و من مأیوسم از یأس حتی
از «در توفان گل سرخ»
«اینگهبورگ باخمان»، شاعر و نویسندهی مشهور اتریشی، جمعه ۲۵ ژوئن ۱۹۲۶ (سوم تیر ۱۳۰۵) در شهر مرزی کلاگنفورت به دنیا آمد. در بیستوهفتسالگی اولین مجموعهی شعرش «زمانِ مهلتِ مانده» و در سیسالگی دومین مجموعهی شعر خود «فراخوان خرس بزرگ» را منتشر کرد. از همان اولین کتاب مورد توجه واقع شد و بعد از انتشار دومین مجموعه، دیگر کاملاً مشهور بود و مورد توجه. او که فلسفه خوانده بود، علاوه بر نمایشنامهنویسی و داستاننویسی، مقالات فلسفی هم مینوشت. پایاننامهی دانشگاهیاش دربارهی هایدگر بود و مقالهاش دربارهی ویتگنشتاین مورد تأمل. از توجه و شهرتی که شعر برانگیخته بود شاید دیگر مجموعه شعری نپرداخت و خود را به مقالات و داستانهایش سپرد. بااینحال نهتنها از شهرتش کاسته نشد که در نهایت در ۱۹۶۸، در چهلودوسالگی، جایزهی بزرگ دولتی اتریش را از آن خود کرد. تقریباً برگردان تمامی شعرهای او در کتابی با عنوان «در توفان گل سرخ» به قلم فؤاد نظیری در اختیار فارسیزبانان قرار دارد. شعرها و برگردانی درخشان که خواننده را با اندیشهی شاعری شگفت آشنا میکند. عمق اندیشهی باخمان نمیتواند فقط در شعر بروز بیابد. حتماً در داستان و نمایشنامه و . . . نیز حضوری قاطع دارد. اینجا میتوانیم داستانی از او را، که از کتاب «سیسالگی»(۱) برگزیده شده، بخوانیم تا با وجه دیگر او نیز در زبان فارسی آشنا شویم.
خانم باخمان در چهارشنبه هفدهم اکتبر ۱۹۷۳ (۲۵ مهر ۱۳۵۲) درحالیکه ۴۷ سال بیشتر نداشت، یک هفته پس از حریق منزلش در ایتالیا، بر اثر جراحات ناشی از آتشسوزی درگذشت.
***
وقتی ما عین دوتا تکه سنگ سر میز غذا مینشینیم یا بعدازظهر جلو در آپارتمان همدیگر را میبینیم، ازآنجاییکه هر دو همزمان به این فکر میکنیم که در را قفل کنیم، حس میکنم که اندوهمان مثل کمانی از ته دنیا به سر دنیا امتداد پیدا کرده- منظورم کمانی از سمت هانا به سمت خودم- و تیری در چلهی این کمان آماده است که قلب آسمان ساکن را نشانه برود. وقتی که از هال میگذریم، هانا دو قدم از من جلوتر است و بیآنکه شببهخیر بگوید به اتاق خواب میرود. من هم پناه میبرم به اتاق خودم، به میز تحریرم تا چشمهایم پُر شود از صحنهی خجالت کشیدن هانا و گوشهایم از سکوتش. نمیدانم دراز کشیده یا سعی میکند بخوابد. بیدار است یا منتظر؟ منتظر چه کسی؟ منتظر من یکی که نیست!
وقتی من و هانا ازدواج کردیم کمتر چیزی بود که خاص او باشد مگر انتظار بچهدار شدن. راه چارهای نداشتم، نیازی به تصمیمگیری من نبود. آرام و قرار نداشتم چون چیزی داشت آماده میشد، چیزی نو که از ما نشأت میگرفت. اینطور به نظرم میرسید که دنیا دارد بزرگتر میشود. مثل ماه که وقتی کامل میشود خوب است سه بار مقابلش تعظیم کنیم؛ همان ماه لطیف و خاصی که در ابتدای مسیر حرکتش قرار گرفته است. لحظاتی از نیستی وجود داشت که تا قبل از این آنها را نشناخته بودم. نیستیای که فقط در اداره، با وجود آنکه خروارها کار روی سرم ریخته بود یا حین کنفرانس وقتی ناگهان شرایطم را ندیده میگرفتم، تجربهاش میکردم؛ شرایطی که خودم را وقف بچهام کردم؛ این موجود ناشناختهی سایهوار که رو به زوال میرفت و افکار مرا با خود به جسم بینور و گرمش میبرد، جسمی که در آن خوابیده بود.
بچهای که منتظرش بودیم ما را متحول کرد. دیگر کمتر از خانه بیرون میرفتیم و روابطمان با دوستانمان کمرنگ شده بود. دنبال آپارتمان بزرگتری گشتیم، خودمان را همهجوره آماده و کار آپارتمان را یکسره کردیم. اما بچهای که من منتظرش بودم شروع کرد به عوض کردن همهچیز برای من. ناگهان به نظرم رسید وارد منطقهی مینگذاری شدهام؛ قاعدتاً از منطقهای با چنین پتانسیل انفجاری باید میترسیدم اما بیآنکه خطر برایم مفهومی داشته باشد به راه خودم ادامه دادم.
اینکه نمیتوانستم تصمیم بگیرم چرخهای کالسکهی بچه کوچک باشند یا بزرگ و اینکه این چیزها به نظرم علیالسویه میرسید، هانا را دچار بدفهمی میکرد (واقعاً نمیدونم! هرچی تو بخوای. البته که گوش میکنم). وقتی با همدیگر توی مغازهها بودیم و هانا دنبال کلاه بچگانه، بلوز و پوشک بود، مردد بین رنگِ صورتی و آبی، الیاف مصنوعی یا طبیعی، مرا سرزنش میکرد که چرا حواسم به این چیزها نیست. اما اتفاقاً حواسم خیلی هم جمع بود.
آخر چطور توضیح بدهم که در دلم چه میگذشت. انگار خشمی توی دلم بود که ناگهان نمایان شده بود و در دنیا نوسان داشت؛ بین خط آتش و اردوگاه، بین طلوع و غروب آفتاب، بین شکار و وعدههای غذا و این همان دنیایی است که میلیونها سال قدمت دارد و فناپذیر است، دنیایی که هیچ جایگاهی در بسیاری از منظومههای شمسی ندارد، دنیایی که با سرعتی عظیم دور خودش و همزمان دور خورشید میگردد. گاه خودم را در وابستگی دیگری میدیدم- وابستگی بین من و فرزند در نقطهی زمانی خاص. اوایل یا اواسط نوامبر نوبت بچهی من بود که به دنیا بیاید، یکی مثل خودم، دقیق مثل همهی آدمهای قبل از من.
فقط باید تمام این تبار را درست به تصویر بکشی! مثل وقتی که قبل از خواب گوسفندها را میشماری (یکی سفید، یکی سیاه، یکی سفید، یکی سیاه الی آخر. . .) تصوری که میتواند خواب را بیدار سازد؛ بیتفاوت، مبهوت و بسیار متزلزل. من یکی که هرگز با این نسخه نتوانستم بخوابم هرچند هانا این دستورالعمل را از مادرش داشت و قسم میخورد که عین قرص خواب آرامشبخش است. شاید خیلیها با فکر کردن به این زنجیره به آرامش برسند: پسر نوح گواه آرپاکساد بود، وقتی آرپاکساد سیوپنجساله شد خبر از آمدن صِلاح داد. هِبِر پس از صِلاح آمد و پس از هِبِر، پِلِگ. وقتی پِلِگ سیساله شد گواهی رِگو را داد و رگو سِروگ را و سِروگ نوح را. هر کدام با کلی دختر و پسر یکی پس از دیگری و پسرها همواره جایگزین پدرها، در واقع تِراح پس از نوح و ابراهیم، پس از تِراح نوح و هارون. یکبار امتحان کردم و روند آمدن این شخصیتها را سبک و سنگین کردم، نه فقط از اول به آخر بلکه از آخر به اول تا به آدم و حوا رسیدم که ما از آنها ریشه گرفتهایم یا تا ابوالبشر که شاید نسب ما از آنها شروع میشود. اما درهرحال نقطهی ابهامی وجود دارد و زنجیره در نقطهی ابهام غرق میشود و از آنجا به بعد دیگر اهمیت ندارد که تبارت را به آدم و حوا بچسبانی یا هر شخصیت دیگری. اگر اصرار نداشته باشی خودت را به چیزی بچسبانی میتوانی بعداً دقیقتر بپرسی: چرا هرکس یکبار نوبتش میشود، چرا چنین توالیای در این زنجیره وجود دارد، چرا از پدر به پسر است، از اولین تا آخرینشان چه ربطی به زندگی دارد و آیا همهی آنها بر هیچچیزی دلالت نمیکنند؟ بنابراین هرکس برای این بازی فقط یکبار نوبتش میشود؛ بازی که شروع شد، ما هم از آن سر در میآوریم تا ادامهاش بدهیم: تولیدمثل و تربیت، اقتصاد و سیاست، کسبوکار با پول و احساس، تلاش و کشف و توجیه قواعد بازی که نامش را «تفکر» گذاشتهایم.
به همین جهت کافی است یکبار با اطمینان کامل شروع کنیم به تولیدمثل و کاملاً تسلیم شویم. بازی نیاز به بازیکن دارد (یا بازیکن نیاز به بازی دارد؟) من هم با اطمینان کامل در دنیا جاگیر شدم تاجاییکه پای بچهای را به این دنیا باز کردم.
الان از داشتن چنین افکاری به خودم میلرزم.
شروع کردم به زیر نظر گرفتن هرآنچه به بچه مربوط میشود: برای مثال دستهایم که بالاخره یکبار او را لمس میکنند و نگه خواهند داشت، آپارتمانمان در طبقهی دوم کوچهی کاندل منطقهی هفتم، راههای کوتاه و اریب که از داخل شهر میگذرند تا به پارات روآن و سرانجام به دنیای کاملاً نظم یافته برسند، دنیایی که من برای کودکم توصیفش خواهم کرد. کودکم باید از دهان من اسم را بشنود: میز و تختخواب، دماغ و پا. همچنین کلماتی مثل روح، خدا، روان و همچنین قدغنهای من برای کلماتی که نباید استفاده شوند که البته نمیتوان پنهانشان کرد و کلمات دیگری که پیچیده هستند مثل بازتاب، اسلاید، فرقههای مذهبی و ستارهشناسی. چنان در مورد کلمات وسواس به خرج خواهم داد که بچهام بفهمد هر چیزی چه معنیای میدهد و از هر کلمهای چطور باید استفاده کند- در کلینیک، دوچرخه، آبِ دهان و فرمول. کلمهها توی سرم چرخ میزنند.
وقتی که بچه به دنیا آمد قاعدتاً خودم را برای آن درس بزرگ آماده نکرده بودم. بچه آنجا بود: زردنبو، چروکیده، رقتانگیز و من حتی آماده نبودم که باید برای بچه چه اسمی انتخاب کنم. با هانا به توافق رسیدیم و سهتا اسم انتخاب کردیم. نامِ پدرِ من، نامِ پدرِ هانا و نامِ پدربزرگِ من. از این سهتا هیچکدام انتخاب نشد. سر آخر در پایان هفتهی اول اسمش را فیپس گذاشتیم. نمیدانم چطور به این اسم مسخره رسیدیم. شاید حتی من هم مقصر بودم چون سعی کردم مثل هانا که خودش طومارِ ابدی ساخت و ترکیب هجاهای بیمفهوم بود، هجاها را با اطوار تلفظ کنم چراکه نام واقعی فرزند ما نمیتوانست مناسب این مخلوق عور و فسقلی باشد. اصرار بر خودمانی بودن این اسم از این طرف و آن طرف به گوشمان میرسید طوریکه در طول سال اول به زحمت از پسِ خودمانی بودنش برآمدم. حتی گاهی اوقات خود بچه را مقصر میدانستم و میگفتم چه میشد اگر بچه میتوانست مقاومت کند، چه میشد اگر همهچیز تصادفی نبود. فیپس! به این اسم صدایش خواهم کرد، حتی بعد از مرگش هم اسمش را مسخره میکنند، ما را هم حتی مسخره میکنند.
وقتی فیپس خواب یا بیدار توی رختخواب سفید و آبیاش دراز میکشید، تنها کاری که از دستم برمیآمد این بود که چند قطره آب توی دهانش بریزم یا شیرهای تُرشیدهی کنار دهانش را پاک کنم، اگر جیغ میکشید بلندش کنم به این امید که بتوانم شکستش بدهم. برای اولین بار پیش خودم فکر کردم که او هم برای من برنامههایی زیر سر دارد و فقط منتظر مانده تا وقتش برسد، بله حتماً همهچیز را به زمان سپرده مثل روح که بر کسی ظاهر میشود و او را به تاریکی بازمیگرداند و دوباره میآید و همزمان نگاهی سرد بر او میاندازد. اغلب کنار تخت فیپس مینشستم و از نزدیک به صورت کمتحرکش در امتداد نگاه خیره و مبهمش نگاه میکردم و نفسهایش را همچون دستنوشتهای موروثی، که برای رمزگشاییاش هیچ سرنخ و نشانهای نبود، کندوکاو میکردم. خیلی زود متوجه شدم که هانا هوای بچه را دارد: موقع شیر خوردن، موقع خوابیدن، وقت بیدار شدن، مرتب کردن جای خواب، عوض کردن پوشک و جابهجا کردنش توی خواب؛ انگار که همهی این چیزها مقررات بود. با یک تکه پارچهی خیلی ظریف دماغ بچه را پاک میکرد، بین رانهای چاقش را پودر میزد، خلاصه همیشه در خدمت او بود و به او کمک میکرد.
بعد از چند هفته هانا سعی کرد بچه را بخنداند. دهانکجیاش برای من پررمزوراز و بیمفهوم بود، بااینحال ما را غافلگیر کرد. حتی وقتی که نگاه خیره و دقیقش را به ما میدوخت یا دستهای کوچکش را به سمت ما دراز میکرد، به نظرم نمیرسید که وجه اشتراکی بین ما وجود دارد؛ فقط شروع کرده بودیم در وجود او دلایلی بیابیم تا بعدها برای یکبار فیپس آن دلایل را بپذیرد. نهتنها هانا و شاید هیچ انسان دیگری مرا درک نمیکرد اما در آن بُرههی زمانی ناآرامی من شروع شد. میترسیدم، بنابراین شروع کردم به فاصله گرفتن از هانا و دور نگهداشتن او از افکار واقعی خودم. ضعفی را در خودم کشف کردم که بچه آن را در من ایجاد کرده بود و احساسی را کشف کردم؛ حس شکست. هانا عین من سی سالش بود، ظریف و جوان به نظر میرسید آنطور که هرگز پیش از این چنین به نظر نرسیده بود. اما بچه طراوتِ جوانی را به من نمیداد. به همان اندازه که حیطهی بچه افزایش مییافت من محدودتر میشدم. با هر لبخندش، با هر فریاد شادیاش و با هر جیغش محدودتر میشدم. توانش را نداشتم که این خندهها، این جیکجیکها و این فریادها را در نطفه خفه کنم در واقع راهِ حلش همین بود، اینکه بایستی در نطفه خفه میشد!
زمان، که بهسرعت میگذشت، برای من ایستاده بود. فیپس در کالسکهاش صاف مینشست، اولین دندانهایش را درآورده بود، بیش از حد زار میزد، این طرف و آن طرف وول میزد، حین ایستادن بهزحمت تعادلش را حفظ میکرد، دقیقتر نگاه میکرد، توی اتاق چهاردستوپا میرفت و بالاخره روزی اولین کلمات را بیان کرد. دیگر نمیشد مهارش کرد و من همچنان نمیدانستم قضیه از چه قرار است.
حالا که چی؟ سابقاً فکر میکردم که باید دنیا را به فیپس بشناسانم. بعد از مکالمههای خاموش با فیپس حسابی گیج شده بودم و چیز دیگری آموختم. مثلاً چه میشد اگر نام اشیایی که توی دستش بود را نمیگفتم و نحوهی کاربرد اشیا را به او یاد نمیدادم؟ او اولین انسان بود. همهچیز با او شروع میشد، هیچچیز گفته نشده بود و نمیشد که به واسطهی فیپس همهچیز جور دیگری اتفاق بیفتد؟ نباید دنیا را خالی و بیمفهوم به فیپس میسپردم؟ باید او را در جریان اهداف و منظورها میگذاشتم نه از منظر خیر و شر بلکه از منظر هرچه واقعیت داشت و همانطور که به نظر میرسید. چرا باید از او حمایت میکردم؟ چون او را میشناختم و به او اطمینان میکردم، او را شاد میکردم یا موجب غمش میشدم! اینجایی که میایستیم دنیایی است که بدترین دنیاهاست و هرگز کسی تا امروز هضمش نکرده اما جایی که فیپس ایستاده بود هنوز هیچ تصمیمی گرفته نشده، هیچ تصمیمی. چقدر دیگر طول میکشد؟
و ناگهان دانستم: همهچیز در معضل زبان خلاصه میشود نه فقط در مورد زبانِ آلمانی بلکه در مورد سایر زبانهایی که در بابِل نامشان رفته بود به این جهت که دنیا را بههم بریزند. در بین زبانها هنوز یک زبان جان داشت، زبانی که به حرکات بدن و دیدگاه محدود میشد، افکار را عینیت میبخشید، احساسها را بروز میداد، تمام بدبختی ما در زبان است. تمام معضل همین بود اینکه آیا میتوانستم از کودکم مقابل زبانمان حفاظت کنم تاجاییکه زبان جدیدی پایهگذاری شود و زمان جدیدی بتواند پا بگیرد.
اغلب با فیپس از خانه بیرون میرفتم و وقتی آنچه هانا به جای تربیت به او ارزانی داشته بود میدیدم، وحشت میکردم: ناز کردن، خودشیرینی کردن، بازیچه بودن. او به ما رفته بود. نه فقط شبیه من و هانا که شبیهِ نوع بشر. البته لحظاتی بود که در آن لحظات خودش بر شرایط حاکم میشد و من عاجزانه فقط زیر نظرش داشتم. تمام راهها برایش مثل هم بود. تمام وجودها برای او یکسان بود. من و هانا یقیناً او را خوب شناختیم چراکه مدام خودمان را در نزدیکی او نگه میداشتیم. نزدیک بودن ما هم برایش علیالسویه بود. چقدر دیگر طول میکشید؟
فیپس میترسید اما نه از ازدحام جمعیت یا رذالت آدم بلکه از یک برگ که از درختی رقصکنان میافتاد. از پروانه میترسید. مگس زهرهاش را آب میکرد و فکر میکردم اگر باد درخت تنومندی را خم کند و فیپس را در تاریکی رها کنم چطور میتواند زندگی کند!
توی راهپله یکی از بچههای همسایه را دید، بیهوا صورتش را چنگ انداخت و عقب رفت. شاید نمیدانست که بچهای مقابلش بوده است. سابقاً وقتی حسِ بدی داشت جیغ میکشید اما الان وقتی جیغ میکشد که مسأله چیزی بیشتر از حس بد باشد. مثلاً اغلب قبل از خواب یا وقتی که بلندش میکنیم تا بیاوریمش سر میز اتفاق میافتد یا وقتی که اسباببازی از دستش میافتد خیلی عصبانی میشود. میتوانست روی زمین دراز بکشد یا روی فرش چهاردستوپا برود و غُر بزند تا جاییکه صورتش قرمز بشود و دهانش کف کند. توی خواب هم جیغ میکشید انگار که خونآشام روی سینهاش افتاده است. این جیغ مرا بر این عقیده مصمم میکرد که او هنوز به جیغ کشیدن اطمینان دارد و جیغش تأثیرگذار است.
تا اینکه یک روز!
هانا دور خودش میچرخید و فیپس را خیلی ملایم سرزنش میکرد و او را بیتربیت میخواند. او را توی بغلش گرفته بود، میبوسیدش یا جدی به او نگاه میکرد و به او یاد میداد که آدم نباید مامان را اذیت کند. بیشک هانا پُر از تردید بود. برای سعی و تلاش بیوقفهاش، بیش از حد خسته بود و میخواست او را جذب خودش کند، دورش بچرخد و با شکلات، میوه، یویو و خرس عروسکی او را جذب خودش کند.
و وقتیکه درختها سایه میانداختند عقیدهام این بود که صدایی را میتوان شنید: زبان سایهها را به فیپس یاد بده! دنیا یعنی تلاش و همین کافی است تا این تلاش را به شیوهی خودش با همان نتایج بتوان تکرار کرد. جور دیگری تلاش کن! بگذار تلاش تو به سایهها ختم شود! تا حالا نتیجه از این قرار است: زندگی با حس گناهکار بودن، عشق ورزیدن و تردید داشتن. (شروع کرده بودم به فکر کردن دربارهی همهچیز آن هم بهطور کلی و چنین کلماتی به ذهنم رسید.) اما نمیتوانستم حس گناهکار بودن را از نتایج حذف کنم، عشق و هرگونه وابستگی به آن و نتیجه را برای دیگرگونه زندگی کردن ندیده بگیرم.
یکشنبهها اینطوری بود، با فیپس در جنگل وین میگشتیم و وقتی که آب روانی را میدیدم، آب درونم زمزمه میکرد: زبان آبها را به فیپس بیاموز! آب از روی سنگ میگذرد، از ریشهها. به فیپس زبان سنگها را بیاموز! ریشههای جدیدی از آب میرویند! برگها میریزند و دوباره پاییز میشود. به فیپس زبان برگها را بیاموز!
اما من حتی یک لغت هم از این زبانها نه میدانستم و نه پیدا کردم، من فقط زبان خودم را بلد بودم و نمیتوانستم از مرزهای زبانِ خودم فراتر بروم، بنابراین بالا و پایین رفتن ما در جنگل بدون رد و بدل کردن کلمهای میگذشت و دوباره به خانه برمیگشتیم، جاییکه فیپس یاد میگرفت جمله بسازد و خودش را گول بزند. از آرزوهایش حرف میزد، خواستههایش را بیان میکرد، دستور میداد یا همینطوری چیزی میگفت محض اینکه حرفی زده باشد. موقع گردش عصرهای یکشنبه روی چمنها میدوید، کرمها یا سوسکها را برمیداشت. حالا دیگر سوسک و کرم برایش یکجور نبود، اگر بهموقع از دستش درشان نمیآوردم، آنها را کندوکاو میکرد و بعد میکشتشان. توی خانه هم کتابها، پاکتها، عروسکهای پارچهای را پارهوپوره میکرد. فیپس همهچیز را پاره میکرد، هر چیزی را توی دهانش میکرد، به همهچیز دست میزد، دور میانداخت یا دوباره برشان میداشت! روزی روزگاری، کاش بالاخره روزی بفهمد.
آن وقتها هنوز هانا دلودماغ داشت، اغلب توجهم را به چیزهایی که فیپس میگفت جلب میکرد. هانا شیفتهی نگاه معصوم فیپس شده بود، شیفتهی شیرینزبانیهای کودکانه و کارهایش. از وقتی که دیگر مثل هفتههای اول گنگ و بیدفاع نبود، اصلاً نمیتوانستم اثری از معصومیت در او ببینم. و آن موقعها نه اینکه کاملاً بیگناه باشد بلکه فقط توانش را نداشت که خودی نشان بدهد، آن هم یک مشت گوشت و استخوان نرم، با نفسهایی ظریف، کلهای بزرگ و بیعقل که سرش مانند برقگیر پیامهای مخابرهشدهی دنیا را تجزیهوتحلیل میکرد.
فیپس، که حالا بزرگتر شده، اجازه داشت اغلب توی کوچهی بنبست کنار خانه با دیگر بچهها بازی کند. یکبار حدود ظهر وقتی میخواستم بروم خانه، دیدمش با سهتا پسر کوچک توی قوطیهای کنسرو آب میریختند، آبی که لبِ جو جریان داشت. بعد دایرهوار کنار هم ایستادند و حرف زدند. انگار جلسه داشتند (مثل مهندسهایی که داشتند جایی را آماده میکردند تا شروع کنند به حفاری یا سوراخ کردن زمین). همگی چمباتمه زده بودند روی سنگفرش کوچه و قوطیها دست فیپس بود، آماده بود تا خالیشان کند. همگی بلند شدند و چند قدم جلوتر رفتند. اما انگار آنجا هم برای اجرای نقشهای که پیش رو داشتند مناسب نبود و دوباره همگی راه افتادند. فضای پرهیجانی بود. آن هم چهجور! فضایی مردانه! بایستی اتفاقی میافتاد! و بعد دوباره یک متری دورتر رفتند. دوباره چمباتمه زدند، ساکت شدند و فیپس قوطیها را فروکرد در آب طوری که آب کثیف از بالای سنگها بگذرد و قوطی از آب تمیز پُر شود. همگی زُل زده بودند به این صحنه؛ ساکت و شاد. کار انجام شد و به آخر رسید. شاید موفق شدند. باید موفق میشدند. میشد که دنیا را دست این مردان کوچک سپرد، دنیایی که آنها را اینطور بارآورده بود. آنها به دنیا اعتماد خواهند کرد، چیزی که من حالا دیگر کاملاً از آن مطمئنم. رفتم طبقهی بالای خانه و خودم را توی اتاق خواب انداختم روی تختخواب. دنیا پیش رفته بود، راهی پیدا شده بود که ازآنجابه بعد انسان دنیا را همیشه در همان مسیر پیش میبُرد. امیدوارم که فرزندم مسیر را نیابد. و برای یکبار پس از مدتهای مدید دیگر اصلاً نمیترسیدم که فرزندم خودش نخواهد سر در بیاورد. منِ احمق میترسیدم که فرزندم جهت را پیدا نخواهد کرد.
بلند شدم و چند مشت آب یخ به صورتم زدم. دیگر چنین بچهای را نمیخواستم. ازش متنفر بودم برای اینکه خیلی خوب فهمیده بود، برای اینکه ردِ پایش همهجا دیده میشد.
دور خودم میچرخیدم و نفرتم را به همهچیز تسری میدادم، به هر چیزی که ناشی از انسان بودن میشد: به خطوط مترو، پلاک خانهها، ساعت کاری ادارهها، به تمام آشغالهای محاسباتی درهموبرهم که اسمش را انسجام گذاشتهاند، وقت خالی کردن سطلهای آشغال، به فهرست کنفرانسها، به ادارههای ثبت، به تمام مؤسسههای رقتانگیز که نمیتوانند با من مخالفت کنند که هرگز هیچکس با آنها مخالفت نمیکند. همین چیزهای کهنه که بهخاطرشان قربانی شده بودم اما قرار نبود بچهی مرا قربانی کنند. چطور؟ چطور دستشان به بچهی من رسیده بود؟ چطور نوبت بچهی من شده بود؟ بچهی من دنیا را درست نکرده بود و ضرری هم به آن نرسانده بود. چرا باید خودش را با دنیا جفتوجور میکرد! رو به ادارهی ثبت احوال، مدرسهها و سربازخانهها فریاد زدم: یه شانس دیگه به بچهی من بِدید! به بچهی من، که دیگه از راه به در شده، یه فرصت دیگه بدید! از دست خودم عصبانی بودم که چرا این دنیا را به بچهام تحمیل کردم و هیچکاری برای نجاتش انجام ندادم. در قبال بچهام مسؤول بودم و باید راه فراری برایش پیدا میکردم تا خودش را به جزیرهای برساند. اما این جزیره کجا بود، جزیرهای که در آن انسان نوین جهان نوینی را پایهگذاری کند؟ من با بچهی خودم شروع کرده بودم و از همان اول محکوم شدم که با دنیا همدست باشم. برای همین دیگر از بچهام دست شُستم. عشقم را از او دریغ کردم؛ بچهای که به انجام هر کاری قادر بود جز کنار کشیدن و بیرون آمدن از آن دایرهی شیطانی.
فیپس عمرش را به بطالت میگذراند تا بالاخره وقت مدرسه رفتنش شد. او به معنی واقعی کلمه زندگیاش را به بطالت گذراند. بازی حق مسلم اوست اما نه بازیای که پیشدرآمد بازیهای دیگر باشد. قایمباشک، رونق گرفتن و از سکه افتادن، دزد و پلیس. خواهان بازیهای کاملاً متفاوتی برایش بودم، بازیهای شستهرفته؛ افسانههای دیگری غیر از آنها که معروف بودند. اما هیچچیز به ذهنم نمیرسید و او هم فقط دنبال تقلید کردن بود. به نظر غیرممکن میرسید که راه فراری برای آدمهایی مثل ما وجود داشته باشد. مثل همیشه همهچیز در حکایت به شکل بالادست و پاییندست، خوب و بد، روشن و تاریک، اکثریت در صلح، دوستی و دشمنی، موجودات دیگر یا حیوانات نمایان شدند و همهشان دوباره عیناً گروهی از انسانها را تأیید کردند.
ازآنجاکه دیگر نمیدانستم چطوری و به چه منظوری بایستی فیپس را آماده کنم، تسلیم شدم. هانا شستش خبردار شد که دیگر نگران فیپس نیستم. یکبار سعی کردیم با همدیگر دربارهاش صحبت کنیم و او مثل هیولا به من خیره شد. نتوانستم همهچیز را بگویم چون بلند شد، دوید توی حرفم و رفت به اتاق بچه. بعدازظهر بود و از آن بعدازظهر به بعد شروع کرد به دعا کردن با فیپس، مثل من که زودتر به این نتیجه رسیده بودم: خستهام، برو استراحت کن. «خدای عزیز، به من پرهیزگاری عطا کن» و چیزهایی شبیه همین. دیگر خیلی نگرانشان نبودم اما هر دو آنها خیلی وقت بود که خودشان را به برنامهی از پیش تعیینشدهشان سپرده بودند.
معتقدم که هانا از خدایش بود فیپس تحت حمایت چیزی باشد. به نظرش صلیب، خوشبیاری، وِرد یا چیزهایی از این دست خوب بود که درست از آب درآیند. در واقع حق داشت چه اینکه بهزودی فیپس قاطی گرگها و بعدش هم همرنگ جماعت میشد. «خداوند امر کرد» شاید آخرین احتمال است. من و هانا هر دو تسلیم خدا شدیم البته هرکس به شیوهی خودش.
وقتی فیپس با نمرههای بد از مدرسه برمیگشت، چیزی به او نمیگفتم اما دلداریاش هم نمیدادم. هانا توی دلش غصه میخورد. هر روز بعد از ناهار مرتب مینشست کنارش، برای انجام تکالیف کمکش میکرد و کنترلش میکرد. هانا آنقدر وظایفش را خوب انجام میداد که فقط خودش میتوانست آنطوری از پَسش بربیاید. اما من این وظایفِ خوب را قبول نداشتم. اینکه فیپس زودتر به دبیرستان برود یا نه، اینکه از او چیزی به حق سر بزند، به حال من فرقی نداشت. یک کارگر ساده دلش میخواهد پسرش پزشک شود و یک پزشک دلش میخواهد پسرش دستکم پزشک شود. من این چیزها را نمیفهمیدم. دلم نمیخواست فیپس نه فهمیده باشد و نه چیزی بیشتر از ما بداند. همینجور دلم نمیخواست شیفتهی فیپس باشم؛ لازم نبود از من اطاعت کند یا هرگز تحت فرمان باشد. نه نمیخواستم. . . او فقط باید پیش میرفت، حرکات منحصربهفردی از خودش نشان میداد که هیچ ربطی به حرکتهای ما نداشت. هیچ حرکتی در فیپس ندیدم. تازه متولد شده بودم اما فیپس هیچ کاری نکرده بود! دقیقاً همانجا بودم، اولین انسان بودم و همهچیز را باخته بودم، کاری از دستم برنمیآمد!
هیچ آرزویی برای فیپس نداشتم، اصلاً و ابداً. فقط زیر نظرش داشتم. نمیدانم آیا یک مرد اجازه دارد تنها فرزندش را زیر نظر بگیرد. درست مثل محققی که روی پروژهاش کار میکند. من این پروژه، یعنی انسان مأیوس را، کاوش میکردم. این بچه را که نمیتوانستم مثل هانا دوستش داشته باشم، هانا که هرگز به حال خودش نگذاشتمش، چراکه نتوانست مرا مأیوس کند. هانا از گونهی انسانی دقیقاً مثل من بود، وقتی او را دیدم، آدمی بود باشخصیت، خبره، کمی خاص و البته معمولی، یک زن و البته همسر من. من مسبب این بچه و پیامدهایش نبودم چراکه او توقع زیادی را، و البته مرا، بر باد داد، چراکه من نتوانستم زمین را برای آمدنش مهیا کنم. توقع داشتم که این بچه- از آنجایی که فقط یک بچه بود- معضل دنیا را حل کند. وقیحانه به نظر میرسید. در واقع من هم در مورد بچه وقیحانه عمل کردم اما کار من وقاحت ندارد. وقاحت همان چیزی است که بهش امیدوار بودم. فقط مثل آدمهای قبل از من، خودم را آمادهی بچه نکرده بودم. اصلاً به هیچچیز فکر نکرده بودم، نمیتوانستم فکر کنم. راضی بودم که با هانا ازدواج کردم نه فقط به خاطر بچه. اما بعدها دیگر هرگز با هانا خوشبخت نبودم بلکه فقط این نکته را در نظر داشتم که او هنوز دلش نمیخواهد بچهای داشته باشد. او آرزویش را داشت و من دلیلش را که آرزوی او را قبول کنم، اگرچه حالا از آرزویش حرفی نمیزند؛ انگار نه انگار که چنین آرزویی داشته. کسی گفت که هانا حالا تازه دارد دوباره درستوحسابی به موضوع بچه فکر میکند اما میخکوب شده است. نه به طرفم میآید و نه از من دور میشود. با من شاخبهشاخ میشود نه آنطوری که انگار با یک آدم طرف است، انگار نه انگار که من مرد هستم، پای مرگ و زندگی و چنین مسائل غیرقابل فهمی در میان است. آن وقت با کمال میل آرزو دارد نهالی را پرورش دهد و من مانعش نشوم. برای او همهی شرایط فراهم است و برای من هیچکدام. یکبار برایم توضیح داد که وقتی دعوا میکنیم همهچیز بر سر کارهایی است که او برای فیپس انجام داده یا میخواهد انجام بدهد. همهچیز: دلش میخواهد یک اتاق روشن، ویتامین بیشتر، لباس ملوانی، عشق بیشتر، تمام عشق ممکن، تَلّی از محبت را برای بچه فراهم کند که همگی برای یک عمر زندگی کفایت کند، به خاطر آن بیرون، به خاطر انسانها. . . تحصیلات دبیرستانی درستوحسابی، زبانهای خارجی و هر چیزی که متوجه استعداد فیپس باشد. وقتی به این چیزها میخندیدم هانا گریه میکرد و ناراحت میشد. باور دارم که هانا حتی برای لحظهای به این فکر نکرده بود که فیپس به آدمهای آن «بیرون» تعلق خواهد داشت، اینکه مثل آن بیرونیها میتواند زخمی بشود، سر دیگران کلاه بگذارد و گول بخورد، اینکه او هم میتواند آدم پستی باشد و من تمام دلایل را داشتم که این مسائل را بپذیرم. و سپس خشم، اسمی که ما روی آن گذاشتیم، مثل منبع عفونت در بچهی ما خانه کرد. درست به همین دلیل دربارهی قضیهی چاقو اصلاً و ابداً نیازی نیست فکر کنم. قضیه خیلی وقت پیش پا گرفت وقتی که فیپس حدود سه یا چهار سالش بود. حواسم بود که چطور عصبی و ونگونگکنان این طرف و آن طرف میرفت؛ قلعهی کوچکی که با لگو ساخته بود، ریخت روی خودش. ناگهان بازی را نیمهکاره گذاشت، آرام توی دلش نالید و خیلی آهسته و صریح گفت: «خونهتون رو خراب میکنم؛ همهچیز رو خراب میکنم. همهچیزتون رو خراب میکنم.» زانو زدم و نازش کردم، به او قول دادم که قلعه را دوباره برایش بسازم. تهدیدهایش را دوباره تکرار کرد. هانا که شاهد ماجرا بود برای اولین بار احساس ناآرامی کرد. مستقیم به طرف فیپس رفت و از او پرسید: «کی این حرفا رو بهت یاد داده؟» فیپس زود جواب داد: «هیچکس.»
بعدها فیپس به دختر جوانی که در آپارتمان ما زندگی میکرد، تنه زد؛ دختر داشت از پلهها پایین میرفت. فیپس از بابت این موضوع خیلی ترسیده بود، گریه میکرد و قول داد هرگز این کار را تکرار نکند و یکبار دیگر همان کار را تکرار کرد. مدتی بعد در هر موقعیتی هانا را میزد. همچنان کارش را تکرار میکرد.
البته فراموشم میشود که جلو خودم را بگیرم که چه کلمات قشنگی ادا میکرد، که چقدر لطیف میتوانست باشد و چطور صبحها با لُپهای گُلانداخته از خواب بیدار میشد. متوجه همهچیز بودم و اغلب سعی میکردم تند و سریع فیپس را بغل کنم، ببوسمش همانطوری که هانا این کارها را میکرد اما دلم نمیخواست با انجام دادن این کارها احساس آرامش کنم و خودم را گول بزنم. مراقب بودم آنچه به آن امیدوارم وقیحانه نباشد. هیچچیز بزرگی برای بچهام در پیش نداشتم اما همان اندک چیزی که در نظر داشتم، کمی تفاوت بود اینکه بچهام کمی با دیگران تفاوت داشته باشد. اگر اسم بچهای فیپس باشد. . . اسمش لیاقت چنین احترامی را دارد؟ رفتوآمد و لوس شدن عین سگ دستآموز. یازده سالِ حیوانی را بابت تربیت حیوانی دیگر هدر دادن (غذا خوردن با دستهای ظریف. سر وقت رفتن. دست تکان دادن به نشانهی خداحافظی. با دهان پُر حرف نزدن).
از وقتی فیپس میرفت مدرسه، اغلب وقتم را بیرون از خانه میگذراندم و کمتر در خانه آفتابی میشدم. برای شطرنجبازی به قهوهخانه میرفتم یا به بهانهی کار خودم را توی اتاق حبس میکردم و چیزی میخواندم. با بِتی آشنا شدم. خانم فروشندهای اهل خیابان هیلفرماریا که برایم جوراب، بلیت سینما یا چیزی برای خوردن میآورد و به من عادت کرده بود. قدِ کوتاهی داشت، سرسنگین بود، کمتوقع و نوکرصفت و اشتهای بیپایانی برای هر چیزِ عاطلوباطل؛ که با همین اشتهایش وقتهای خالی عصرگاهیاش را میگذراند.
اگرچه به خودم زحمت ندادم برای مدت طولانی پرسههای عصرگاهی به قصد فرار از خانه را کتمان کنم، به نظرم رسید که هانا بویی از قضیه نبرده است. تا اینکه یک روز متوجه شدم که ماجرا طور دیگری است. یکبار مرا با بِتی در کافهی اِلهوف دید، جاییکه اغلب بعد از ساعت کاری با هم قرار میگذاشتیم و درست دو روز بعد وقتی که من و بتی برای خرید بلیت سینما در صف ایستاده بودیم دوباره ما را دید. هانا رفتار عجیبوغریبی از خودش نشان داد، جوری که به یک غریبه نگاه میکرد به من نگاه کرد طوریکه نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. میخکوب سرجایم به نشانهی تأیید برایش سر تکان دادم، چرخیدم، دست بِتی توی دستم سمت گیشه رفتم و همچنان نمیتوانستم موضوع را هضم کنم، وارد سینما شدیم. بعد از اتمام فیلم در حالی که خودم را برای سرزنشهای هانا آماده میکردم و دفاعیات خودم را توی ذهنم میچیدم، سوار تاکسی شدم اگرچه تا خانه راهی نبود، به این قصد که بتوانم تلافی کنم یا مانع چیزی بشوم. ازآنجاکه هانا حتی یک کلمه به من چیزی نگفت مرا با خطایم به حال خودم وِل کرد. وقتی که از این در و آن در برایش حرف میزدم- از چیزهایی که هیچ ربطی به او نداشت- سرسختانه سکوت کرده بود، سر آخر لب از لب باز کرد و گفت، باید حواسم به بچه باشد. «از سر علاقهام به فیپس. . .» این کلمه لابهلای حرفهایش بود! بابت موقعیتش به او هشدار دادم و از او خواهش کردم مرا ببخشد، زانو زدم و به او قول دادم که هرگز تکرار نمیشود و راستش را بخواهید دیگر هرگز بتی را ندیدم. نمیدانم چرا بااینوجود دو تا نامه برای بِتی نوشتم که یقیناً هیچ ارزشی برایش نداشتند. به هیچ کدام جواب نداد و من هم البته منتظر جواب نبودم. اگر خودِ من یا هانا میگذاشتیم از اینجور نامهها برایمان برسد، برایشان خیلی ارزش میگذاشتیم، چنان ارزشی که پیش از آن نثار هیچ آدمی نشده باشد. گاهی اوقات میترسیدم که بتی مرا تحت فشار بگذارد. چطور میتوانست اخاذی کند؟ برایش پول فرستادم. به واقع آیا هانا چیزی از موضوع حقالسکوت میدانست؟
این آشفتگی. این ملال.
به عنوان مرد احساس ضعف و عقیم بودن داشتم. دلم میخواست اوضاع همینجور بماند. اگر صورتحسابی میرسید، بلندنظری هانا گُل میکرد تا صورتحساب را پرداخت کند، جنسیت خودش را نفی میکرد تا به تهش برسد، انتهایی که فقط جنسیت به سمتش میرود!
اما همهی آنچه اتفاق افتاد ناشی از من، هانا یا فیپس نبود بلکه ناشی از رابطهی پدر و پسر بود؛ ناشی از گناه و مرگ.
یکبار در کتابی جملهای خواندم: «کار آسمان نیست که سرش را بالا بگیرد.» چه خوب میشد اگر همه این جمله را میدانستند، جملهای که دربارهی غیرعادی بودن سرشت آسمان بود. آه! نه نمیشد که در حقیقت سرشت آسمان اینطور باشد، به هر طرف نگاه کنی، علایمی از آشفتگیهایی ارائه میشود که زیر سقف آسمان اتفاق میافتد. دستکم نه در جایی که نمایشنامهای تاریک درحال اجراست، نمایشنامهای که در آن علوّیت متصورشده یک پای قضیه است. پدر و پسر. پسری که فقط پسر است و همینش باورنکردنی است. الان علوّیت را به یاد میآورم چون برای چنین موضوع مبهمی واژهی دقیقی وجود ندارد تا وقتی آدم دربارهاش فکر میکند عقلش سر جا بیاید. موضوع مبهم، تخموترکهی من بود، تعریفنشده و به نظرم وقیح. و بعد هم خون هانا که در وجود بچه جاری شده بود و تا زمان تولد همراهیاش میکرد، همگی با هم موضوع مبهمی را ساختند. و با خون پایان یافت- با خونِ کودک، خونی خوشرنگ و جوشان- کودک از ناحیهی سر آسیب دید.
وقتی روی تختهسنگهای دره زمین خورد نمیتوانست چیزی بگوید و فقط رو به اولین دانشآموزی که نزدیکش بود، گفت: «تو.» خواست دستش را بلند کند و برای دانشآموز چیزی را توضیح دهد یا به او تکیه کند. اما دستش بالا نیامد. در نهایت وقتی چند جفت چشم و سرآخر معلم متوجه او شده بودند، پچپچ کرده بود: «میخوام برم خونه.»
برای باور این جمله (میخوام برم خونه) مواظب خودم خواهم بود، کاش فیپس از من و بهخصوص هانا چیزی میخواست. وقتی آدم حس کند که دیگر کارش تمام است دلش میخواهد برود خانه و فیپس هم چنین حسی داشت. او فقط یک بچه بود و قرار نبود پیامآوری بزرگ باشد. فیپس یک بچهی معمولی بود و در واقع هیچچیز نمیتوانست مانع او شود، حتی جزئیترین افکارش. بعد از ماجرا بقیهی همکلاسیها و معلمش تکهچوبهایی پیدا کرده بودند و با آنها برانکارد ساخته بودند و با برانکارد فیپس را تا دِه بالایی رسانده بودند. بین راه تقریباً در همان چند قدم اول فیپس مُرده بود. کجا میرفتند؟ اختلاف داشتند؟ در آگهی فوت نوشتیم: «. . . یگانه فرزندِ ما بر اثر سانحه. . . درگذشت.» چاپخانهچی پرسید که آیا میخواهیم از عبارت «یگانه فرزند محبوبِ صادق» استفاده کنیم، اما هانا که پای دستگاه چاپ ایستاده بود موافقت نکرد و استنباطش این بود که کلمات محبوب و صادق بههیچوجه مناسب چنین موقعیتی نیست. آنقدر گیج بودم که بابت چنین ابرازِ عقیدهای میخواستم او را در آغوش بکشم؛ احساساتم بهشدت متوجه هانا بود. مرا از خودش دور کرد. اصلاً حواسش به من بود؟ هانا مرا، در قبال آنچیزی که در دنیا اتفاق میافتاد، مقصر میدانست.
هانا که از خیلی وقت پیش تکوتنها غمخوار و پرستار فیپس بود، وقتی که نظرها متوجه او نبود، بیهدف این طرف و آن طرف میرفت؛ نظرهایی که شخصیت او را آشکار میکرد، آن وقتی که با فیپس و بهواسطهی فیپس هم در مرکز توجه قرار داشت، نظرهایی که متوجه او بود شخصیتش را آشکار میکرد. هیچکس نمیتوانست چیزِ خاصی دربارهی هانا بگوید چون دیگر نه ویژگی و نه مشخصهای داشت. سابقاً شاداب و سرزنده، ترسو، حساس و قوی بود. و همیشه آماده بود که برای فیپس تعیین تکلیف کند اجازه بدهد که بدود یا اینکه او را در آغوش بکشد. برای مثال بعد از قضیهی چاقو، اوقات خوشی داشت، از فرط شجاعت و معرفت میدرخشید، به خودش اجازه داد تا وابستگیاش به بچه و اشتباهات بچه را علنی کند، او برای هرچیزی پیش از هرکس دیگری حکم مرجع صلاحیت را داشت. فیپس تازه رفته بود کلاس سوم دبستان. با یک چاقوی جیبی به همکلاسیاش حمله کرده بود. قصد داشت چاقو را در سینهی دوستش فروکند؛ پایش سُریده بود و چاقو بازوی همکلاسیاش را زخمی کرده بود. از مدرسه با ما تماس گرفتند و من گفتوگویی سرتاسر عذاب با مدیر مدرسه، معلم و والدین همکلاسیاش داشتم، نه پرعذاب چون مرکز توجهی که مرا به ناچار در آن قرار داده بودند بههیچوجه جذاب نبود، پرعذاب از این جهت که هیچ شک نداشتم فیپس و بقیه از عهدهی این قضیه برمیآمدند اما من اجازه نداشتم بگویم چی توی سرم میگذرد. اصلاً مشخص نبود که برای فیپس باید چه میکردیم. فیپس هِقهِقو، زیادی لجباز، زیادی مأیوس که وقتی به خط پایان رسید، پشیمان بود از آنچه برایش اتفاق افتاده. بااینوجود موفق نشدیم فیپس را به این امر مجاب کنیم که راه کودکیاش را برود و طلب بخشش کند. وادارش کردیم تا با ما بیاید بیمارستان. اما باور دارم فیپس که از بچه بودن چیزی کم نداشت از همان لحظهای که کودک بودنش او را تهدید میکرد و وقتی که مجبور شد نظرش را بیان کند، از کودکیاش متنفر شد. هیچ عصبیتی در وجود او نبود بلکه تحت سلطهی نفرتی فزاینده و ظریف بود. احساسی سنگین که به هیچکس اجازهی دیدن این حس را نمیداد، این حس در مورد او کارگر افتاد و او را به سوی انسانیت راند.
همیشه وقتی به اردوهای دانشآموزی فکر میکنم و همهچیز به آخرش میرسد، یاد داستان چاقو میافتم، برای شوکی که مرا دوباره یاد حضور فرزندم میاندازد. همیشه یک سر قضیهی چاقو به اردو مربوط میشود زیرا این چند سال مدرسه رفتن را میتوانم ندیده بگیرم، خاطرهام از آن خالی است چرا که من توجهی به رشد، بالا رفتن سطح فهم و احساس فیپس نداشتم. او درست شبیه تمام بچههای همسن خودش بود: پرشور، مهربان، پرسروصدا و ساکت درست عین هانا، عین ویژگیهای منحصربهفرد هانا.
وقتی قضیهی ضربهی مغزی اتفاق افتاده بود خود مدیر مدرسه با محل کارم تماس گرفت. هرگز اینطور نشده بود. من خودم باید با خانه تماس میگرفتم و موضوع را به هانا خبر میدادم. نیم ساعت بعد مدیر مرا در محل کارم ملاقات کرد. رفتیم قهوهخانهی آن طرف خیابان. اول سعی داشت در محل کارم مطلب را به من بگوید و بعد در خیابان دوباره سعی کرد، اما در قهوهخانه حس کرد که آنجا محل مناسبی برای مطرح کردن قضیه نیست. شاید اساساً هیچجا برای بیان موضوع مرگ بچهی من مناسب نبود.
مدیر گفت هیچ تقصیری متوجه معلم کلاس نیست.
به نشانهی تأیید سر تکان دادم. به نظرم حرفش درست بود.
روشهای برقراری ارتباط مدیر خوب بود اما فیپس از روی بازیگوشی یا کنجکاوی از بچههای کلاس جدا شده بود یا شاید میخواست تکه چوبی پیدا کند.
مدیر به تِتِهپِتِه افتاده بود.
فیپس روی تختهسنگی لیز خورده و به پایین پرت شده بود.
جراحت سر او به نظر کماهمیت میرسید اما دکتر توضیح دیگری برای مرگ سریع او پیدا کرده بود: تومور. در حقیقت میدانستم. . .
به نشانهی تأیید سر تکان دادم. تومور؟ نمیدانم تومور چی هست.
مدیر گفت که این قضیه کاملاً به مدرسه مربوط میشود و کمیتهی تحقیق مأمور شده است تا موضوع را به پلیس گزارش کند. . .
در فکر فیپس نبودم بلکه حواسم به مدیر بود که میخواست به من دلداری بدهد و من به او اطمینان دادم که هیچ تهدیدی از طرف من متوجه معلم کلاس نیست.
هیچکس مقصر نیست. هیچکس.
قبل از اینکه بتوانیم سفارش چیزی بدهیم، بلند شدم سکهای روی میز گذاشتم و از همدیگر جدا شدیم. برگشتم سر کارم و به محض ورودم دوباره بیرون زدم تا بروم قهوهای بنوشم یا نوشیدنی دیگری. به خودم اطمینان نداشتم که نوشیدنی الکلی بخورم. ظهر شد و باید میرفتم خانه و موضوع را به هانا میگفتم. نمیدانستم قضیه را چهجوری جمعوجور کنم و چه بگویم. وقتی که از در آپارتمان رد شدیم و به اتاق نشیمن رسیدیم دیگر باید قضیه را به هانا میگفتم. همهچیز سریع پیش رفت. او را به رختخواب بُردم و با دکتر تماس گرفتم. هانا آنقدر شوکه شد که فریاد زد و از حال رفت. فریادهای وحشتناک هانا عین فریادهایش موقع زایمان فیپس بود و من مثل همان موقع دوباره نگرانش بودم. دوباره آرزویم این بود که اتفاقی برای هانا نیفتد. همیشه فکرم پیش هانا بود نه بچه.
در روزهای بعد بقیهی کارها را تنهایی انجام دادم. در قبرستان موقع خاکسپاری هانا را از محل دور کردم و مدیر مدرسه نطقی خواند. روز زیبایی بود، باد ملایمی میوزید، دنبالهی تاجهای گل توی هوا معلق بود انگار که جشنی در راه است. مدیر یکبند حرف میزد. برای اولینبار تمام همکلاسیهای فیپس را دیدم، بچههایی که فیپس تقریباً نیمی از روز را با آنها میگذراند، این جمع بیحال به نوجوان مقابلشان نگاه میکردند و من میدانستم فیپس قصد داشته یکی از آنها را بُکُشد. انجمادی در وجود آنان بود انجمادی که باعث میشد اولین و آخرین آنها به نظرم یکسان برسد. دورتادور قبر را تشییعکنندگان و تاجهای گل پر کرده بودند. بیرون از خط افق قبرستان مرکزی را میدیدم که به سمت شرق ادامه مییافت. وقتی که تشییعکنندگان دستم را میفشردند فقط فشار پس از فشار را حس میکردم و صورتهایی را آن بیرون میدیدم درست مثل وقتی که از نزدیک نگاهشان کنی اما بسیار دور، خیلی خیلی دور.
زبان سایهها را بیاموز! خودت بیاموز.
اما حالا که همهچیز تمام شده و هانا دیگر ساعتها خودش را در اتاق حبس نمیکند و حتی به من اجازه داده تا درِ اتاقی را که اغلب فیپس توی آن میدوید قفل کنم، گاهی اوقات با فیپس با زبانی که به نظرم مناسب حال او نیست حرف میزنم.
عصیانِ من. قلبِ من.
آمادهام که فیپس را روی دوشم بگذارم و به او قول بدهم که برایش بادکنک آبی بخرم، سوار قایق مسافرتی روی دانوب پیر بشویم و با همدیگر تمبر جمع کنیم. وقتی زمین میخورد زانویش را پاک کنم و وقت حل کردن مسألههای ریاضی کمکش کنم.
با این کارها نمیتوانم فیپس را زنده کنم اما برای فکر کردن هم خیلی دیر نشده است: من او را- پسر را- به فرزندی پذیرفتهام. نمیتوانستم با او مهربان باشم چراکه با او تا دوردستها رفتم.
دور نشو. اول دور رفتن را بیاموز. خودت آن را بیاموز.
اما اول باید بتوانی قوس اندوه را بشکنی؛ قوسی که یک سر آن مردی و سر دیگر آن زنی است. این جدایی قابل اندازهگیری با سکوت را چگونه باید از بین برد؟ چراکه در تمام دورانها آنجاکه برای من منطقهی مینگذاری شده است برای هانا باغ سبزی است.
دیگر فکر نمیکنم بلکه میخواهم برخیزم، گذرگاه تاریک را نادیده بگیرم، بدون اینکه مجبور شوم کلمهای حرف بزنم، به هانا برسم. هیچ نیازی به دستهای هانا و دهان خودم ندارم. نه دستهای هانا- که بههم میفشاردشان- و نه دهان خودم که میتواند پایانی برای هانا باشد. هیچ اهمیتی ندارد که با چه صدای بلندی کلمهای را خطاب به هانا بگویم یا با چه آغوش گرمی با او همدلی کنم. حرکت میکنم نه به این نیت که دوباره او را داشته باشم بلکه او را در دنیا نگه دارم و به این وسیله او مرا در دنیا نگه دارد؛ اگر پس از این همآغوشی بچههایی وجود داشته باشند خب باید متولد شوند، وجود داشته باشند، رشد پیدا کنند و درست مثل بقیه شوند. مثل کرونوس (۲) بچههایم را میبلعم همچون پدری بزرگ و ترسناک تنبیهشان میکنم، پرستار این حیوانها میشوم و مانند شاه لیر خودم را فریب میدهم. من آنها را مطابق معیارهای زمانه تربیت میکنم نیمهگرگ و نیمهانسانی- انسانی با ایدهآلهای اصول اخلاقی. و در مسیر زندگی هیچ امکاناتی برایشان میسر نخواهم کرد. همچون مردان همعصرم: بدون ثروت، بدون توصیههای کارآمد.
اما نمیدانم که هانا خواب است یا بیدار. دیگر فکر نمیکنم. جسم گوشتی قوی و ظریفی است، جسمی که در مضحکهی تاریک انبوهش احساس واقعی مدفون شده است. نمیدانم هانا خواب است یا بیدار.
پینوشت:
یک. Das dreißigste Jahr- Erzählungen-dtv 1, Auflage März 1966
دو. پادشاه تیتانها و پدر زئوس که طبق پیشبینی والدینش و طبق قضاوقدر فرزندانش باعث سقوط او میشدند. برای جلوگیری از سقوط قدرتش، فرزندان خود را هنگام تولد میبلعید.
* این مطلب پیشتر در هشتمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.