کفش رفیق راه است اگر پاها جان داشته باشند و هوس تجربه تن را به جادهها بکشاند. دستها پاپوشها را ساختند تا پاها سرزنشهای خار مغیلان را تاب آورند.
سفرها آغاز شدند و پایان گرفتند و کفشها منتظر پای در نشستند تا راهها و سفرهای دیگر، تا صبح دیگر. شبها بند گشوده در خاموشی خمیازهی فراغت میکشند. کفشها به خیابانها عجیب عادت دارند و به آسفالت و از پلهها بالا میروند. کفشها گاه زود پیر میشوند. بهار و بوی عیدی. «برق کفشِ جفتشده تو گنجهها، با اینا زمستونو سر میکنم…»
از صبح هزار جا رفته بودم. آخرین روز نمایشگاه ایرانگردی بود در تهران و نمیشد که نبینم. خودم را رساندم. کفش چرمی قهوهای بهپا داشتم. انگشت شستم که به نوک کفش میخورد دلم ریش میشد. با این پاهای کوچک سخت کفش پیدا میشد. شست و چرم نوک کفش درگیر بودند و من کلافه. دو غرفهای را با عذاب دیدم تا رسیدم به غرفهی ترکمنها و بلوچها. حالا دیگر میلنگیدم. غرفهی بعدی بلوچستان بود. زنی آنجا نشسته بود با چهرهی استخوانی به زبانی حرف میزد که نمیفهمیدم. دو سرباز هم بودند یکی ترکمن، یکی بلوچ. یکجفت کفش خریدم و همانجا پوشیدم. از برگ درخت خرما درست شده بود. زیبا بود. سبک راه میرفتم. به خانه که رسیدم نبض انگشت شست آرام گرفته بود. دوباره که به کفشها نگاه کردم حیران زیباییشان شدم. دلم نمیآمد دوباره بپوشمشان. از آن روز، کفش شد دغدغهی ذهن مسافرم.
راهنمای تور بودم و سفر زیاد میرفتم. دلم میخواست این سفرها حاصلی داشته باشد. توری به تختجمشید برده بودم و دربارهی کاخ آپادانا توضیح میدادم که متوجه شدم لباسها و کفش سربازهای مادی و پارسی و پادشاهان ایران با بقیهی مهمانانی که بر نقشبرجستهها حک شدهاند فرق دارد. برای مهمانها از این تفاوتها گفتم و تصمیم گرفتم کفشهای مختلف ایران را جمعآوری کنم.
کفش بلوچستان اولین کفش مجموعهی من بود و کفش بعدی از ماسوله. همیشه آرزو داشتم یکی از آنها را بخرم اما نمیخریدم شاید برای اینکه کمی گران بود. چه اشتباهی، حاصل دسترنج استادان بیش از این میارزد.
به ماسوله رفتم اما مغازهی استاد بسته بود، شوکه شدم، با خودم فکر کردم نکند این شمعها یکییکی خاموش شوند و این تنها بازماندههای هنر ساخت کفشهای سنتی را ازدست بدهیم. همین اتفاق هم افتاد، مغازه بسته بود و من نتوانستم کفش ماسوله را بخرم. بعد از این سفر خودم را به تبریز رساندم. قبل از سفر پرسوجو کرده بودم که استاد ماهر چارقدوزی تبریز کجاست. گفته بودند بازار تبریز، رفتم و دیدم ای داد، در آن خانهی هنر هم بسته است. این تجربهها تلنگری شد تا به کارم شتاب دادم.»
شعله جلیلی خیابانی تصمیم گرفت دو سال را صرف مطالعه کند. اسامی و نشان استادان را جستوجو کرد. از ادارهی صنایع دستی تا میراث فرهنگی و صنایع دستی و بعد جهاد کشاورزی و اگر نمیشد، سازمان منابع طبیعی. «۱۱۸ هم دیگر مرا میشناخت و تا صدای مرا میشنیدند میگفتند: خانم جلیلی هنوز کفشها را پیدا نکردی؟ با شهرستانهای کوچک، روستاها و مخابرات روستاها تماس میگرفتم تا بالاخره گمشدههایم را پیدا کنم. بعد از اینکه با ۳۲ جا تماس گرفتم بالاخره توانستم یک جفت کفش پیدا کنم.»
سفرها دوباره شروع شد. در شهرهای بزرگ، تا مسافران سرگرم بودند، گریزی میزد و سراغ کفش و کفاشها را میگرفت. اتفاقات عجیبی هم میافتاد. گاه کفشها خودشان پیدا میشدند. «درس بزرگی از جستوجوی کفشها گرفتم. فهمیدم وقتی آدم چیزی را میخواهد و قرار بر این است که کاری کند همه چیز در اختیارش قرار میگیرد و راه برای آدم باز می شود.»
گام اول: سفر به گیلان
در استان گیلان چهار نوع کفش شناسایی کرد: چارق، چموشی، کتل و تکتور. «سه تا از این کفشها را پیدا کردم، یکی را پای یک مرد دیدم که هرچه خواهش کردم به من نفروخت، گفت من بیست سال است این کفش و لباس را میپوشم و نمیتوانم آن را به شما بدهم. البته باید دوباره سراغش بروم هرچند کفشی شبیه آن را دارم اما متعلق به مازندران است و نه گیلان. روزی که شروع کردم روی استان گیلان کار کنم، اول میپرسیدم چه کفشهایی آنجا هست. فقط چموش ماسوله را به من معرفی میکردند. به ماسوله رفتم اما استادمیرزا دیگر نبود؛ بار دوم که رفتم دیدم نوهاش به جای او کار میکند، خوب هم کار میکند. یک جفت خریدم. گفتم پدربزرگت را سالها میشناختم. در دلم مانده بود که چرا از خود استاد کفشی نگرفتهام. یک روز پیاده بهسمت دفترم در فردوسی بهراه افتادم. یکدفعه پشت شیشهی یک عتیقهفروشی یک جفت کفش از استادمیرزا را دیدم. داخل شدم و گفتم: این کفش را میفروشی؟ گفت این کفش را پانزده سال پیش از یک دورهگرد خریدم، به دردم هم نمیخورد. من بغض کرده بودم و دستم میلرزید. فروشنده گفت: چه شده؟ گفتم: من خیلی دنبال این کفش بودم. بالاخره چموش استاد هم به مجموعه اضافه شد.»
در سفر بعدیاش به گیلان نوهی استاد خواهش کرد کفش را بگیرد تا از روی آن بدوزد. «گفتم نه دوست عزیز! با اینکه میدانم خیلی خوب از آن مراقبت میکنی، نمیتوانم.»
جستوجو ادامه پیدا کرد: «دوست مستندسازی اشاره کرد به اینکه در فیلمی کفشی دیده، از گیاه، که مردم در ارتفاعات گیلان بهپا داشتهاند. رفتم رودبار، پرسانپرسان تا نزدیکی دیلمان رسیدم. در یکی از روستاها قصابی گفت برایت شکل کفش را میکشم این کفش اسمش «تکتور» است. من هم قدیمها درست میکردم. برو اگر پیدا نکردی خودم برایت درست میکنم. برگشتم تهران و دوباره از همان مسیر رفتم تا همان روستای دور. قبلاً به شورای ده خبر داده بودم که میآیم. غروب شده بود و هوا سرد. این خانه و آن خانه رفتیم تا اینکه رئیس شورای ده آن کفش را برایم آورد. هر که هرچه در خانه داشت آورده بود که من بخرم. بحث بالا گرفته بود یکی میگفت چرا به این قیمت فروختی، این خانم میبَرد خارج چند برابر میفروشد. من از ترس از دست دادن کفش اصلاً نفهیمدم چطور از آنجا رفتم. ماشین گرفتم، ولی دیر وقت شده بود، مه گرفته بود و برف بود. در راه ماشین هم خراب شد. راننده گفت همینجا پیاده شو من باید به خانه برگردم. مرا در ارتفاع پیاده کرد، ترسیده بودم. کفش را در کولهپشتی گذاشته بودم. هرچند در همهی سفرهایم تابهحال تجربهی بدی نداشتم، ترسیده بودم این بار. تا اینکه سوسوی یک ماشین را دیدم. راننده شیشه را پایین کشید و گفت: خانم این موقع شب چرا کنار جاده ایستادهای؟ گفتم میخواهم بروم جادهی رشت. گفت پس بگذار من پدرم را هم صدا کنم که دونفری به رشت برسانیمت. جاده خطرناک است و ممکن است در راه بمانیم. خلاصه من ساعت سه به کمک آنان به جادهی رشت رسیدم. راننده مرا کنار یک مغازهی کبابی پیاده کرد که آشنایش بود. مغازهدار که متعجب شده بود پرسید از خانه قهر کردهای؟ اصلاً نمیتوانستم بگویم برای چه آمدهام، میدانستم برایشان عجیب است. نگاههای متعجب را میدیدم. تا اینکه اتوبوس خلخال رسید و من سوار شدم. این راننده هم برایش عجیب بود فکر میکرد من از اتوبوس جا ماندهام. گفتم من کار تحقیقاتی دارم و در روستای بالا بودهام. خلاصه وقتی به خانه رسیدم که بچهها هنوز خواب بودند.»
ماجرای کفش سوم گیلان: «مهمانی داشتم اهل گیلان. مردمشناس بود. حرف کفش گیلان پیش آمد گفت ما یک کفش چوبی داشتهایم برای حمام به اسم کتله یا کتل. همین بس بود تا من باز شال و کلاه کنم و بروم رشت. دوباره روستا به روستا گشتم. تا اینکه مغازهداری را دیدم که میگفت من حتی کفش میرزاکوچک خان را هم دارم اگر روزی موزهی کفش را بهراه انداختی قول میدهم آن را هدیه کنم. با هم به حمام مردانهای رفتیم. من اصلاً حواسم نبود مردان در حمام هستند. آنها با ورود ما با داد و بیداد فرار میکردند و من مبهوت زیبایی حمام بودم و بهدنبال کفش. در نهایت مردان تصمیم گرفتند خود را پنهان کنند. رئیس حمام آمد و اول گفت چنین کفشی ندارد و بعد از اصرار ما بالاخره از طبقهی بالای رختکن دو جفت کتله آورد. بهاینترتیب من هر چهار جفت کفش قدیمی گیلان را دیدم و سه جفت آن را برای موزهام به دست آوردم و حالا تنها مانده کفشی که آن مرد حاضر نشد به من بدهد. باید دوباره سری به ارتفاعات گیلان بزنم.»
شنیده در دیلمان کفشی از جنس برگ هست که دور پا میپیچند. در لرستان هم کفشی چوبی که مردم بهپا میبستهاند. گمشدههایی که باید برای یافتنشان کفش بهپا کرد و سفر کرد.
امروز جلیلی دویست جفت کفش دارد که در جستوجویشان کفش بهپا کرده و پنج بار روستابهروستای ایران را گشته. از مرز پا بیرون گذاشت. موزههای کفش را در این گوشه و آن گوشهی کرهی خاکی هم دید تا به نگرانی دربارهی نگهداری مجموعهاش پایانی دهد، پایانی که گویا به آن نزدیک شده است که هرآنچه با کفش ایرانی مرتبط است در موزهای گرد آید.
«از اینکه با فعالیت مستمر مجموعهی باارزشی جمعآوری کردهام خوشحالم، کفشها را خیلی دوست دارم و واقعاً نگرانشان هستم که چرا در جای خودشان نیستند. آنها باید جایی باشند که مردم بتوانند از آنها بازدید کنند، و در کنار این مجموعه، همهی اتفاقهای مرتبط به پیدا کردن هر کدام از آنها را مستند کردهام. بلیتهایم را جمعآوری کردم، هزینههایی که کردم، دستخطهایم، رستورانهای بینراهی که در آنها چیزی خوردهام، یعنی زندگی و پروسهای را که از کجا به کجا رسیدهام سعی کردم مستند کنم. واژهها و ضربالمثلهای مربوط به کفش.»
کفشها
در ایران پنج نوع کفش داریم که کاملاً از هم متفاوتند. از مجموع دویست جفت کفش فقط پنجاه جفت آن گیوه با بافتهای مختلف است. هشتاد واژه برای کفش بهکار رفته است مانند «کتراک»، «سِباس» یا «سُباس»، «چَپِّت»، و «چوپا» که کفشی از چوب و یکلنگه است و برای بیلزدن استفاده میشود. در مناطق کوهستانیِ سخت مردم کفش چرم میپوشیدهاند از چرم گاو و گاومیش.
در مرکز کشور از گیوه استفاده میشده. از کرمان تا سیستان و بلوچستان و تا جنوب از الیاف گیاهی و چوب استفاده میکردهاند. یکی از این کفشها نامش کرکاب یا کبکاب است. هنوز در خراسان جنوبی و شمالی از چارق و چپت استفاده میکنند. مردم براساس توانمندی مالی از مواد اولیهی متفاوت در کفش استفاده میکردند یعنی حتی براساس طبقهبندی اجتماعی میتوان دید که متمولان در دورههای مختلف از چرم مرغوب استفاده میکردند و در طبقات فرودست گاه از تیوپ ماشین (رزین) برای ساخت کفش بهره گرفتهاند یا حتی از لاستیک تراکتور.
دستها کفشها را ساختند و خاطرهها شکل گرفتند. کفشهای کودکی و کفشهای کوهها و راهها. «چشمِ تو زینت تاریکی نیست، پلکها را بتکان، کفش بهپا کن و بیا.»
* این مطلب پیشتر در هفتمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.