز همسرم گفت دیگر نمی‌تواند تحمل کند. شما فکر کن که بعد هجده سال زندگی گفت طلاق می‌خواهم. فقط هم من نبودم. زندگی من و حداقل ۱۰ نفر دیگر منجر به طلاق شد. خب خرج زندگی درنمی‌آمد. من کاری به توقعات ندارم ولی زن و بچه پول نداشتن ما را به حساب بی‌عرضگی‌مان می‌گذاشتند. آنها باور نمی‌کردند که چه دارد در آن کارخانه به سر ما می‌آید. خیلی‌ها باور نمی‌کردند که به ما چه می‌گذرد. بعدها خبرهایش را که دیدند باور کردند ولی باز هم زنم برنگشت. به‌هرحال نمی‌شود همه‌ی اینها را به حساب قضا و قدر گذاشت. نمی‌دانم چه شد. از این بدترها هم خیلی بود. شما حساب کن صاحبخانه‌ی یکی از کارگرها برای اینکه کرایه‌ی خانه عقب افتاده بود به او گفته بود زنت بیاید جبران کند. او هم فردایش آمد در کارخانه طناب دار انداخت به گردنش، خودش را از منبع آب پایین انداخت، داشت خفه می‌شد که بچه‌ها پایینش آوردند. می‌دانید با دیدن این صحنه چه آتشی به جان همه می‌افتد؟ که مبادا یک روز نوبت خودمان بشود.
علی به کارخانه می‌گوید لعنت‌آباد. می‌گوید آن کارخانه او را به کارهایی واداشت که هرگز تابه‌حال فکرش را هم نکرده بود؛ مثل آن روز که ۱۳۰۰ کارگر طاقتشان تمام شد و بعد از مدت‌ها اعتصاب برای اعتراض جاده ساوه را بستند: «ما اعتراض کردیم و مسائلی برایمان پیش آمد. دیگر چاره‌ای برایمان نمانده بود. کارگرانی بودند که مستأجر بودند و صاحبخانه پولش را می‌خواست. آنها کارشان به صفر رسیده بود. با تجمع‌ها سعی کردیم صدایمان را به جایی برسانیم. ولی ما فقط دنبال حق و حقوق خودمان بودیم. دنبال جار و جنجال سیاسی نبودیم. ما آن‌موقع خیلی جاها رفتیم. چون فشاری را که باید در بیست سال تحمل می‌کردیم، در نُه ماه متحمل شدیم. موضوع ما سیاسی نبود. ما دنبال این بودیم که حقمان را بگیریم. ما با خانواده‌هایمان پنج‌هزار نفر بودیم و تحت فشار. وابسته شدیم به داروهای مسکن، روانپزشک و مانند اینها. از این موردها آنجا فراوان دیدم. مسلمان نشنود، کافر نبیند.» باز تکرار می‌کند که شما فکر کن بعد هجده سال زنم از من جدا شد: «فشار مالی تأثیرگذار است در زندگی. اگر نان‌آور خانواده دستش تنگ باشد، بچه‌ها توقع دارند و وقتی برآورده نشود چالش‌هایی پیش می‌آید. عده‌ای کارشان به دادگاه رسید و متوقف شد. بعضی‌ها به نزاع و کتک‌کاری در خانواده رسید و برای بعضی‌ها مثل من، با جدایی از همسر، زندگی برایشان زهر شد. همه که ماشین نداشتند مثل من بروند کار کنند. عده‌ای بودند که چشمشان به دست امثال من بود که با قابلمه‌ی سیب‌زمینی بروم آنجا تا به خانه‌هایشان ببرند.»
سال ۹۴ است. علی حالا بازنشسته است. او کنار اصغر که تمام‌مدت با تکان‌های سر و نم اشکش حرف‌هایش را تأیید کرده، نشسته و دست‌هایش روی زانوهایش است. او به قول خودش برای دادن حقوق بازنشستگی‌اش هم بدبختی زیاده کشیده؛ برای آن ماهانه پانصد هزار تومان سنوات، چه دادگاه‌ها که نرفته. همه‌ی اینها اما به کنار، خاطره‌ی آن روزها هم به کنار. «فکر یک‌ سری چیزها ما را عذاب می‌دهد. زندگی بعد از جدایی سخت است. فردا پسرم بخواهد زن بگیرد، من چه بگویم؟ من چه گناهی کرده بودم که باید این‌طوری تقاص پس بدهم. خدا شاهد است که در آن نُه ماه آن‌چنان ضربه‌ی روحی به ما زدند که حال و حوصله‌ی هیچی را ندارم. «خنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است» شده حکایت ما.»
علی می‌گوید خون دلش را آنها خوردند و حالا وضع کارخانه بهتر شده. او وقتی می‌گوید «حالا»، سکوت می‌کند و با نگاهش به اصغر می‌گوید که ادامه‌ی حرف را او بگیرد. اصغرِ چهل‌وپنج‌ساله، که کارش قالب‌سازی عاج تایر است، بدن لاغرش را لَخت انداخته روی نیمکت پارک دانشجو و با صدایی که بسیار غمگین است شروع می‌کند به حرف زدن. او هنوز هم در همان کارخانه کار می‌کند. همان کارخانه‌ای که هم همسرش را از او گرفت، هم بچه‌اش؛ بچه‌ای که شش‌ساله بود و آن‌قدر مریض بود و او آن‌قدر پول نداشت، تا خرج دوا و درمانش کند، که از دنیا رفت. حرف زدن برای اصغر خیلی سخت است. او به‌سختی راضی شده تا اینجا بیاید و از آن روزها و الآنش بگوید؛ این از مدام سیگار روشن کردن و پک‌های عمیقش پیداست. «من در آن نُه ماه هیچ درآمدی نداشتم. یک منزل مسکونی در شهرری داشتم و خودم یک خانه اجاره کرده بودم. آن موقع ۱۵۰ هزار تومان کرایه می‌دادم و حقوقم ۳۰۰ هزار تومان بود. با مشکلات کارخانه به‌مرور مشکلات زیاد شد، صاحبخانه جوابم کرد، جایی نداشتم بروم. خانه‌ام در شهرری را فروختم قسمتی را دادم برای بدهکاری و بقیه‌اش را با زن و بچه‌ام خوردیم. ما باید در کارخانه می‌ماندیم. در حالت اعتصاب بودیم و کاری نداشتیم. مجبور شدم سراغ کاری بروم. آن‌موقع قسطی وانت کهنه‌ای خریدم و از صبح تا عصر بار می‌بردم، بعدازظهر می‌آمدم کارخانه.»
همسر اصغر هم از او جدا شده است: «یک سال پیش خانمم جدا شد. ۲۲ سال زندگی کردیم. به‌خاطر مشکلات مالی، همسرم کم آورد. می‌گفت من نمی‌توانم با این شرایط زندگی کنم. طعنه می‌زد و تحقیر می‌کرد. البته مشکل فقط این نبود. مشکل اصلی مرگ پسرم بود. او در سال ۸۶ و وقتی کارخانه خوابیده بود مرد. همان موقع ما فهمیده بودیم مشکل قلبی دارد. ولی من نتوانستم کاری برایش بکنم. به هر دری زدم نشد. من دو تا بچه‌ی دیگر هم دارم؛ ۲۱ و هفده‌ساله. دخترم دانشجوست، پسرم سال آخر دبیرستان است اما پسر کوچکم همان سال‌ها از بین رفت؛ توی همان نداری و بدبختی. فقط هم من نبودم. خیلی‌ها را دیدم که مشکلات داشتند. من خودم تلاش کردم و خانواده‌ام را حفظ کردم تا اینکه سال پیش خانمم نتوانست با من زندگی کند. کسانی بودند که سال ۸۶ و ۸۷ خانواده‌هایشان از هم پاشید. چون پول اجاره نداشتند زنشان ولشان کرد و رفت یا خانم‌هایشان به راه‌های کج کشیده شدند. این خیلی برای مردها سخت است. ما ضربه‌ی روحی زیادی خوردیم. فکر کن این همه سال با کسی زندگی می‌کنی و بعد به خاطر نداشتن درآمد درست و حسابی ولت می‌کند و می‌رود.»
اصغر هنوز هم هر روز از خانه می‌رود جاده ساوه و در کارخانه، که حالا دوباره اسمش عوض شده، کار می‌کند و برمی‌گردد. او بعد از همه‌ی جریان‌هایی که پشت سر گذاشته، حالا ارتقا گرفته و حقوقش به قول خودش خوب است: «یک میلیون و پانصد هزار تومان. راضی‌ام به رضای خدا. به‌هرحال اینها به شرایط خانوادگی‌مان هم برمی‌گردد. پدران خیلی‌هایمان کارگر بودند. ما مجبور بودیم تحصیلات را ول کنیم برویم. آدم‌های جنوب شهر همین‌طوری‌اند، به خانواده‌هایشان خیلی وابسته‌اند. الآن این‌طوری نیست ولی ما قدیمی‌ها اینطوری بودیم. من نمی‌خواستم پدرم ناراحت باشد و سریع رفتم سر کار، خانه را که نیمه‌کاره بود ساختم، بعدش کارگر شدم و کارگر ماندم. چون خیلی‌هایمان فکر می‌کردیم که کارگری هرچه نداشته باشد، بازنشستگی دارد. ما می‌خواستیم موقع پیری محتاج نشویم. این شد که کارگر شدم.»
او هم مثل علی می‌گوید آن روزها، که برای گرفتن حقوق معوقه‌اش به هر طریقی صدایش را به گوش بقیه رسانده، فکرش را هم نمی‌کرده که اسمش را بگذارند جرم و او را یکی دو روز به بازداشتگاه ببرند: «۲۴ فروردین ۸۷ بود. عید همان سال بدون پول و عیدی ما را فرستادند خانه. خب بالاخره زن و بچه خرید عید می‌خواستند. مهمان می‌آمد. خدا می‌داند عید را چطور گذراندیم. اقوام به ما قرض می‌دادند و شرمنده می‌شدیم. داغان می‌شد آدم. بقیه هم همین‌طور. بیشترمان آن عید را با بدبختی گذراندیم. بعدِ عید دیگر به اینجایمان رسیده بود. کم آورده بودیم. بچه‌ها شدت اعتراض‌ها را بیشتر کردند. هر کار می‌کردیم هیچ کس سراغ ما را نمی‌گرفت. تا اینکه مجبور شدیم جاده را ببندیم و بعدش با ما برخورد شد. خواسته‌ی ما صنفی بود. ما می‌گفتیم شما هم خودتان را جای ما بگذارید اگر نُه ماه حقوق نگیرید، چه کار می‌کنید؟ ما می‌گفتیم بگذارید ما خودمان تولید کنیم. آن موقع وزارت صنایع از ما حمایت کرد. الآن هم از سال ۸۶ روی پای خودمان ایستاده‌ایم. سایزهایی را که در ایران تولید نمی‌شود، طرح‌هایش را پیدا کردیم، قالب ساختیم و تولیدش را به‌اندازه کردیم و شرکت را دوباره بالا کشیدیم.»
اصغر سیگار چندمش را وقتی روشن می‌کند که بغض به میان صدای اندوهناکش می‌دود: «الآن راحت صحبت می‌کنم ولی مشکل روحی زیاد دارم. آن استرس و تأثیری که آن اتفاق‌ها در زندگی‌ام گذاشت نمی‌گذارد شب راحت بخوابم. هر موقع چهار نفر دور هم جمع می‌شویم ناخواسته خاطرات آن موقع را می‌کشیم جلو و تعریف می‌کنیم. تأثیر بدی در زندگی‌مان گذاشت. حتی زندگی‌مان را از هم پاشید. پانزده سال کارگری کردم ولی بعدش هرچه جلوتر رفت، به جای بهتر شدن، بدتر شد. یک سری شرایط پیش آمد، همان چیزها باعث شد که غرور زنم جلو فامیل شکسته شد. یواش یواش از من متنفر شد و فکر می‌کرد من مقصرم. الآن خانه‌مان ۵۳ متر است، گذاشتم برای فروش چون باید مهریه‌اش را بدهم. این خانه را سال ۹۰ با قرض و قوله و وام خانه خریدم و الآن دوباره باید بفروشمش. یعنی دوباره حرکت از نو، یعنی دوباره از صفر.»
و می‌خندد.

عکس تزئینی از عباس کوثری

* این مطلب پیشتر در سی‌امین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مروری بر مطالب موسیقایی شبکه آفتاب ۳۰

مطلب بعدی

دست‌های بریده

0 0تومان