پرچم زرد و آبیِ اوکراین بالای درِ ورودی هواپیمای کهنهی ایرانایر تور است. هواپیما با ترسولرز روی باند فرودگاه مینشیند. هوای جنوب بر تن مهرماهِ زاهدان نشسته. نه خیلی سرد است و نه گرما خیلی آزار میدهد. مردها در خیابان با لباس یکدست سفیدِ بلوچی راه میروند؛ بلوز کتان دراز روی شلوار کتان. مقصد سیستان است. ۲۱۰ کیلومتر راه باید رفت: خطی مستقیم از زاهدان به سمت شمال تا دشتک و از دشتک به سمت غرب تا زابل، تا دشتک صافِ صاف، آنقدر که خستهکننده، و از دشتک تا مقصد، کمی پیچوخم، آنقدر که سرِ خوابآلود یکیدو باری بر شانهی همسفر بیفتد. رانندهی جوان، که چشمانش بر صورت استخوانی با گونههای تورفته بزرگی میکند، «شهر سوخته» را معرفی میکند. کلنل بیت، مأمور نظامی بریتانیا آنجا چه میکرده؟ صدواندی سالِ قبل چه در سر داشته که پا بر حریم دریاچهی هامون گذاشته و آثار سوختگی را در یکی از قدیمیترین شهرهای جهان دیده؟ شش هزار سال قبل، آن زنِ تنومند را چه افتاده بوده که برایش چشم مصنوعی ساختند؟ مسافری که کنار راننده نشسته میگوید شبکهی استانی اعلام کرده از امروز ساعت پنج توفان شن شروع میشود. ساعت چهار است هنوز. میگوید استاد روانشناسی دانشگاه زاهدان است و در زابل زندگی میکند. میگوید وقتی توفان میشود جاده را میبندند چون هم بیمِ جان میرود هم بیمِ مال. راهی نمانده. راننده میگوید کنار ترمینالشان آژانس هم هست و توصیه میکند حتماً سوار آژانس شویم. «اینجا دیگه امنیت نداره. مخصوصاً اگه بفهمن طرف محلی نیست.» راننده جلو پلیسراهِ زابلـزاهدان میایستد. قبل از آنکه پلیس کمربندِ سرنشینهای عقب را چک کند، سروکلهی کودکان پیدا میشود. دورتادورِ ماشین را میگیرند. انگشت اشاره را خم میکنند و به شیشه میکوبند. پول میخواهند. استاد میگوید «اینجا اینجوری نبود اصلاً». چند کیلومتر بعدتر اولین میدانِ شهر است. یعقوبِ لیثِ صفاری شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده و با اسبش، که دستهایش را بالا برده، میتازد. هردو آمادهی نبردند. به زابل رسیدهایم. «و بوالفَرَجِ بغدادی گوید- صاحبِ کتابِ «خراج»- که خراسان و ایران و سجستان سُرّهی زمین است. و گویند که به این میانه اندر، اعتدالِ هوا بیشتر است و قدّ مردمانِ این نواحی مُستَوی است و سرخیِ رومیان ندارند و سیاهیِ حبشیان و غِلَظِ تُرکان و خَزَریان و دَمامهی اهلِ چین. و شرایط آبادانی سیستان بر سه بند بستن نهاده آمد: بستنِ بندِ آب و بستنِ بندِ ریگ و بستنِ بندِ مفسدان. هرگاه که این سه بند اندر سیستان بسته باشد، اندر همهی عالم هیچ شهر به نعمت و خوشی سیستان نباشد و تا همی بستند چنین بود و چون ببندند چنین باشد و روزگارِ آن را قوام باشد.»(۱) رانندهآژانس میگوید: «اینجا دیگه مثل قدیما نیست.»
شش صبحِ روزِ بعد است. مردِ راهنما که «صیادی»نامی از تبارِ صیادان است، مسؤولیتِ یگان حفاظتِ محیطزیست زابل را به عهده دارد. اندامی متوسط دارد و چین دور چشمهایش نشان از آفتابخوردگی سالیان سال. آرام است و سیگار نمیکشد. میگوید به قرار قانون حدود یکماهی است که بازنشسته شده اما «دولت پولی ندارد تا حق بازنشستگی پرداخت کند.» مرد راهنما و پیکآپ اداره همسفران جدید هستند و شهرستان هیرمند و روستاهایش منتظر تا از تشنگی بگویند و از خشکی. از اینکه دو سه سالی هست که رنگ باران را به خود ندیدهاند. صیادی نیشخندی میزند و میگوید: «زمستان ۷۳ چندساله بودید؟» جواب هرچه باشد، درست یا غلط، فرقی نمیکند. مهم این است که هیچ دانهی برفی بر شانهی هیچ نوزدهسالهای در این شهر ننشسته و هیچ قطرهی بارانی گونهی هیچ کودکی را تَر نکرده. هفده سال بدون آب، چهل سال بدون حقآبه. بدون هیرمند و بدون هامون… آفتاب برآمده اما نشانی از سایه نیست. گرد است و خاک؛ از فرق سر تا نوکِ پا، تتمهی توفانهای صدوبیستروزهی شن در تابستان سیستان. «چای رو داغ بخورید تا لااقل خاک دهنتون رو بشوره.» صیادی میگوید.
دقیقاً چهل سال پیش امیرعباس هویدا، نخستوزیر وقت ایران، با محمد موسی شفیق، همتای افغانستانیاش، دیدار میکند. موضوع جلسه حل مهمترین مناقشهی ایران و کشور همسایهاش است. هویدا در جلسه دستورهای محمدرضا پهلوی، شاه ایران، را موبهمو اجرا میکند. توافقنامه امضا میشود: ایران حق دارد ۲۶ مترمکعب در ثانیه، از رودخانهی هیرمند، آب دریافت کند. و البته طبق معاهدهی بینالمللی، دربارهی کشورهای دارای رودخانه، کشور بالای رودخانه (افغانستان) حق ندارد جلو ریزش آب به کشور پایین رودخانه (ایران) را بگیرد. جلسه تمام میشود. همه میدانند هامون بدونِ حقآبهی هیرمند میمیرد. چندی بعد افغانستان زیرِ قولش میزند. در ایران انقلاب میشود. محمدرضا میگریزد. هویدا را اعدام میکنند. جنگ میشود. دیگر پرندههای مهاجر مهمان هامون نیستند. افغانستان که هیچگاه به قولش پایبند نیست، بدون توجه به توافقنامه، روی هیرمند (هلمند) سد میسازند. برداشت تریاک ناب نیازمند کشت خشخاش اعلاست. خشخاش آب میخواهد. سد کجک ساخته میشود و راه آب کمکم بسته میشود. ۱۹۹۴ است. طالبها بر کرسیِ قدرت و زور مینشینند تا اینکه در آخرین روزهای پیش از قدرت، در ۲۰۰۱، هیرمند را کامل روی ایران میبندند. آب به سمت ایران نمیآید، حتی یک قطره. محمد خاتمی نخستین رئیسجمهوری ایران است که اوضاع را بحرانی میبیند. به افغانستان سفر و دربارهی هیرمند مذاکره میکند. از آنها میخواهد به توافقنامهی پیش از انقلاب ایران پایبند باشند. حامد کرزای، رئیسجمهوری کشور دوست و همسایه، از این گوش میشنود و از آن یکی بهدر میکند. صیادی میگوید: «تاجِ سدِ کجکی رو بالاتر بردن و دارن آب ذخیره میکنن.»
مسعود پنجاهوچهار سال دارد. در هفتسالگی که پدرش مُرد، قلاب ماهیگیری پدرش را به ارث برد و صیاد شد. بعد از مدرسه با آدمهایی که بیست سی سال از خودش بزرگتر بودند به اسکله میرفت و ماهی میگرفت برای خرج خانوادهای که چند سال بعد با ازدواج بزرگتر شد. بیماری سل، که مادرش را از او گرفت، بار زندگی را بر شانههایش سنگینتر کرد. نمیخواست پسر کوچکترش درس را رها کند و قلاب دست بگیرد. هرچند دیگر آبی نبود. نه ماهیای و نه قایقی. دریا هامون شده بود. باید فکری میکرد. خیلیها فکری شده بودند. صبح یک روز، آفتاب غبارگرفته که از مشرق برآمد به زابل رفت. باید کامیونی اجاره میکرد. پیش از رفتنش به زنش گفت: «اثاث رو جمع کن. بعدازظهر برمیگردم.» زنِ دلآشوب سرنوشت دیگر زنهای روستا را دیده بود. چارهای نمانده بود. راه باز بود و وسوسهانگیز.
انگار که جای مولکولهای اکسیژن هوا را شن گرفته باشد. صیادی سرعت را کم و کمتر میکند. هرچه به مرز نزدیکتر، آشوبِ شن بیشتر. دو سال پیش که بتن بهجای خطِ مرزی نشست، مسؤولان گفتند از این به بعد در این منطقه قاچاق مواد مخدر اتفاق نخواهد افتاد. صیادی میگوید: «اینجا نزدیکترین جا به دیوارِ مرزیه. کمتر از سه کیلومتر با دیوار فاصله داریم.» باد بازیگوشانه میوزد و ماسهها را میپراکند و نمیگذارد دیوار مرزی دیده شود. دید افقی به زحمت به ده متر میرسد. اما بیشتر از این هم نمیشود جلوتر رفت. سربازها بالای برجک دیدهبانی میکنند؛ همچون هر مرز دیگر. مثل چهارصد، پانصد کیلومتر پایینتر در همین استان، در سراوان که چهارده سربازوظیفهی مرزبان ایرانی کشته شدند. دیواری مرزی که فرماندهی مرزبانی ناجا در منطقهی سیستان کشید، چند کیلومتر عقبتر از میلهی مرزی است؛ یعنی چندین هکتار زمین کشاورزی با مالکیت شخصی بین میلهی اصلی مرزی و دیوار بتنی هستند. این دیوار اعتراض خیلیها را برانگیخت، از اهالی گرفته تا مسؤولان. مثلاً همین مردادماه امسال «صفر نعیمی»، نایبرئیس کمیسیون امنیت ملی مجلس، در جلسهی بررسی موانع و مشکلات صادرات بازارچههای مرزی منطقهی سیستان در فرمانداری زابل گفت: «ناظرانی که دیوار امنیتی مرزی را در سیستان میکشیدند باید دقت میکردند تا این دیوار عقبتر از «میلهی مرزی» نمیبود و در راستای آن کشیده میشد.» (فارس، هفتم مرداد ۹۲) اعتراض این مسؤول به دلایل امنیتی بود اما مردمِ منطقه بهنوعی دیگر اعتراض کردند. آنها میگفتند و میگویند برای رفتن به زمین کشاورزی باید مجوز عبور از بتن بگیرند درحالیکه مرز اصلی پنج کیلومتر دورتر از دیوار است. صیادی میگوید: «اونورِ دیوار دیگه هیچ خبری نیست. دو سه سالی هست که زندگی فقط اینور دیوار مرزی در جریانه.» میگوید و به حرف خودش پوزخندی میزند: «زندگی؟ کدوم زندگی آخه؟» مردم میگویند قاچاق از بین رفته، اما بازارچههای مرزی تعطیل شدهاند و نان تعداد زیادی، که در این بازارچهها کسبوکاری راه انداخته بودند، آجر شده. دو سال پیش، احمد گراوند، جانشین فرماندهی مرزبانی ناجا گفته بود: «با مسدود کردن مرزهای خشکی در زابل، ورود مواد مخدر از راه دریا به کشور بیشتر شده است.» (انتخاب، شانزدهم اردیبهشت ۹۰)
سوسوی کمرمقِ چراغ زردِ چشمکزن نشان از ماشینی دارد که از روبهرو میآید و در چشمبههمزدنی در غبار روز روشن محو میشود. مردان کنار جاده پارچهی دور سرشان را جلو دهان و صورت و پیشانی پیچاندهاند تا فقط ردی باریک، از چشمهای خاکگرفته، راهنماشان باشد برای رفتن و دیدن. بعضیشان میزی از حلبی درست کردهاند و رویش گالنهای بنزین چیدهاند. لیتری چند؟ با لهجهای که شبیه فارسی دری است سری تکان میدهد و میپرسد: «چند لیتر میخوای؟» خریدار نیستیم. میفهمد و اعتراضی هم نمیکند. حرفهایشان در گلو گیر کرده، منتظر گوشی برای شنیدن؟ «لیتری هفتصد تومن میفروشیم. شصت لیتر در ماه سهمیه داریم. چهارصد تومن میخریم و هفتصد تومن میفروشیم. میشه چقدر؟ هجده هزار تومن در ماه.» مرد بنزینفروش بیکار است. تنها شغلش همین است. آنقدر کنار جاده میایستد تا شصت لیتر بفروشد، پولش را بگذارد روی یارانه و با بیستهزار تومانی که از کمیتهی امداد میگیرد زندگی را بچرخاند… این سو و آن سوی جاده مزارعِ خشکشده است. دریغ از یک قطره آب، همه تشنهی تشنه. نه کلاغی روی شانهی مترسکی و نه دستی بر بیلی. صیادی میگوید: «از اینجا تا چهل کیلومتر به سمت شرق و شمال مزرعه بود. آب بود. باد که میآمد کولرِ خدایی روشن میشد.» به دوراهی رسیدهایم. یکطرف به سمت مرکز شهرستان هیرمند (دوستمحمد) میرود، آن یکی سمت «گمشاد» و «قُرقُری». دومی را برمیگزینیم. جایی حوالی هامون که جاده به انتها میرسد و افغانستان شروع میشود.
قبل از دوراهی، اتاقی تقریباً متروکه کنار جاده، در روستای «نورمحمد»، شرکت تعاونی چند روستا به مرکزیت دوستمحمد است. پیرمردی، که از کلهی سحر آنجا پشت میز آهنی دربوداغان نشسته، نفت و گازوئیل را از شرکت نفت میگیرد و بین تراکتورها تقسیم میکند. روی میز یک دفتر کهنه است و دوروبرش گالنها و پیتهای خالی نفت و گازوئیل. برجی سیصد هزار تومان حقوق میگیرد. روستای نورمحمد سالها میزبانِ بیست خانه بوده. پیرمرد میگوید: «از پارسال تا الان، هفت هشتتا از این خونهها خالی شدن. مردمش رفتن از اینجا.» به کجا؟ چرا؟ «بیکار بودن. آب برای زمینشون نداشتن. گاواشون مُردن.» فشار باد درِ یکی از خانههای خالی را پشت سر هم بازوبسته میکند. کسی نیست در را چفت کند. نیازی هم نیست انگار. در خانهی روبهرویی زنی است که بدونِ مردش با بچهها زندگی میکند، جمعاً شش نفر. نمیداند شوهرش کجا رفته. «بعضی وقتها میآد خونه.» ماسهبادی بر رختهای شستهی روی بند نشسته. دامن زن روی بند، با فشار باد، چرخ میخورد. میپرسد: «شما کی هستین؟» زبان گله را میگشاید از خبرنگارها، از همه: «هیچکس صدای ما رو نمیشنوه. همه بیکاریم. گرسنهایم. سهمیهی آرد رو قطع کردن. دو قِرون یارانه یه نون هم نمیشه. سیر نمیشیم.» برادر و خواهرش از روستا رفتهاند. او مانده و پسر و عروس و چند نوهاش. دو رأس گاو دارند که «غذایی برای خوردن ندارن». دست میکشد روی زبانش و انگشتهای تَرَش را نشان میدهد: «خاک میخوریم.» نوهها زیر بارانی از شن و ماسه در حیاط میدوند. چند تا بچه داری مادر؟ «حسابش از دستم رفته. نمیدونم.» درِ روبهرویی با صدایی مهیب به چارچوب میخورَد و بادِ مکرر را میشکند. صیادی میگوید: «سهمیهی آرد همهی روستاها رو قطع کردن.»
باد بیرحمانه میوزد. مهمانِ هر شب و هر روز ماسههایی هستند که از افغانستان میآیند. روی تابلو کنار جادهی قرقری، نوشته «منطقهی مسکونی». روستای «پِدِهای» اما به همین راحتی دیده نمیشود. مرد راهنما با خونسردی میپیچد به جادهخاکی روستا. خاک زمین و ماسهی هوا درهم میآمیزند و سخت میشود دید. صیادی میگوید رسیدیم. اما به کجا؟ جمجمهی یک گاو در یک گوشه افتاده. تیر چوبی بلند چراغبرق روشن نیست در ساعتِ دَهِ صبح. کسی در روستا نیست. کودکی نمیدود. صیادی بوق میزند دو، سه بار. یک زن میانسال از خانهای، انگار متروکه، بیرون میآید. سلام میکند و میگوید: «هیچ مردی در روستای ما نیست. همهچیز ما خاک و گرد است. درآمد نداریم. خشکسالی که شد، مردها همه بیکار شدن و حالا رفتهن به کارگری.» زنی دیگر از خانهای دیگر میآید و همکلام خواهرش میشود: «هیچی نداریم. هیچکس نیست. همه رفتهن سمت مازندران.» روستای پدهای نظام خاصی ندارد. کوچهای نیست. هرکس هرجا خواسته خشت روی خشت گذاشته و خانهای ساخته. درِ این خانههای پراکنده چندتایی قفلوزنجیر شده و صاحبانش رفتهاند. پیرزنی چروکیده، با قامتی خمیده و عصای چوبی بهدست، دورتر ایستاده و نگاه میکند. فرخ قاسمیان میگوید: «مادرمونه. خاک، چشمهاش رو کور کرده. چشمهای ما هم یه روز کور میشه.» کمیتهی امداد به تعدادی از خانوارهای پدهای ماهانه بیست سی هزار تومان کمک میکند. فرخ اشاره میکند به خواهرش و میگوید به آن پیرزن پول میدهند به اینکه شوهر هم ندارد هیچچیز نمیدهند. «اول خدا، بعد یارانه.» به داخل خانه دعوت میکند. میرویم. سه اتاق کوچک دارد که با چارچوب بدون در به هم وصلند. دخترِ خانه با سه بچهاش در اتاق غربی نشسته و بقیه در اتاق وسطی. عکس سه مرد به دیوار است با تزئیناتی از کاغذرنگی براق دوروبرش. فرخ میگوید یکی از آنها تالاسمی گرفته و مُرده. یکی دیگر هم دوازده سال پیش توی همین جاده تصادف کرده. «ماشین زد بهش و درجا مرد.» یکی برادرشان بوده و آن یکی شوهرِ یکی. دیگری شوهر فرخ است که رفته کارگری در گرگان. «به مادرم میگم بیا بریم مازندران. اونجا خیلی خوبه. ولی قبول نمیکنه.» دختر سفره را پهن میکند و نان محلی گرد و ضخیم را میگذارد توی سفره. سفره را تا میکند تا خاک رقصان روی نان ننشیند. چایهای کمرنگ را تعارف میکنند. فرخ میگوید: «روستا یه تیر چراغ برق داره که هیچوقت روشن نمیکنن. هرچی بهشون میگیم شبای اینجا ترسناکه و ما توی تاریکی میترسیم، به خرجشون نمیره. چراغ ده هیچوقت روشن نبوده.» پیرزن از لای در دیده میشود که تکیه داده به عصایش و بیحرکت ایستاده. فرخ میگوید: «الان اگه این زن بمیره، غسالخونه نداریم که بشوریمش. باید توی خونه مردههامونو بشوریم.» دایرهای به دیوار است و گردِ آسمان به رویش نشسته. دایره در روستایی که دغدغهی غسالخانه دارند به چه کار میآید. بیوهزن میگوید: «در عروسیها میزنم. در عروسی پسرم هم زدم.» برق شوق از چشمان دختر میپرد. دایره را پایین میآورد. با گوشهی پیرهنش گردش را میگیرد و به بیوهزن میدهد. زن، در منتهای غصه، نوای عروسی سرمیدهد. دایره میزند و میخواند. میرویم بیرون. روستا مدرسه و جاده ندارد. خانهی بهداشتی دارد که درش بسته است. از دو سه ماه پیش مهاجرتها آغاز شده و اکنون چهار پنج خانوار بیشتر باقی نمانده است. قفل خانهها را هم خاک گرفته. صیادی میگوید: «دیگه تو عروسیها دهل و دف نمیزنن. از این خبرا نیست. ارگ میارن الان.» فرخ پنجاهوچهارساله به وقت خداحافظی داستانی از پسرخالهاش تعریف میکند.
مسعود اهل روستای پدهای بود، همبازیِ فرخ و دیگر بچههای دِه. عصرها مینشستند و تورِ آسیبدیدهی پدرانشان را از نو گره میزدند. بهرسم خانوادگی و اجدادش، پس از رها کردن درسومشق در نوجوانی با قلاب ماهیگیری به هامون میرفت و ماهیگیری میکرد. مسعود زود ازدواج کرد و از خدا شش هفت تا بچه گرفت. کاروبارش خوب بود بهوقت پرآبی. اما افغانستان که کمکم آب رودخانهی هیرمند را به روی ایران بست، دردسرهای مسعود هم شروع شد، مثل همه. هامون کمعمق و کمعمقتر شد تا اینکه همین اواخر خشکِ خشک شد. اهالی پدهای باید چارهای میجستند. همهی چارهها به درِ بسته خورد تا اینکه تصمیم گرفتند، مثل بیشتر اهالی سیستان ترک دیار کنند و مهاجر شوند. به کجا؟ به یکی از سرسبزترین استانها: گلستان. مسعود و مردان روستا نشستند به حسابکتاب: «اثاثیه را چه کنیم؟» میدانستند که کسی توان خرید اثاث ندارد. پس راهی نمانده بود تا اثاثش را هم با خود ببرد به هر کجا که خواست. پولهایش را گذاشت روی هم تا کامیون اجاره کند. روز موعود رسیده بود. نور بیرمق صبح که به صورتش افتاد، بیدار شد و راه افتاد. دم در به زنش گفت: «اثاث رو جمع کن. بعدازظهر برمیگردم.»
دریاچهی هامون سه بخش دارد. صابری، پوزک، و هامون (هیرمند). این سه بخش با تنگههای کوچکی به هم وصل بودند. آب هرکدام که پر میشد، میریخت داخل هامونِ همسایه و سومین دریاچهی پرآب ایران را تشکیل میداد. وسعت کل هامونها در زمان پرآبی ۵۶۶۰ کیلومتر مربع است که از این مقدار ۳۸۲۰ کیلومتر مربع در خاک ایران است. مرد راهنما با ماشین میبردمان داخل هامونِ پوزک که اسکله دارد. ارتفاع اسکله از کفِ دریا پنج شش متری هست. لاستیکهای مستعمل را به دیواره چسباندهاند تا مبادا قایقها پس از برخورد به دیوارهی اسکله آسیب ببینند. صیادی میگوید: «یادش بهخیر. سه سال پیش قایقها اینجا شناور بودند.» داخل هامونِ پوزک را علفهای هرز پوشاندهاند. پای هر بوته، شنهای روان روی هم چین خوردهاند. باد همچنان میوزد. شهرداری منطقه توی دریاچه دروازه کاشته تا بچهها بتوانند در این زمین پهناور فوتبال بازی کنند. ده دوازدهتا بچه توپ پلاستیکی را انداختهاند وسط و دنبالش میدوند. قایقها تا چشم کار میکند وسط میدان بازی رها شدهاند، واژگون و رنگرنگ. نصفِ یکی از قایقها توی خاک فرورفته. همهجا را غبار گرفته. کنار اسکله ساختمانی است متروکه با شیشههای شکسته. رختکن صیادها بوده یا پذیرای گردشگران؟ در این فضای خیالانگیز هیچچیز مشخص نیست. حتی بازی بچهها هم واقعی به نظر نمیرسد. میثم صیادی یکی از همین بچههاست و قدش کمی بلندتر از بقیه. مدرسه میرود اما نه در روستای خودشان که به هامون چسبیده. «دبیرستان نداریم. صبح زود سرویس از قرقری میاد و ما رو میبره.» میگوید بعضی وقتها سرویسی هم در کار نیست. پدرش بعد از خشکسالی بیکار شده و حالا زندگی را یارانه میچرخاند. «از وقتی یادم میاد بابام بیکاره.» صیادی میگوید: «چه دروازهای کاشتن برای بچهها.»
هنوز ظهر نشده. سایهها دیده نمیشوند. کنار جاده دو گاو گرسنه دارند زبالههای پلاستیکی میخورند. استخوانهای قفسهی سینهشان را میشود شمرد. چشمهایشان از حدقه بیرون زده. علوفهای برای خوردن نیست. گیجِ گیج هستند و کسی کاری به کارشان ندارد. روستای «ملادادی» یکی از نزدیکترین روستاها به مرز افغانستان است و خانههای زیادی دارد. کوچه و خیابان دارد اما هیچ بنیبشری توی روستا دیده نمیشود. توی یکی از خانهها که خالی از سکنه است، وانتتویوتایی پارک کرده. زنی در یکی از کوچهها سرگردان قدم میزند. روستا به جزیرهی سرگردانی شبیه است. زن حرفهایی میزند که نمیشود فهمید. لابهلای حرفهایش میخندد و یکهو میزند زیر گریه. جملههایش به هم ارتباطی ندارند. دیوانه است انگار. خانهای نشانمان میدهد. خانه حیاطی کوچک دارد و چند اتاقِ مستقل که به هم چسبیدهاند. هر اتاق یک در ورودی از حیاط دارد. زن ما را به اتاق وسطی راهنمایی میکند. پیرزنی به استقبال میآید و بیآنکه یک کلمه سخن بگوید، با دست به اتاقِ تویی اشاره میکند که دو پله پایینتر از اتاقِ نشیمن است. پیرمردی با لباس محلی، پارچهای پیچیدهبهسر، در جای مخصوص نشسته و یک پایش را دراز کرده. زیرسیگاری کنارش است و سیگارش به لب. از صیادی میپرسد: «اینا کی هستن؟» مرد راهنما میگوید به سؤالهایمان جواب بدهد. «خبرنگارَن». پیرمرد از زندگیشان میگوید، یکنفس و بدون قطعِ حرفهایش: «چهارصد خانوار توی این روستا زندگی میکردن. مهاجرتها از پارسال شروع شد. تقریباً نصفِ روستا کوچ کردن. بیشترشون رفتهن مازندران. دلیلش هم فقط خشکسالیه. خانوارهایی بودن که شصت، هفتاد تا گاو داشتن. گاوها هم سرِ خشکسالی از بین رفتن. بیشتر اهالی صیاد بودن. زنها هم حصیربافی میکردند. اونایی که موندن فقط با «کارانه» زندگی میکنن. راه دیگهای هم ندارن. مجبورن با همین چندرغاز زندگی کنن. شغل نیست، کشاورزی هم نیست. همهچیز خشک شده. دامداری هم دیگه وجود نداره. فقط نون خشک میخوریم. من میدونم. میدونم تا سال بعد هیچکی اینجا نمیمونه.» تلویزیونِ کوچکی روی یخچال روشن است و دارد سریال پخش میکند. گوش پیرمرد سنگین است و صدای تلویزیون زیاد. ادامه میدهد: «با کامیون نمیتونن اثاث ببرن چون جلوشون رو میگیرن. اگه بتونن با تویوتا میرن. الان شما میبینید که چه توفانهایی میاد و زندگی رو به هم میزنه. بدبخت و بیچاره شدیم.» نامش را بلندتر از بقیهی حرفهایش میگوید: «حاجیحسین فدویمقدم، عضو شورای دِه». مشکلاتشان را تا خود تهران مکاتبه کردهاند. هیچکس رسیدگی نکرده و نمیکند. تنها چیزی که به آنها اعلام کردهاند این است که بودجهای ندارند. حاجیحسین میگوید باران هم اصلاً نمیآید و خوردوخوراکشان شده ماسهبادی و خاک. «چایی با خاک، نون با خاک. دم با خاک و بازدم با خاک.» طلب بخشش میکند از اینکه امکان پذیرایی ندارند. «اینجا ما بهترین زندگی رو داشتیم. پونزده ساله رنگ بارون را ندیدیم. دریا داشتیم به چه زیبایی. اما باز خدا رو شکر میکنیم که جمهوری اسلامی کارانه میده.» فکر میکند با همین «کارانه» برخی از مشکلاتشان رفع میشود. اما «ما مرزبان هستیم. با پونصد سال سابقهی زندگی. آباواجداد ما اینجا زندگی کردن، از پونصد سال پیش تا حالا. ما هم به خاطر همون آباواجداد اینجا زندگی میکنیم. اگر با اینهمه سابقه مرز رو ول کنیم چه اتفاقی میافته؟ دیگه از زندگی سیر شدیم. زندگی اینجا بهسر رفته. اینجا زن و مرد نشستن و غصه میخورن. جوش میزنن.» وقت خداحافظی است. دو زنِ پنجاهشصتساله به بدرقه میآیند. حاجیحسین میگوید: «زنامون هم دیگه نمیتونن کار کنن.» هر دو زن همسران حاجیحسین فدویمقدم هستند. صیادی میگوید: «جمعیتشون از دویست تا کمتره. کمتر هم میشن.»
دهستان «قُرقُری» مرکز روستاهای این منطقه است. کمی آنطرفتر خبری از ایران نیست. زبالهها وسط خیابان ریخته و چند لکهی محو در توفانی از شن، نشانی از حضورِ انسان دارند. روی یکی از دیوارها نوشته: «سرفهی مداوم بیش از دو هفته نشانهای از بیماری سل است. به مرکز بهداشت مراجعه کنید.» میرویم توی مرکز بهداشت. مردی حدوداً چهلساله با فرزندش بازی میکند. مرکز چند اتاق دارد که داخل یکی از آنها زن جوانی نشسته است. بالای در اتاقش نوشته: تکنسین زنان و زایمان. جای خالی بر دیوارش نیست. پر است از اطلاعات دقیق و جزئی از وضعیت زنانِ منطقه. اینکه چند درصد مردان از کاندوم استفاده میکنند و چند درصد زنان از قرص ضدبارداری، به تفکیکِ ماه و فصل. همهچیز دقیقِ دقیق. نامش میرشکار است و هر روز صبح زود از زابل میآید اینجا. میگوید: «مردم اینجا میگن روزی رو خدا میرسونه. بچه زیاد میآرن. وقتی هم آموزش میدیم که بچهها رو با فاصلهی سه سال از هم بهدنیا بیارید قبول نمیکنن. میگن زن جز بچهداری چه کار دیگهای داره؟ آخرش هم میگن به شما ربطی نداره. مگه شما میخواین نونشون بدین؟ خودمون بچه میآریم و خدا هم روزیشون رو میده. سواد کافی هم که ندارن. تا پنجم مدرسه میرن و بعدش میرن دنبال کار. بعضیها اصلاً اسم بچههاشون رو هم نمیدونن. اونقدر بچه میارن که حسابش از دستشون رفته. بچهی یکماهه دارن اما بازم حامله میشن. مشکل اینجاست که بهداری نمیرن. البته بهیارهای مرکز خونهبهخونه میرن سراغ این موردها ولی خب خیلی طول میکشه. از دهتا روستا میان این مرکز برای مشکلات زنان و زایمان.» ادامه میدهد: «خاک و گردِ این منطقه لکههای پوستی میاره ولی بین این همه مشکل کی به فکر لکههای پوستیه؟» صیادی میگوید: «فقط بچه میارن. دیگه به فکرِ هیچیِ بچه نیستن.»
چاهنیمهها تنها منابع آب شیرین سیستانند. چاهنیمهها در پنجاهکیلومتری زابل و نزدیک شهرستان زهک هستند. بخشی از آب چاهنیمهها را به زاهدان منتقل کردهاند و اعتراض سیستانیها را برانگیختهاند. مسؤولان استان سالهاست بر سر آب چاهنیمهها اختلاف نظر دارند. یکی میگوید آب چاهنیمهها را باید به هامون منتقل کرد یکی خلاف این را میگوید. مرد راهنما ما را به ساحل چاهنیمه میبرد. چاهنیمه دریاچهای است مصنوعی که قبلها از سرریز آب هامون تشکیل شده و تنها نشانهی حیات در منطقهی سیستان است. صیادی میگوید: «کِی قراره اینجا خشک بشه؟»
مسعود، با کمک زنش، اثاثش را چید پشت کامیون. راه افتادند سمت گرگان. تازه از زابل رد شده بودند که ماشین نیروی انتظامی جلویشان سبز شد. آژیر زد. پیاده شدند. پلیس کلاهش را گذاشت و پرسید: مجوز؟ مسعود نمیدانست که برای مهاجرت به شهر دیگر باید مجوز بگیرد. گفت ندارم. پلیس گفت: «نمیتونی بری با اثاثت.» مسعودِ جانبهلبرسیده چارهای نداشت. تصمیمش را گرفت. اثاثش را از کامیون پیاده کرد کنار جاده و نفتِ علاءالدین را پاشید رویشان و کبریت کشید و آتش زد به مالش و رفت.
پینوشت:
* در بادیه تشنگان بمُردند/ وز حلّه به کوفه میرود آب… سعدی
۱. «تاریخ سیستان»، بهتصحیح جعفر مدرسصادقی، نشر مرکز
گزارس تصویری مرتبط را اینجا ببینید.