چهارمین روز ماه محرم است و هوای سهراه زعفرانیهی تهران در میانههای پاییز سرد. افسر پلیس اسلحهبهدست دمِ درِ «بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار» قدم میزند. میگوید: «بیزحمت به سرایدار بگین بیاد دم در. شیشهی این ماشینو شکستن و ضبطشو دزدیدن. احتمالاً مال یکی از مهمونهای اینجاس.» دزد و پلیس،…
ادامهرد پای هیچ گرگی در میان نبود؛ در اتفاقی که همین اواخر افتاد: «مرگ ۱۲۶ رأس گوسفند در پاسارگاد.» کود شیمیایی بلای جان آنها شد. گوسفندان مردند چون چوپان خبر از کشاورز نداشت. کشاورز میخواست بذرهایی که کاشته بود جان بگیرند، برای همین آب کانال را با کود شیمیایی آغشته…
ادامه«از دانشگاه برمیگشتم به خانه، از یک جایی در مسیر احساس کردم دو مرد موتورسوار تعقیبم میکنند. هر جا میرفتم، میآمدند. خیلی ترسیده بودم. قلبم داشت از دهانم بیرون میزد. شروع کردم به دویدن. به یک کوچه رسیدم. تاریک بود. بیتاب بودم. موتورسواران به من نزدیک شدند. نمیدانستم باید چکار…
ادامهدر بعدازظهری پاییزی، روبهروی فرهنگسرای اندیشه، چند جوان با ظاهری «هنری» سر سکانسی از فیلمشان توی سر و کلهی هم میزنند و در سالن اجتماعات صدنفرهی فرهنگسرا، چند زن و مرد جوان با فاصلههای نامنظم منتظر نشستهاند. روی سِن بَنری یک در دو متر نصب کردهاند و رویش این جمله…
ادامه