بیتوته‌ای در مرزِ جانِ جهان

«پدر را کجا برده‌اند مادر؟ او را برمی‌گردانند؟»

«پدر باید سؤال‌هایی را جواب بدهد پسرم. صبور باش. زمستان تمام می‌شود.»

اسماعیل کاداره آلبانی را نخست در جهان ادبیات متولد کرد. رمان خلق می‌کند. اما فیلم‌ها هم مگر نمی‌آفرینند؟ آنها استعاره‌ای از تمثال حقیقت را نمایش می‌دهند ولی رمان حقیقت را در خودش می‌سازد. «بربادرفته» جنگ‌های شمال و جنوب را متولد کرد و به همه گفت در قرن نوزدهم ما آنجا بودیم، اما اقتباس سینمایی‌اش می‌گوید ما می‌توانستیم در چنین جایی باشیم. رد وقایع را باید همیشه در کتاب جست، چون فیلم آن سنگ‌قبر فریبکاری است که جسد نویسنده را زیر خود ندارد.

اسماعیل کاداره برای پاسخ دادن به سؤالات به سازمان امنیت می‌رود و چهار سال بعد، در شرایطی که سی کیلو وزن کم کرده و طاس شده، به خانه‌ی ییلاقی‌اش برمی‌گردد. اما حالا دیگر همه‌ی کودکان ساکن روستاهای مسلمانان می‌دانند آلبانی کجاست. بابتِ همین هم هست که حکومت مرکزی مجبور به قشون‌کشی می‌شود. آلبانی و سارایوو طولانی‌ترین محاصره‌ی عصر مدرن را تجربه می‌کنند. یکصدهزار مرد و پسر جوان در گورهای دسته‌جمعی می‌آرامند تا نطفه‌ی نژاد صرب پاک و خالص بماند. سرانجام پس از مدت‌ها جنگ، یوگسلاوی به یوگسلاویِ سابق تبدیل می‌شود. آلبانی که پیش از این در رمان متولد شده بود در نقشه‌ی کره‌ی زمین شکوفه می‌زند.

نخستین رسالت رمان همین است: زایش مفهومی در آینده‌ی نزدیک؛ ساختن یک قوم، ملت، یا نسل. اما چند نفر از ما در ایران با رمان نوستالژی داریم؟ در میان آدم‌های معمولی بسیارند کسانی که با آوانگاردترین فیلم‌های تاریخ سینما همدلی دارند. همسایه‌ی دیواربه‌دیوار ما که کارمند بیمه بود روزی به من گفت هنوز هم وقتی می‌خواهد آزمایش خون بدهد یاد «هامون» می‌افتد. اما کدام رمان فارسی با کارمندان بیمه عجین شده؟ رمان می‌تواند تاریخ فارسی‌زبانان را از سیطره‌ی تاریخ فاتحان خارج کند. کودتای ۲۸ مرداد، وقایع خرداد ۴۲ یا انقلاب اسلامی را می‌شود با داستانی عاشقانه پیوند داد و حقیقتی در دل آن متولد کرد، به این امید که مفهوم آن در زندگی روزمره برساخته شود. برای ۱۲۴ میلیون فارسی‌زبان جهان هنوز به‌اندازه‌ی کافی رمان نوشته نشده. تیراژهای هزاروپانصدجلدی برای حدود ۱۲۰ ‌میلیون فارسی‌زبانِ عموماً بی‌حوصله که دست‌کم شصت میلیون نفرشان کشاورزند و سی میلیون نفرشان توانایی خواندن نام خود را ندارند و ۶۱ درصدشان زیر خط فقر جهانی هستند، و با کمتر از روزی سه دلار زندگی می‌کنند، بسیار کم است. برای همین چاپ هیچ رمانی آسمان را به زمین نمی‌دوزد و احتمالاً حتی خیلی‌ها، که اهل ادبیات هستند، از وجودش مطلع نمی‌شوند. اما ۰/۳ درصد فارسی‌زبانان جهان، یا آدم‌هایی که پدر و مادر فارسی‌زبان دارند، ۲۱ نفر از فهرست صدنفره‌ی ثروتمندان جهان هستند که یعنی این قوم به‌اندازه‌ی فرهنگ امروزش فقیر نیست.

ماجرایی تعریف کنم. سال پیش داشتم برای یاد گرفتن زبان آلمانی امتحان می‌دادم. زن خوش‌سیما و کهن‌سال اتریشی ازم پرسید چه‌ کاره‌ام. آن‌قدر صمیمی بود که جرأت کردم حرف دلم را بزنم. بهم لبخند زد. گفتم نویسنده‌ام و در رادیو کار می‌کنم. باز هم لبخند زد و گفت من در کودکی اخبار جنگ را از رادیو برلین دنبال می‌کردم. از خودم پرسیدم کدام جنگ را می‌گوید. بیشتر از شصت سال است که اتریش درگیر جنگی نبوده. زن ادامه داد که خبر خودکشی هیتلر را من زودتر از کل خانواده شنیدم. چیزی نگذشت که متفقین ساختمان رادیو برلین را تسخیر کردند. صدایی از رادیو برآمد: این صدای ارتش آزادی‌بخش اروپاست، آلمان نازی شکست خورد. اشک در چشمانش جمع شد. پسری به نام الیاس در همسایگی آنها زندگی می‌کرده که زن پس از جنگ دیگر هرگز او را نمی‌بیند. الیاس در آشویتس یا داخائو می‌میرد. داستان عاشقانه‌شان ناتمام می‌ماند و زن با دانشجویی ایرانی ازدواج می‌کند. غرق در شنیدن بودم. تا آن زمان هیچ‌وقت خودم را این‌طور بی‌دفاع چشم‌درچشم تاریخ ندیده بودم. زن حرفش را قطع کرد. بعد گفت شما برای چه می‌نویسید. پیش از آنکه جواب بدهم دوباره پرسید و درباره‌ی چه می‌نویسید. اول خیال کردم سؤال بیهوده‌ای پرسیده. فضولی نابه‌جایی که از سادگی بیش از حد می‌آید. اما راستش چنین نیست. چه تعداد از ما می‌دانیم درباره‌ی چه ‌چیز دست به خلق هنری می‌زنیم؟ یا درباره‌ی چه‌چیز

حرف می‌زنیم. دریافتم که در پاسخ سؤال ناتوانم، اما آیا واقعاً باید بدانم درباره‌ی چه‌چیز می‌نویسم؟

در جهان امروز زبانی وجود ندارد که در آن رمانی نوشته شده باشد و اکنون دیگر کسی در گوشه‌ای از زمین به آن سخن نگوید. آنچه زبان را زنده نگه می‌دارد ادبیات مکتوب است. اگر اهالی نویستکویچ رمان «زمستان سخت» را نداشتند شاید آلبانی هیچ‌وقت متولد نمی‌شد. شاید عوضش تبدیل به قوم کرولالی می‌شدند که مظلومیت سرنوشت محتوم بی‌مسؤولیتی‌هایشان بود.

«اگر با همین سرعت صعود کنیم به‌زودی به منطقه‌ی سوزان آتش خواهیم رسید، و من نمی‌دانم چگونه از این میخ‌طویله استفاده کنم تا آن‌قدر بالا نرویم که بسوزیم…»

در آغاز سده‌ی هفدهم، میگوئل دو سروانتس تصمیم می‌گیرد نوشتن داستان بلندی را آغاز کند که بعدها نخستین رمان تاریخ ادبیات نام می‌گیرد. از ۱۲۰۰ صفحه رمان او فقط یک جمله را به یاد دارم. زمانی که دن‌کیشوت، شوالیه‌ی بی‌باک تالار ادبیات که دیگران او را پسمانده‌ای مالیخولیایی از اعیان روستایی اسپانیا می‌دانستند، به همراه نوکر وفادارش برمی‌خورند به دسته‌ای از اشراف بیکار و بی‌حوصله که اتفاقی سر راه آنها سبز شده بودند، لحظه‌ای حساس در تاریخ ادبیات اتفاق می‌افتد. گروه مال‌اندوزان علاف خیلی زود متوجه می‌شوند دن‌کیشوت و نوچه‌اش قهرمانان دنیای خیالی خویش‌ هستند. پس تصمیم می‌گیرند این دو مرد را فریب بدهند و چون می‌دانند عیاران سرگردان اروپایی در سودای چه هستند، وعده‌ی اسبی جادویی به دن‌کیشوت می‌دهند، اسبی که او و نوچه‌اش را، اگر چشمان خود را با دستمالی که نور را از خود عبور نمی‌دهد ببندند، به خارج از جهان می‌برد. دن‌کیشوت با دل بستن به وعده‌ی گروه مال‌اندوزان می‌توانست به جایی برود که هیچ شوالیه‌ای به آن پا نگذاشته بود. می‌توانست جهان را از دور بنگرد و وقتی لبخندی محو بر لب خود می‌نشاند زیر لب بگوید این است جهانی که من در آن سرگردان بودم. دن‌کیشوت به آنها اعتماد می‌کند؛ به‌همراه نوچه‌اش روی کمر اسبی چوبی می‌نشیند که کلایولند نام دارد و چشمان خود را می‌بندد. سپس در خیالی مشترک با سانچو، از روی زمین بلند می‌شود، بی‌وقفه اوج می‌گیرد، و از ابرها عبور می‌کند. اشراف بی‌حوصله به آنها گفته بودند وقتی به «قلمرو هوا» برسند، پیشخدمتان دوک و دوشس دنیای جدید با موج‌های عظیم باد به صورت آنها خنکای نسیمی آرامش‌بخش خواهند وزاند تا این دو مرد قهرمان گرمای سوزان عالم خارج را تاب آورند. دن‌کیشوت و سانچو لحظاتی پس از این صعود خیالی، نه خنکای نسیمی آرامش‌بخش بلکه گرمایی طاقت‌فرسا احساس می‌کنند. قهرمانان ما دارند از فرط گرما عرق می‌ریزند و مال‌اندوزان خبیث، که کنار کلایولند جمع شده‌اند، به‌سختی می‌توانند جلو خنده‌شان را بگیرند. آنها نمی‌خواهند دن‌کیشوت متوجه خنده‌شان شود چون این بازی، که پس از تحمل روزها بی‌حوصلگی به دادشان رسیده، نباید به این زودی تمام شود. دن‌کیشوت تصور می‌کند با چرخاندن میخ‌طویله‌ای که روی سر اسب گذاشته شده، دارد سرعت کلایولند را کنترل می‌کند و افسار او را در دست دارد. در لحظه‌ای که احساس می‌کند هر آن ممکن است از فرط گرما مشتعل شود فریاد می‌زند: «اگر با همین سرعت صعود کنیم به‌زودی به منطقه‌ی سوزان آتش خواهیم رسید، و من نمی‌دانم چگونه از این میخ‌طویله استفاده کنم تا آن‌قدر بالا نرویم که بسوزیم…» و اینجاست که تحمل مال‌اندوزان خبیث تمام می‌شود و از شدت خنده روی زمین می‌غلتند.

احتمالاً سروانتس از وجود آناکسیمندر، فیلسوف عهد پیشاسقراطی که صاحب نخستین کتاب منثور فلسفه است، آگاه بوده که دن‌کیشوت را در خیال خود به سوی گرداب کیهانی بزرگ و سوزان پرواز می‌دهد. او سال‌ها پیش از تولد افلاطون معتقد بود زایش جهان نتیجه‌ی یک خطای کیهانی است. برای جهان منشأ بی‌حدومرزی قائل بود که چون گردابی جاودانه هر دم جهان را به درون خود می‌کشد. آناکسیمندر آن گرداب را داغ و سوزان تصور می‌کرد، چیزی درست شبیه حجم مشتعلی که دن‌کیشوت به آن نزدیک شده بود. در واقع دن‌کیشوت و نوچه‌اش نه به خارج جهان بلکه به جان جهان نزدیک شده بودند. احتمالاً از سر تصادف نیست که تولد نخستین رمان تاریخ با زایش اولین خیالباف درمان‌ناپذیر جهان ادبیات مصادف است. آنچه دن‌کیشوت را به کرانه‌های جان جهان هدایت می‌کند خیالبافی اوست. درست به‌مانند رمان که سرحدات تخیل آدمی را می‌کاود، در ذهن خود پیش می‌رود و از گرمای جهان خودساخته‌اش عرق می‌ریزد، چون رمان نیز مثل هستی بر گردابی جاودانه و نامعلوم سوار است. آناکسیمندر باور داشت زایش جهان نوعی بی‌عدالتی است. او آفرینش را نوعی عمل غیرعادلانه می‌دانست اما چون عدالت باید سرانجام اجرا شود، جهان در نهایت ویران خواهد شد و چیزها به منشأ بی‌مرز خود بازخواهند گشت و در همان گرداب همیشگی حل خواهند شد. مطابق این تفسیر رمان نه زایش معنایی تازه در ادبیات که پایان آن است. رمان با تولد خود، به حکم اجرای عدالت، ادبیات را از میان می‌بَرد. پس دیگر نمی‌شود گفت رمان جزئی از ادبیات است. آنچه پایان چیزی را رقم می‌زند بخشی از آن چیز نیست. رمان گردابی جاودانه است که باید منشأ بی‌حدومرز خیال دانسته شود. ادبیات هیچ‌وقت نتوانسته بود با تمام توان خود به آن گرداب سوزان نزدیک شود. ازهمین‌رو رمان خود هنری مستقل است؛ هنری که دلیل ایستادنش روی شانه‌های ادبیات نه ناشی از وراثتی اجتناب‌ناپذیر بلکه حاکی از برتری بی‌شبهه‌ی آن است به آنچه ادبیات می‌خوانیمش. رمان انقلابی است که در آسمان‌ها رخ می‌دهد. درست مانند کوپرنیک که در قرن پانزدهم میلادی مفهوم انقلاب را در صور فلکی کشف کرد و آن را از عرش به زمین آورد، دن‌کیشوت شیشه‌ی عمر ادبیات را با تخیل سرکشانه‌ی خود شکاند تا هنری تازه را بنیان نهد. رمان انقلابی است که مدام اتفاق می‌افتد؛ انقلابی جاودانه که نه از نفس می‌افتد و نه پایانی برای خود قائل است چون خود پایانی است بر دنیایی که پیش از این جریان داشت.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

صد سال به این سال‌ها

مطلب بعدی

همه‌ی نام‌های شهر

0 0تومان