جوان‌هایی که غم را دوست دارند

«گول خوردیم، برگردید.» جوان شال‌گردن قرمز بافتنی‌اش را با دست‌هایش محکم گرفته. برخلاف جهت جمعیت صدها نفری که گیر کرده‌اند در مترو چهارراه ولی‌عصر تهران ایستاده و داد می‌زند: «گولتان زده‌اند، مراسم پاشایی تمام شد.»

جمعیت فرصت تعجب کردن ندارد. پشت‌به‌پشت می‌آیند، فشرده و درهم، نالان و جیغ‌زنان. نفس‌ها تنگ شده، هوا کم آمده و عرق بر پیشانی‌ها شره کرده، بعضی‌ها در راهروهای کوچک ایستگاه پناه می‌گیرند تا زیر پا له نشوند. جمعیت تصمیم خودش را گرفته، می‌خواهد از گیت‌ها رد شود و خودش را به زور داخل ورودی‌های چهارراه ولی‌عصر بکشاند.

مسافران به امید شرکت در مراسم خواننده‌ی محبوبشان آمده‌اند. حالا نه راه پیش دارند و نه راه پس. هل می‌دهند و جلو نمی‌روند. آن وسط‌ها کسی صلوات می‌فرستد و عده‌ای خطر افتادن را به جان خریده‌اند و دارند از این وضعیت عجیب فیلم می‌گیرند تا بعداً برای آنچه تعریف می‌کنند سند و مدرک بیاورند.

کارمندهایی که آمدن به این ایستگاه کار هر روزشان است، غافلگیر شده‌اند. غر می‌زنند و به خودشان بدوبیراه می‌گویند. کسی آن وسط‌ها فریاد می‌زند: «امروز از این اوضاع جان سالم به در نمی‌بریم.»

مادر ستاره هم بی‌خبر از اینکه ممکن است گرفتار چنین همهمه‌ای شود با فرزند یک‌ساله‌اش میان جمعیت گیر افتاده و راه فرار ندارد. ستاره گریه می‌کند و لابد چنین محشری را فراموش نخواهد کرد.

جمعیت که به ورودی‌های چهارراه می‌رسند و به نزدیکی‌های تالار وحدت، به ناامیدانی که از روبه‌رو می‌آیند برمی‌خورد: «زحمت نکشید، همه‌چیز تمام شده.» جوان‌ها با جوان‌ها رخ‌به‌رخ می‌شوند، دود سیگار رد و بدل می‌کنند: «فکر نکنم اصلاً مراسمی در کار بوده. ملت را گذاشته‌اند سر کار. ما را بگو که از میدان فلاح آمده‌ایم اینجا.»

عاشقان و معشوقان، دل‌شکسته‌ها، دل‌سوخته‌ها، ورشکستگان عشقی تمام محوطه‌ی پارک شهر، خیابان ولی‌عصر از بالاتر از جمهوری، راست‌به‌راست خیابان و پل حافظ را تصرف کرده‌اند. اینها یا بسیار جوانند یا پیر و سن‌وسال‌گذشته، گویی میانسال‌ها جزو مخاطبان صدای مرتضی پاشایی نبوده‌اند. شاید هم فاطمه‌سادات، که از میدان ابوذر کوبیده آمده، راست می‌گوید: «چرا تعجب می‌کنی، اینها طرفداران غم هستند. یک‌جور غم بغض‌دار، همانی که در صدای مرحوم بود. قبول نداری؟»

صغری‌خانم همراه همسایه‌اش نسرین‌خانم از سه‌راه افسریه آمده. نرسیده به خیابان شهریار شنیده‌اند که مراسم تمام شده، دارند لنگ‌لنگان برمی‌گردند. کیف‌هایشان روی مچ‌هایشان سنگینی می‌کند. سن‌وسالی ازشان گذشته، بیش از شصت سال. سیاه به تن دارند و هیچ دستی به سرورویشان نکشیده‌اند. آداب مراسم تشییع‌جنازه را رعایت کرده‌اند. حرمت نگه داشته‌اند. لنگ می‌زنند و می‌روند سمت ایستگاه مترو تا خودشان را به بهشت‌زهرا برسانند: «صدایش را خیلی دوست دارم. سوزناک می‌خواند. یک‌جوری توی دل آدم می‌رفت با صداش. خیلی گریه کردم. آن آهنگ را که می‌خواند اول برنامه‌ی ماه عسل، جگر آدم را آتش می‌زد. گفتیم بیاییم همراهی‌اش کنیم. جوان بود. ناکام شد. خدا به داد دل مادرش برسد.»

جمعیت سرگردان دور خودش می‌چرخد.خیلی‌ها دیر رسیده‌اند، دیر که نه، همان ساعتی که اعلام شده بود آمده‌اند و حالا ناکام و دلخور وامانده‌اند. در حال یکی به دو با خودشان که بروند بهشت‌زهرا یا نروند.

آنها که از صبح زود آمده‌اند دهن‌به‌دهن برای ناکامان مراسم از اجرای بنیامین می‌گویند. از حرف‌های غم‌انگیز محمد علیزاده، از جمعیتی که نگذاشته بود جلوتر بروند. هر کس محدوده‌ی حضورش را روایت می‌کنند. مثل احمدرضا که از اصفهان کوبیده آمده و خیلی دلخور است: «نگذاشتند جلو برویم، اصلاً من مطمئن نیستم که جنازه‌ای در کار بوده باشد.»

مریم از نازی‌آباد آمده و مرخصی ساعتی گرفته: «اگر شجریان بود مرخصی نمی‌گرفتم اما او را خیلی دوست دارم.»

نازنین و مهسا، خسته از همهمه‌ی جمعیت، نشسته‌اند روی نیمکتی در پارک دانشجو. از یافت‌آباد آمده‌اند. خستگی راه به تنشان مانده و دلخورند: «وقتی می‌گویند ساعت ۹، باید مراسم از همان ساعت شروع بشود، نه اینکه هفت صبح بیایند و کارشان را بکنند بروند. مردم که علاف نیستند، باید به ما احترام می‌گذاشتند.»

در گوشه‌وکنار جوان‌ها در گروه‌های کوچک و بزرگ خودشان دوره شده‌اند و عزاداری می‌کنند. آنها که از شهرستان آمده‌اند و همین صبحی از ترمینال‌های تهران خودشان را رسانده‌اند اینجا به رسم و رسوم خودشان با لهجه‌های شیرین و متفاوت برای پاشایی عزاداری می‌کنند. عکس‌های مرتضی پاشایی توی هوا تکان می‌خورد و لب‌های جوان‌ها ترانه‌هایش را زمزمه می‌کنند. کسی فرمان نمی‌راند. کسی اعتراض نمی‌کند.

«نمی‌بینی خدا چقدر دوستش داشته و عزیزِ مردم شده؟» اینها را ساغر می‌گوید که امروز قید مدرسه را زده و جیم شده تا بیاید اینجا. می‌گوید نصف کلاسشان امروز غایبند: «محمدرضا گلزار، سیدجواد هاشمی، فرزاد حسنی و محمد علیزاده را دیدم. دوستم می‌گفت که سیروان خسروی، زانیار خسروی، بهنام صفوی، سیاوش خیرابی و شیلا خداداد هم آمده بودند.» ساغر دارد پشت سر هم اسم ردیف می‌کند و راه باز می‌کند تا خودش را از ترافیک نجات بدهد.

ساندویچی روبه‌روی چهارراه کالج صدای آهنگ‌های مرتضی پاشایی را بلند کرده و مشتری‌ها هجوم آورده‌اند و ساندویچ می‌خورند با طعم غم. آنها به ساندویچ‌ها گاز می‌زنند و همراه با خواننده‌ی‌ سفرکرده زمزمه می‌کنند و سر تکان می‌دهند‌.

شرکت‌کنندگانِ مراسم مرتضی پاشایی همه‌ی معادلات و حساب‌وکتاب‌های جامعه‌شناسان و روانشناسان اجتماعی را به هم ریخته‌اند. آنها آمده‌اند تا امروز تحلیل‌های فضای مجازی را با شک‌وتردید مواجه کنند؛ آنهایی که می‌گویند ما حامیان غم هستیم، جوان‌هایی که غم را دوست دارند.

عکس: عبدالواحد میرزازاده/ایسنا

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

روز، خارجی، ظهرِ مصیبت

مطلب بعدی

یک ذره هم دور نشده‌ام

0 0تومان