احتمالاً یکی از زییاترین تعبیرها دربارهی او همانی باشد که مصطفی ملکیان در مراسم بزرگداشتش گفت: «در واقع او خود یک اثر هنری است. اگر سوءتعبیر نشود، میخواهم بگویم من زیباییهای یک اثر هنری به نامِ محمدعلی موحد، را در او دیدهام.»
حالا محمدعلی موحد وجه دیگری از هنرش را عرضه کرده: «شاهد عهد شباب»، مجموعهشعری که بهتازگی از سوی انتشارات «کارنامه» منتشر شده است و از نیمهی اول مهر به کتابفروشیها میآید.
شعرهایی که به شهادت عنوان مجموعه و تاریخی که پای اغلبشان خورده، در عهد شبابِ شاعر سروده شدهاند؛ از ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۹. محمدعلی موحد شعرهای این مجموعه را در دو بخش «شطیات» و «شطحیات» آورده. موحد در دیپاچه و دو یادداشت دیگر با عنوانهای «شاهد عهد شباب» و «شطیات و شطحیات» به معرفی و شرح نزول و تقسیمبندی و نامگذاری پرداخته است.
شعرهایی که در فاصلهی ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۲ سروده شدهاند در فصل «شطیات» آمده؛ ۲۶ شعر که اغلبشان با «آبادان» و «جنوب» در کنار تاریخ سرودن شعر امضا شده. در این بخش شعرهایی همچون «شطالعرب»، «حذر کن مصدق! –آبادان ۱۳۳۱»، «لاف اصلاحات- آبادان – بهار ۱۳۳۲»، «به شاه ایران» و… آمده است.
اما در بخش «شطحیات» ۲۶ شعر آمده است؛ شعرهایی که از کمبریج تا غرناطه پایشان امضا خورده و تاریخهایی در فاصلهی ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۳ خورده است. شعرهای این مجموعه سویهی دیگری از منظومهی فکری نویسندهی کتابهایی همچون «خواب آشفتهی نفت»، «مالیات سرانه و تأثیر آن در گرایش به اسلام»، «مقالات شمس تبریزی» و «ابن بطوطه» را نشان میدهد؛ عاشقانههایی آرام در اوج جوانی، آنجا که مینویسد:
«بنده عشقم و نازم به دو عالم که مرا
هیچ جز عشق از این بندِ غم آزاد نکرد
گر بترسی زِ خرابی برو ای خواجه که کس
خانه در سیلروِ بادیه بنیاد نکرد
…»
در پیشانی این مجموعه شعر «محمدعلی موحد» تقدیمنامهای چشمنواز نوشته است:
«به شفیعی کدکنی
تو که کیمیا فروشی نظری به قلبِ ما کن.»
شکار سایه
سایه مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بر شاخ درخت
کاین مخبط بر چه میخندد عجب
اینْت باطل، اینْت پوسیده سبب
– مولانا
کشتی رود، ولیک ندانم کجا رود
یا چون رود، چگونه رود، یا چرا رود
کشتی رود، همین و ، فزونتر ز من مپرس
کز بهر چیست کشتی و زین ره کجا رود.
این ناتمام قصه خوابآور شگفت
صدبار گفتهاند و تمامش نکردهاند
بر بادپایِ تیزتکِ منطق و شهود
بسیار رفتهاند و راه بهجایی نبردهاند.
رازی که پیر فلسفه نگشود از آن گره
ای طفلِ مکتبی زِ تو دعوی نمیخرند
جایی که بازمانده براقِ یقین و علم
مسکین خرِ گرسنه بیجان نمیبرند.
وهمی به دل نشست و دمادم نهیب زد
عقل ضعیف رفت و به غربال باد بیخت
دنبالِ سایههای گریزنده مدعی
عمری دوید و سایه جلوتر همی گریخت.
ای سایه رمنده بیرنگِ بیقرار
بگذار تا به زندگی خویش خو کنیم
من خاکیّم، زمینیَم، آخر ورای خاک
از بینشان چگونه نشان جستوجو کنم!
کمبریج- ۱۲ آبان ۱۳۳۸
دخترِ نواگرِ هند
باش تا جان بخشد از فیضت نسیم
این چمن را کز تفِ غم سوختهست
لب مبند ای دخترِ هند این نوا
آتش اندر جانِ ما افروختهست
شرق چشم خود به سویت دوختهست.
ای که اسرارِ همه هندوستان
در دو چشم مست پنهان کردهای
وی فسونسازی که از یک نوشخند
عالمی را شکْرستان کردهای
آنچه نتوان وصف کرد آن کردهای.
این نوا از طاقِ پرغوغای دهر
با طنابِ قرنها آویختهست
ساغر هند است آری شعلهها
اندرین کهنه شراب آمیخته است
اشک چشمِ شرق در آن ریخته است.
آبادان ۱۳۳۰
گنجها در پناه ویرانهاست
راست در صلبِ غولِ ظلمت و یاس
نطفهای از امیدِ مرموزیست
خفته در زیرِ دامنِ شبِ تار
صبحِ جانپرورِ دلافروزیست.
در درونِ کویر سوختهلب
بینشان ناپدید دریاییست
وندر آن ژرفنای بهت و سکوت
دور از چشم و گوش غوغاییست.
گرچه بر دوخته دهانِ افق
در دلش موجها و طوفان هاست
مثلی هست مانده از اجداد،
گنجها در پناه ویرانهاست.
دل پریشان مدار هان ای دوست
که زمستان رود بهار آید
باز از خاکِ تیره لاله دمد
دولتِ بخت در کنار آید.