برخلاف خیلی از کارهای قبلی جعفر مدرس صادقی مثل «گاوخونی» یا «کلهی اسب»، که میتوانستی یکنفس بخوانی و بهسختی تا قبل از خط آخر ازشان دل بکنی، این بار دل بستن و همراه شدن با «روزنامهنویس» کار سختی است، باید بارها با وسوسهی رها کردن و ادامه ندادن بجنگی تا به خط آخر برسی.
داستانها با کلمات و روی صفحات سفید نوشته میشوند، ولی کجا ساخته میشوند؟ به یکی از داستانهایی که سالها قبل خواندهاید، فکر کنید. صفحات کتابی را به یاد میآورید که روی آنها کلماتی نوشته شده یا جهانی را به یاد میآورید که داستان در ذهن شمای مخاطب ساخته؟
نویسنده جهانی را در ذهن خود میسازد، جهانی که میتواند خیلی شبیه به جهانی واقعی باشد، که ما در آن زندگی میکنیم، یا جهانی خیلی متفاوت و دور از ذهن. میتواند به زمان حالی که نویسنده در آن زندگی میکند نزدیک باشد، یا به گذشته، یا به آیندهی او. با همهی این شباهتها و تفاوتها، این جهان هیچ وقت جهان واقعیت نیست. این جهان جهانِ داستان است، جهانی که در ذهن نویسنده ساخته شده. تا اینجای ماجرا حتماً لازم نیست نویسندهی خوبی باشید، کافی است قوهی تخیلی قوی داشته باشید، یا استعداد داستانسرایی، یا حالوحوصلهی بال و پر دادن به ماجراها و اتفاقها. از اینجا به بعد است که کار نویسنده شروع میشود. نویسندهای که جهان داستان، شخصیتهای این جهان، روابطشان و همهی اتفاقاتی را که پیش میآید، در قالب کلمات، روی صفحات سفید میآورد. داستان نوشته میشود و کار نویسنده تمام، ولی کار کلمات و جملههایی که او نوشته تازه شروع میشود و تا سالها و خیلی وقتها هم تا قرنها بعد ادامه مییابد. خواننده داستان را میخواند و این کلمات باید جهان داستان را این بار در ذهن او بازسازی کنند. اگر کلمات در جای درستشان قرار گرفته باشند و کارشان را درست انجام بدهند، خوانندهی داستان به جای دیدن کلمات، روی صفحهی سفید کاغذ، جهانی را میبیند که داستان در آن روایت میشود. نوشتهها مثل دریچهای عمل میکنند که سی. اس. لوییس با آن شخصیتهایش را به جهان نارنیا میبرد.
«گاوخونی» در همان صفحهی اول و زیر عنوان، خودش را «یک داستان» معرفی میکند؛ داستانی که جهانش را آنقدر درست و کامل در ذهن مخاطب بازمیآفریند که خواننده راحت و روان با آن همراه میشود. کلمات از همان خط اول داستان کارشان را درست پیش میبرند، آنقدر درست که شما نمیبینیدشان، به جای دیدن این کلمات که «با پدرم و چندتا مرد جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین ــ معلم کلاس چهارم دبستانم ــ بود، توی رودخانهای که زایندهرود اصفهان بود، آبتنی میکردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماه شب چهارده میدرخشید» تصویر چند مرد و یک پسربچه را میبینید که در نقطهای از زایندهرود، که سیوسه پل از آنجا دیده میشود، در تاریکی شب و زیر نور مهتاب آبتنی میکنند.
شاید بتوان همین نکته را تفاوت داستان با خبر روزنامه، سرمقاله، یا یادداشت انگاشت. داستان جهانی ذهنی دارد که فقط یک بار در قالب کلمات به ماده تبدیل میشود و بعد صدها، هزاران، و میلیونها بار، به تعداد همهی کسانی که آن را میخوانند، دوباره به شکل جهانی خیالی، این بار در ذهن مخاطبانش، بازتولید میشود. همین است که گاهی چشم برداشتن از کلمات و کنار گذاشتن کتاب را برایمان سخت میکند. چون نمیتوانیم بهراحتی از جهانی که به آن سفر کردهایم دل بکنیم و به جهان واقعی خودمان بازگردیم، و همین است که گاهی ما را دلتنگ دوباره و دوباره خواندن بعضی داستانها میکند.
هنگام خواندن «گاوخونی» به جهانی سفر میکنید که مرز میان خواب و بیداری در آن از بین رفته؛ این جهان، با همهی ویژگیهای عجیبش، بهدرستی به مادهی کلمات تبدیل شده، آنقدر درست که بهراحتی با خواندن چند خط آخر داستان میتوانید جوانی را ببینید که همراه پدر مردهاش، در خیابان لالهزار، کنار زایندهرود ایستاده و خودش هم نمیداند خواب است یا بیدار؟ فقط در جهان داستان «گاوخونی» است که کسی میتواند وسط خیابان لالهزار در آب رودخانهی زایندهرود غرق شود و در عمیقترین جایش صدای آواز غریب زنی لهستانی را بشنود که زمانی در کافهای در همان نقطه در لالهزار آواز میخوانده.
همین است که حالا با گذشت سالها هم وقتی به آن داستان فکر میکنید، به جای اینکه کلماتی روی صفحهی سفید کاغذ را به یاد بیاورید، تصاویر و خاطراتی از آن سفر را به یاد میآورید. همین است که گاهی هم باعث میشود داستانی را بعد از خواندن چند صفحه یا چند فصل اول آن کنار بگذاریم و دیگر هرگز به یادش نیفتیم.
وقتی نویسنده بهخوبی از پس خلق این جهان در قالب کلمات برنمیآید و در نتیجه بازتولید جهان در ذهن مخاطب بهدرستی اتفاق نمیافتد، نمیتوان از خواننده انتظار داشت بهراحتی با داستان همراه شود. وقتی او جهان داستان ذهن خودش را درست در قالب کلمات نریخته تا دریچهی ورود به این جهان برای خوانندگان باز شود، نمیتوان انتظار داشت که خواننده به مدت ده، صد، یا هزار صفحه پشت این دریچهی بسته بایستد و همچنان که در حجم عظیمی از کلمات سیاه روی صفحهی سفید کاغذ دستوپا میزند، فقط گاهی از روزنههای کوچکی، که تصاویری از این جهان را به او نشان میدهند، نگاه کند. او نتوانسته وارد جهان داستان شود، پس کتاب را میبندد و داستان را دنبال نمیکند.
این همان اتفاقی است که هنگام خواندن «روزنامهنویس»، اثر جدید جعفر مدرس صادقی، برای خواننده میافتد. «روزنامهنویس» داستان بهمن، سردبیر روزنامهای محلی، را روایت میکند که از نوجوانی روزنامه را منتشر میکرده و این کار را تا سالها بعد هم پی میگیرد و در محلهای، که از کودکی تا میانسالی ساکنش است، بین همسایهها پخشش میکند.
مدرس صادقی، قبل از اینکه شروع به خواندن داستان کنیم، یادآوری میکند داستان در آینده اتفاق میافتد، نشانههای روشنی هم هست که جغرافیای داستان را شهر تهران معرفی میکند، ولی تا قبل از فصل چهاردهم هیچ نشانهی روشنی از این شهر در آینده نیست. تازه در فصل چهاردهم است که با توصیف بخشی از ساختمانها، کوههای شمال تهران، و وسایل نقلیه، این فضای آینده را تصویر هم میکند.
«روی پشتبام چندتا از ساختمانهایی که زیاد دور نبود، هلیکوپترهای کوچکی پارک شده بود که روی بدنههایشان مهتابیهای سبز و سفید و قرمز روشن بود. روی اغلب ساختمانها دوتا هلیکوپتر، اما روی پشتبام یکی از ساختمانهای نزدیکتر، سهتا هلیکوپتر بود که دو تا از آنها پروانههایشان نمیچرخید.» انگار این کلمات، به جای ساختن بخشی از جهان «روزنامهنویس» در ذهن خواننده، تصاویری تکراری را دوباره به او یادآوری میکند.
بهمن، مینو، پدر مینو، خانمهای همسایه، مادر بهمن، و دیگران، به جای اینکه شخصیتهایی شوند که آنها را در جهان خودشان همراهی میکنیم، کلماتی میشوند میان سایر کلمات. حتی مرد عجیبی که از اواخر فصل شش، آنجایی که بهمن ــ یا همان سردبیر ــ از شلوغی عروسی مینو فرار کرده و به حیاط پناه برده، پیدایش میشود و تا چند فصل بعد در داستان باقی میماند، جای درستی در جهان این داستان نمییابد. او هم بعد از اینکه متوجه میشویم توهم یا خیالی است که فقط بهمن میتواند ببیندش، از داستان خارج میشود، و بعد هم انگار دیگر چارهای برای خواننده نمیماند جز اینکه او هم مثل نویسنده فراموش کند جایی از داستان چنین شخصیتی هم حضور داشته.
هر قدر ورود به جهان «گاوخونی» و دنبال کردن آن روان و لذتبخش است و خروج از آن و کنار گذاشتن داستان سخت و دلتنگکننده، همانقدر ورود به جهان داستان «روزنامهنویس» سخت است و بستن و کنار گذاشتنش راحت و آسوده. انگار کلمات و جملهها در «روزنامهنویس» بیشتر از اینکه وظیفهی جادویی بازسازی جهان داستان در ذهن مخاطب را به عهده بگیرند، کارکرد کلمات و جملهها در خبر روزنامه یا سرمقاله یا یادداشت را پیدا کردهاند.