«دو واژه
تنها دو واژه
میشوند پروار:
خائن و انگار شوربا!»
ولادیمیر مایاکوفسکی
سرنوشت خیانتهای زیادی را شنیدهایم؛ زنانی که از خیانت مردانشان خودکشی کردهاند، به جادو و جنبل پناه بردهاند، دیوانه و شدهاند، پذیرفتهاند و کنار آمدهاند و همخانهی هووی خود شدهاند، یا نپذیرفتهاند و خون دیگری را ریختهاند. شنوندهی داستان مردان غمگینی بودهایم که ساعتها روبهروی آینه میایستند و بیبضاعتی یا زشتیشان را تنها دلیل خیانت زنانشان میدانند، کنار آمدهاند، از بستر عشق دور شدهاند، یا چاقو بیرون کشیدهاند. اینها روایتهای آدمهای شکستهشده است، اما صدای خائنها کجا شنیده میشود؟ کجا میتوانیم چهرهی آنها را ببینیم که در بزنگاههای دیدار و تصمیم با وجدان خود حرف میزنند؟ چطور میشود آدمهایی را یافت که در جستوجوی عشق قواعد را در هم میشکنند و بیباک، داغ خیانت بر پیشانی خودشان میگذارند؟ چه میشود که نهادی به قدرت اجتماعی و ارزشمند خانواده در هم میکشند؟
صدای خائنها را ادبیات به گوش ما میرساند، صدایی کمتر شنیدهشده، صدای گناهکارانِ آن گناه را. از میان انبوه رمانهایی که خیانت یکی از صدها گره داستانی آنهاست و از میان داستانهای کوتاهی که در قرن اخیر، خیانت را مایهی طرح و نقشهی خود کردهاند، شاید سه اثر کمی متفاوت با بقیه و بسیار شبیه به همدیگر باشند.
در قرن نوزدهم، شاخصترین صدای خیانت را میشود در «آنا کارنینا» شنید؛ صدایی رسا که تولستوی از رابطهی سهضلعی آنا/ ورونسکی/ الکسی الکساندرویچ به گوش جهان رساند و آن را با انعکاس خرد شدن استخوانهای آنا زیر چرخهای قطار به پایان برد. در قرن بیستم، «گتسبی بزرگ» اسکات فیتسجرالد تأثیر متقابل جامعهی آن زمان و خیانت دیزی/ گتسبی بر همدیگر را تصویر کرد. اما «آدلف» بنژامین کنستان نهفقط زودتر از این دو رمان به سراغ موضوع خیانت رفته، بلکه با دیدی روانشناختی، صمیمانه و شاید حتی موجزتر به صدای خیانتکاران پرداخته.
عشق سفاک
«عواطف آدمی آشفته و مغشوشند؛ ترکیبی از تودهای حسهای گوناگون که توجیهپذیر نیستند: واژهها که همواره زمخت و عامیانهاند، میتوانند نامی به آنها بدهند اما هرگز نمیتوانند آنها را توصیف کنند.» جوانی بیستودوساله که اینچنین از عواطف آدمی و پیچیدگی آنها در اولین صفحات رمان سخن میگوید، آدلف نام دارد، مردی که پاکباختهی زنی ده سال بزرگتر از خودش، النور، میشود و عاقبت پس از پافشاری و اصرار بر عشقش، او را تصاحب میکند. دامنهی این عشق چنان آشکار است که زن و مرد راهی جز دل کندن از گذشته و ساختار اجتماعی خود ندارند؛ «چه کسی میتواند جذبهی عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کردهایم که طبیعت برایمان تعیین کرده؟» «آدلف» را سفاکانهترین و تلخترین رمان عشقی خواندهاند.
برای فرار چارهای جز عزیمت به شهری دیگر نیست. اما غربت آنها را نه به زندگی تازهای بر پایهی عشق بلکه به بازیای تلخ میکشاند؛ زن و مرد در یک خانه و فراری از دیگران کمکم حوصلهشان از هم سر میرود و شروع میکنند به بهانه گرفتن. مگر میشود عشقی که هر دو زندگیبخش میخواندند، چنان کشنده و خفیف شود که بدل بشود به استعارهای از ناممکنی برقراری یک رابطهی ساده میان دو انسان؟ کنستان در مقدمهای که بر چاپ سوم کتابش نوشته، تأکید میکند جامعهای که این دو در آن زندگی میکردهاند فسادی را میپذیرد که رسواییبرانگیز نباشد. با این حساب، اگر خیانتی آشکار نشود، از نظر آن جامعه دیگر خیانت نیست و این چنین است که عاشق و معشوق ابتدای داستان به غار تنهایی میروند و آنقدر زورکی به هم مهر میورزند که «سرانجام قربانی مهر سوزانی شدند که خود مسبب آن هستیم». اینجاست که تفاوت آدلف و آنا کارنیا معلوم میشود، کتابی که تولستوی آن را با این جملهی عهد جدید آغاز میکند: «انتقام از آن من است، من جزا خواهم داد.» تولستوی از قضاوت مذهب در برابر طغیان خیانت میگوید و کنستان روایتگر رویارویی خیانتکاران با خویش است، دو سویی که در تنهایی مطلق چون موریانهای همدیگر را میجوند تا تمام شوند.
وقتی عشق در هم میشکند
عشق عجیب میان آدلف و النور را سه صفت در آدلف و سه صفت در النور از هم میپاشد؛ مرد جوان، ترسو، و خودخواه است و میل بیش از حدی به آزادی و فرار از قواعد زندگی خانوادگی دارد. النور مستبد، وابسته، و ضعیف است. این صفتها آشنا نیستند؟ ورونسکی تولستوی و گتسبی فیتسجرالد این صفتها را نداشتند؟ آنا و دیزی چطور؟ شبیه النور نیستند؟ پایان چنین رابطهای کاملاً واضح است؛ اگرچه تا زمانی که اتفاق نیفتد، نمیتوان اینطوری توصیفش کرد که «کار من و النور شده بود پنهانکاری… با هم مهربان بودیم، اما از ترس صحبت دربارهی مطالب دیگر، از عشق میگفتیم.» فیتسجرالد اجازهی صمیمیتی چنین طولانی به گتسبی و دیزی نمیدهد، او در پی نشان دادن شکست انسان در برابر رویاهای گذشتهی خویش است نه نشان دادن رابطهای که بهمرور ناقوس نابودیاش نواخته میشود. شاید برای همین است که در پایان «گتسبی بزرگ» راوی میگوید: «گتسبی به آیندهی لذتناکی که سال به سال از برابر ما میگذرد و به گذشته میپیوندد ایمان داشت و با خود میگفت اگر رویا این بار از چنگ ما گریخت، چه باک! فردا تندتر خواهیم دوید و دستمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام در یک بامداد خوش… و این گونه است که در قایقی نشستهایم و پارو برخلاف جریان بر آب میکوبیم و بیامان به طرف گذشته رانده میشویم.»
خائن کیست؟
وقتی از خیانت حرف میزنیم، داریم از احساسی دوطرفه و آنقدر قدرتمند حرف میزنیم که همهی ساختارهای ازپیشتعیینشدهی اطرافش را در هم میشکند، احساسی که جامعه و سنت نام صاحب آن را «خائن» گذاشته. کسی که همزمان با بروز احساسش، به ساختار محیط پشت میکند. در «آدلف»، زن داستان خائن است. در «گتسبی بزرگ» هم خائن زن است، دیزی. غریب اینکه در «آنا کارنینا» هم. در هر سه رمان، این مردها هستند که پا پیش میگذارند و زنان را از شوهرهایشان میربایند. اما پایان کار این خائنان چیست؟ پایان در «آدلف» مرگ النور در بستر بیماری و ناکامی نیست، بلکه جایی است در صفحات پایانی کتاب، آنجاکه النور و آدلف با تصویر تازهای از عشق همدیگر را ترک میکنند، حتی اگر عشقشان به تنفر بدل شده باشد. این یافته گنج خیانت است، گنجی که آن را در هیچ رابطهی پایداری نمیتوان پیدا کرد مگر از پس خیانتی که با عشق اتفاق افتاده باشد. نمیتوان در رابطه، که مبنایش قواعد و چارچوب است، از عشق گفت و معشوق را در آزمون گذاشت و از او خواست که پاکدستترین باشد وگرنه ترک خواهد شد. در نامهای که آدلف بعد از مرگ النور میخواند، معنای تازهای از رابطهی زن با جامعهاش و حتی این عشق میتوان یافت: «این النور بختبرگشتهای که مزاحم شماست، خواهد مرد. شما تنها در میان جماعتی گام برخواهید داشت که برای ملحق شدن به آنها شتاب دارید! این جماعت را، که امروز بهعلت بیتفاوتیشان از آنها ممنونید، خواهید شناخت و شاید روزی دلزده از قلبهای خشک آنها، دلتان برای قلبی تنگ شود که به خاطر شما میتپید.»
آدلف نیز حالا به معنای تازهای از عشق دست یافته که پیش از آن نهفقط اعتقادی بهش نداشت بلکه اصلاً ممکنش نمیدانست: «عشق آنچنان با فردی که دوست داریم یکی میشود که حتی در ناکامی لطف خاص خود را دارد. عشق با واقعیت و با سرنوشت وارد ستیز میشود؛ اشتیاق وافر، عاشق را دربارهی قدرتش فریب میدهد و در میان درد و رنج به شور و شوق میآورد.»
اما داستان این عشق اسفناک که به پایان میرسد، منِ خواننده دوست دارم تصور کنم آدلف را که دارد از راهی که آمده برمیگردد، قوز کرده، پیرتر شده، و دیگر هیچکس را در دنیا ندارد که حتی با او جروبحث کند. انگار میکنم که آدلف در برگشت مدام این شعر را با خود تکرار میکند:
«لاشهی خردجثهی کلمات مرده
دو واژه
تنها دو واژه
میشوند پروار:
خائن
و انگار شوربا…»
«آدلف» اثر بنژامن کنستان با ترجمهی مینو مشیری را نشر ثالث منتشر کرده است
درود سعید جان. ممنون