انتقام از زندگی

چرا کتاب‌ها و قصه‌ها یادِ کسانی می‌مانند؟ رفتم سراغِ یکی‌ از این آدم‌ها.

خواب است یا بیدار، معلوم نیست. چشم‌هایش نیمه‌بازند و نگاهش هم دوازده سالی می‌شود خانه‌ی چشم‌ها را ترک کرده. پیرمرد در کرج روی همان صندلی همیشگی نشسته، همان که پارچه‌ی گلدار نشیمنش ساییده و کمرنگ شده.

ــ چی‌کار می‌کنین؟

ــ کتاب می‌خونم.

می‌خندد. دوازده سال پیش، بعد از اینکه فشار چشمش بالا رفت و چشم‌ها آب سیاه آوردند، در هشتادویک‌سالگی بینایی‌اش را از دست داد. قبل از آن هر روز می‌دیدی نشسته روی همین صندلی و کتابی توی دستش است، ولی حالا خبری از کتاب نیست. ساعت‌ها با دست‌های خالی و چشم‌های نیمه‌باز می‌نشیند روی صندلی و کتاب‌هایی را که قبلاً خوانده برای خودش مرور می‌کند.

ــ الآن چی می‌خونین؟

ــ رمان «کنت مونت کریستو».

ــ کامل یادتونه؟

ــ کامل که نه، هشت جلد یا نه جلد بود، مال الکساندر دوما… قصه‌ش یادمه.

پیرمرد کنت مونت کریستو می‌شود و تا روزگار ناپلئون عقب می‌رود. از شب عروسی که می‌گوید، لبخند روی لبش می‌نشیند، وقتی ماجرا می‌رسد به دشمنی که او را جاسوس ناپلئون خوانده و آن هجده نوزده سالی که توی زندان روزگار گذرانده، نفس‌هایش تندتر می‌شود. وقتی از صدایی می‌گوید که از پشت دیوار زندان شنیده می‌شده، دستش را پشت گوشش می‌کشد و وقتی بعد از روزها کندن دیوار، به آبه‌فاریا، کشیش زندانی، می‌رسد و او برایش از گنجی که سراغ دارد حرف می‌زند می‌خندد. داستان که به فرار از زندان و انتقام گرفتن می‌رسد، دست‌هایش را مشت می‌کند. از نوشته‌های کتاب که به خط روزنامه‌ای بوده و طرح سیاه و سفید روی جلد، که مردی با کلاه سیلندر و عصایی در دست را نشان می‌داده، طوری حرف می‌زند انگار نه انگار پنجاه شصت سال پیش کتاب را خوانده.

تحقیقات پژوهشگرانی در دانشگاه ایموری امریکا نشان می‌دهد که پس از خواندن هر کتاب، عملکرد مغز حداقل به مدت پنج روز بیشتر می‌شود، افزایش اتصالات موجود در مغز و تغییرات عصبی در قشر سمت چپ، یعنی منطقه‌ای که مرکز اصلی احساسات است و با گیرنده‌های زبانی ارتباط دارد، مشخص می‌کند که کتاب تأثیر فوری بر مغز ندارد بلکه اثر آن بلندمدت و پایدار است.

پیرمرد از سال‌های دور می‌گوید، ۱۳۱۵ که گواهینامه‌ی شش ابتدایی را گرفته و کتاب ادبیات ششم، که با گزیده‌ای از «گلستان» آغاز می‌شده، از شهر کوچکی به نام تکاب، که آن سال‌ها هیچ کتاب‌فروشی‌ای نداشته و از پدرش که باسواد بوده و کتابخانه‌ای در خانه داشته، از «شاهنامه» و حافظ پدر و نقاشی‌های گراور سیاه‌وسفید و خط‌های سنگی که به اشکال خوانده می‌شدند، از ۱۳۲۰ می‌گوید که جنگ جهانی دوم شروع شد و او را همراه پسر یکی از اقوام و ماه‌شرف‌خانوم، زنی که هم آشپزی می‌کرده و هم مراقب آن دو بوده، به تهران فرستادند، از دارالفنون می‌گوید و کتابخانه‌ی سینای چهارراه مخبرالدوله، از همان سال‌هایی که عادت کرد هر شب، قبل از خوابیدن، نیم ساعت کتاب بخواند و تا ۶۶ سال بعد با همین عادت به خواب رفت. از ۱۳۸۱ می‌گوید که بینایی‌اش را از دست داد و از شب‌های بی‌خوابی که گاهی بیشتر از ندیدن آزارش می‌داد.

بی‌خوابی شبانه را حالا با دوباره و دوباره و دوباره خواندن کتاب‌هایی درمان کرده که خیلی بیشتر از پنج روز و پنج سال ذهن و مغزش را درگیر خودشان کرده‌اند. شب‌ها بیشتر «شاهنامه» می‌خواند، می‌گوید حافظه‌اش نم کشیده و شعرها را دیگر خوب به یاد نمی‌آورد، داستان‌ها را مرور می‌کند و هر جا هم شعرها آمدند که خوش آمدند.

پیرمرد مدت‌هاست نمی‌تواند تنها از خانه بیرون برود، ولی می‌تواند هیجان پیدا کردن گنجی را همراه کنت مونت کریستو یا خوشحالی پیروزی در جنگی را همراه رستم بارها و بارها تجربه کند.

پروفسور گئورکی برنز، عصب‌شناس و سرپرست گروه تحقیقاتی دانشگاه ایموری، می‌گوید کتاب خواندن در مغز تغییراتی عصبی ایجاد می‌کند که روی سیستم احساس‌های فیزیکی و سیستم حرکتی تأثیر می‌گذارند. این تغییرات نشان می‌دهند همذات‌پنداری با شخصیت‌های داستان دلیل علمی دارد: مغز انسان هم خودش تغییراتی زیست‌شناختی دارد و این یعنی ما همراه با شخصیت‌های کتاب، نه خیالی و وهمی بلکه به‌صورتی کاملاً واقعی، زندگی دیگری را تجربه می‌کنیم؛ تجربه‌ای واقعی از بوی خاک باران خورده که قسمت بویایی مغز، یا از طعم گس خرمالو که قسمت چشایی، را تحریک می‌کند. مغز ما تجربه‌های شخصیت‌های خیالی کتاب‌ها را می‌دزدد و آنها را برای خودش تبدیل به تجربه‌هایی واقعی می‌کند.

پیرمرد را می‌بینیم که روی صندلی قدیمی‌اش نشسته. هیچ کاری نمی‌کند، فقط گاهی پاهای ورم‌کرده‌اش را جابه‌جا می‌کند. زندگی‌ای را می‌بینیم که خیلی کند، کسل‌کننده، و کشدار می‌گذرد، ولی او در این لحظات کند، کسل‌کننده و کشدار حضور ندارد: او همراه با کنت مونت کریستو دست‌هایش را مشت کرده و با ۹۳ سال تجربه‌ی خودش، و صدها سال تجربه‌‌دزدی دیگران، از زندگی انتقام می‌گیرد.

عکس از آیدا پاکزاد

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

گل گلدانِ آنها

مطلب بعدی

چشم قنات‌های تهران کور شد

0 0تومان