/

ملاقات با اسمشو نبر

از سینما که می‌آیند بیرون، دستش را می‌کند سایه‌بان چشم‌هایش. دخترک دستش را ول می‌کند تا جلوتر از آنها بدود توی پیاده‌رو، چند قدم دورتر می‌ایستد، خیره می‌شود به شمشادهای کنار راه، بعد خیز برمی‌دارد و می‌پرد به سمت شمشادها، گربه جیغ می‌کشد و فرار می‌کند به خیابان، موتورسوار از مسیرش منحرف می‌شود، صدای ترمز کشدار پراید فروشنده‌های مغازه روبه‌رویی را می‌کشد توی خیابان. تصادف شده، راننده‌ی پراید اول قفل فرمان را برمی‌دارد، بعد از ماشینش پیاده می‌شود، موتورسوار با فریاد فحش می‌دهد. دخترک حالا ترسیده.

اولین خاطره‌ی دخترک هم از سینما، مثل اولین خاطره‌ی او، شده «شهر موش‌ها». برمی‌گردد. سال شصت‌وچهار است، اولین اکران فیلم سینمایی «شهر موش‌ها»، با پدر از سینما آمده‌­اند بیرون، شب است، دست پدر را ول نمی‌کند. نور چراغ‌های ماشینی، که از میدان ولیعصر می‌پیچد توی بلوار، می‌افتد روی آنها و سایه‌هایشان را تبدیل می‌کند به «اسمشو نبرِ» ترسناکی که روی ساختمان سفید چندطبقه‌ی روبه‌رو ایستاده و سرش را به سمت آنها می‌چرخاند. دستش توی دست پدر عرق کرده، ماشین دور می‌شود و اسمشو نبر دوباره در سیاهی شب پنهان می‌شود. سرش را می‌اندازد پایین و پابه‌پای پدر تندتر قدم برمی‌دارد. چند قدم جلوتر، در ارتفاعی نزدیک به زمین، دو چشم براق از توی تاریکی به او خیره شده‌اند، جیغ می‌زند و تمام بدنش مثل موش می‌لرزد.

در دهه‌ای که ترس‌ها از جنس آژیر قرمز و تاریکی زیرزمین‌ها و پناهگاه‌ها بود، از جنس شایعاتی که می‌گفت موجود ترسناک عجیبی توی دستشویی مدرسه بچه‌ها را با خودش ته چاه می‌کشد، از جنس پسر همسایه‌ای که یک روز دیگر نبود و مفقودالاثر بود، در دهه‌ای که از نادیده‌ها و ناشناخته‌ها می‌ترسیدیم، «اسمشو نبر» تصویر کاملی از ترس‌ها بود؛ تصویری که قسمت بزرگ‌تری از آن در تخیل ساخته می‌شد. او را نمی‌دیدیم، سایه‌اش را می‌دیدیم یا پنجه‌ی بزرگ و ترسناکش را، او را نمی‌شناختیم، فقط می‌دانستیم جایی توی تاریکی در کمین بچه‌موش‌ها نشسته است. اسمش را نمی‌بردیم…

حالا سی سال گذشته و امروز دیگر می‌توانی تصویر «اسمشو نبر» را برای اولین بار در «شهر موش‌های ۲» ببینی. تصویری کامل، دقیق، و پر از جزئیات که در روشنایی روز چشم در چشم تو روی پرده‌ی سینما ایستاده است. گربه‌ای با بدن آدم‌ها، با صورتی سیاه و پشمالو و آویزهایی فلزی که کنار صورتش تاب می‌خورند و موقع حرکت کردن صدا می‌دهند، لباسی شبیه به بارانی و شلوار سیاه و زنجیرهای طلایی بزرگی به گردن؛ اسلحه در دست دارد و با کادیلاک قدیمی این طرف آن طرف می‌رود. «اسمشو نبر»ی که حالا حتی اسم هم دارد، نوچه‌هایش او را آقا اسی صدا می‌زنند؛ اسمشو نبری که از جنس ترس‌های این روزهاست، به همان وضوح، به همان صراحت و به همان روشنی.

ترس‌هایی که از توی عکس‌ها و فیلم‌هایی با کیفیت بالا، از روی صفحه‌ی مانیتور یا روی گوشی تلفن همراه یا روی صفحه تلویزیون به تو خیره می‌شوند و هیچ جایی برای تخیل باقی نمی‌گذارند.

در دهه‌ای که ترس‌ها از جنس دیدن تصاویر و دانستن تعداد دقیق بچه‌هایی است که در غزه زیر آوار خانه‌هایی ویران‌شده در بمباران می‌مانند و می‌میرند، از جنس دنبال کردن سرنوشت نوزادی که بعد از مرگ مادرش، که زیر آوار مانده، به دنیا می‌آید و چند روز بعد به دلیل قطع شدن برق، در یکی از بیمارستان‌های غزه و از کار افتادن دستگاه تنفس می‌میرد، از جنس زنانی که در بازارهای موصل به هزار دلار فروخته می‌شوند، از جنس روستاییانی که بیشتر از دو ماه با وحشت قتل‌عام شدن قحطی می‌کشند، از جنس ویروس‌های کشنده‌ای که همه‌ی جزئیات را درباره‌شان می‌دانیم جز اینکه چطور می‌توان جلو انتشار سریعشان را گرفت، از جنس دعواها و چاقوکشی‌هایی که می‌ایستیم و با موبایل از آنها فیلم می‌گیریم، از جنس مردانی با نقاب‌های سیاه و لهجه‌هایی غریب که جلو دوربین خبری خودشان سر خبرنگاران را می‌برند، در چنین دهه‌ای باید هم «اسمشو نبر» واضح و دقیق و پر از جزئیات، وسط روز روشن، روبه‌روی ما بر پرده‌ی سینما ایستاده باشد.

در یکی از روزهای همین دهه، نشسته روبه‌روی تلویزیون و اخبار نگاه می‌کند. گوینده‌ی خبر از فیلم‌هایی می‌گوید که داعش برای آموزش سر بریدن به کودکان منتشر کرده است، همان روز صبح فیلم‌ها را در اینترنت دیده است. متوجه نشده دخترک کی از اتاقش بیرون آمده، ایستاده روبه‌رویش و دستش را تکان‌تکان می‌دهد. به‌سرعت تلویزیون را خاموش می‌کند و فکر می‌کند که کدام کابوس ناشناخته یا هیولای نادیده‌ی پنهان در تاریکی می‌توانست بیشتر از این تصویر روشن، واضح و بی‌تعارف ترسناک باشد؟

در دهه‌ای که از نادیده‌ها و ناشناخته‌ها نمی‌ترسیم، از شب و تاریکی نمی‌ترسیم، در روزگاری که هر چه نور روز بیشتر باشد، کیفیت تصاویر ارسالی بهتر است، برای اولین بار، بعد از سی سال، با «اسمشو نبر» رودررو ملاقات می‌کنیم. هیچ‌چیز طبیعی‌تر از این نیست.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

چرا داعش خبرنگار می‌کُشد

مطلب بعدی

جنگ و صلح در ۱۸۶ کلمه

0 0تومان