۱
یوسف گم شده بود. پلیس ایستگاه و سوزنبانها وجببهوجب محل را گشته بودند ولی هیچ اثری از او ندیده بودند. انگار نه انگار که روزی روزگاری پسری چهاردهساله به اسم یوسف وجود داشته است. پسر لاغری که دندههایش را میشد شمرد؛ از خانوادهای خوشزندوزا با یازده برادر و خواهر. روی کلهی مثلثیاش، جز زخموزیل، چند تار موی تنک هم دیده میشد و در صورتش بینی عقابی، چشمهای قهوهای با مژههای سیاه داشت. در همسایگی ما در خانههای سازمانی ایستگاه راهآهن ری زندگی میکرد و از غروب روز جمعه آب شده بود و رفته بود توی زمین.
آخرین بار با همان توپ پلاستیکی معروف سهلایهاش، که زمستانها از سنگینی خر را دراز میکرد، جلو در خانهمان سبز شد. نیشش را تا بناگوش باز کرد و گفت: «بریم شوت یهضرب؟»
ابی اولین نفری بود که متوجه غیبتش شد. وسط شوت یهضرب من و یوسف آمد و گفت برویم سروقت لوکوموتیو قدیمی. کنار خط هفت، سرخپوستی از پلههایش بالا کشیدیم و یوسف توپ را کنار دستهی بلندی گذاشت که من میگفتم گاز است و او میگفت ترمز. ابی رفت روی دماغه تا عربده بکشد. من در کوره را باز کردم و بنا کردم به ریختن زغالسنگ خیالی. آفتاب مرداد چنان به سقف میتابید که صدای ترقوتروق حلبیها را درمیآورد. به هر چه دست میزدی زنگزده و داغ بود. انگار لوکوموتیو را همان موقع از کوره بیرون آورده، روی سندان پتک زده و پرداخته بودند. یوسف شیرجه زد توی کوره و تلپی از تهاش افتاد کف خط و گفت: «دریاچهی مازوت اومده بالا. امروز نفت خالی کردن دوباره. توپت نیست مُصی. اون کلاغ دیروزیه هم مرده.»
گزارش وضعیت دریاچه که تمام شد، من هم سر خوردم و رفتم زیر قطار. بین خط شش، که واگنهای نفتکش میایستادند تا تهماندهی بارشان را خالی کنند، و خط هفت، که مرز پادشاهی ما بود، گودال عمیق و وسیعی از مازوت پر شده بود؛ باتلاقی چسبناک و غلیظ از پسماندهای نفتی. روی دریاچهی مازوت همه چیز دیده میشد و یوسف آمار همهشان را داشت؛ از کلاغها و گنجشکهای مرده تا چترهای کوچک منور و لنگهدمپاییها و کتانیچینیهایی که با توپهای پلاستیکی شوت شده بودند. روی دریاچه تقویم یوسف بود؛ هر لنگه کفش یا دمپایی نشان میداد که چه کسی و در کدام بازی توپ را خلاص کرده است.
ابی از دماغه پایین پرید و از نردهی کنار، سر و ته، آویزان شد و گفت: «فکر کن آسمون بشه مازوت و زمین بشه آسمون.»
یوسف چند سنگ به طرف یکی از توپها پرت کرد و گفت: «همون دولایههه است که با تلمبه بادش کردیم و رو سوراخش قیر زدیم. بادش داره خالی میشه. بالاخره درش میارم.» و سنگها آرام دور و بر توپ فرورفتند.
گفتم: «عمراً بتونی. حالا این سهلایههه که هست.»
ابی از پنجرهی بیشیشهی لوکوموتیو پرید تو و نعره زد: «حالا محمد پنجعلی پاس میده به افتخاری، افتخاری برای زرینچه… حالا سانت میکنه… فرشاد پیوس…»
یوسف سرگرم سنگاندازی بود و من در آسمان غبارگرفته پرواز توپی را دیدم که از پنجرهی لوکوموتیو بیرون پرید و روی دریاچه فرود آمد. سنگ در دست یوسف ماند. مازوتهای نرمشده در هوای گرم تابستان توپ را بهاندازهی یک بند انگشت پایین کشیدند و همانجا نگهاش داشتند. ابی بیفوت وقت تا سر کوچه فرار کرده بود و احتمالاً چند روزی گموگور میشد. من هم، که میدانستم خلق یوسف تا شب تنگ است، آرام از زیر قطار رد شدم و او را کنار قبرستانی سیاهپوش با ردیفهای نامنظمی از توپهای پلاستیکی تنها گذاشتم.
و حالا یوسف گم شده بود. پلیس ایستگاه و سوزنبانها وجببهوجب محل را گشته بودند ولی هیچ اثری از او ندیده بودند. انگار نه انگار که روزی روزگاری پسری چهاردهساله به اسم یوسف وجود داشته است.
۲
آدمیزاد هرچه در زمان پیشتر آمده، سرگرم کردنش سختتر شده؛ خنداندنش، آرام کردنش، شاد زیستنش. روزگاری دو تکه روزنامه، دو بند حصیر، کاسهای آب و مثقالی سریشم، ساختن بادبادکی و دویدن پیاش، یا جیبی پر از تیلههای سهپر و ششپر یا دو تکه چوب، برای الک و دولک، تابستانی را میساختند. بیشتر از همهی اینها توپهای پلاستیکی بودند که به روشهای خلاقانه لایه میشدند و سرگرمیساز پسرها در فوتبال و دخترها در بازی وسطی بودند. آن روزها توپ چهلتکه آرزویی بود دور و تصویری از آینده. بازیهای فیزیکی در کوچه و خیابان آیینی بود بهظاهر تکراری ولی هر بار نتیجهای دیگر داشت؛ شوروشوق و خنده و فریاد، که ویژگیهای بازی است، دیده و شنیده میشد. بازی آدمها را جمع میکرد، تجربیات و مهارتهایشان را به کار میگرفت، خصایل و بیمها و امیدهایشان را محک میزد و دست آخر نتیجهای تکرارنشدنی و لذتبخش حاصل میداد؛ درست مانند آیینی که ظاهری مکرر دارد ولی شرکتکننده هربار نتیجهای تازه از آن دریافت میکند. بازی فیزیکی در خیابان هم سرگرمیساز بود و هم بار مسؤولیت اجتماعی به همراه میآورد؛ از تمرین کار گروهی و کنش جمعی گرفته تا تقویت روحیهی جوانانی که هوای پای کوچکترها را داشتند و مادرانی که عصرها کنار زمینهای بازی مینشستند و درددل میکردند. توپ پلاستیکی نماد نوستالژیک چنین آیینی است.
بعدها از همان موقع که آتاریهای دستهگوشتکوبی آمد، از آن لحظه که تکدکمهی قرمزش را فشردیم، تنهاتر شدیم. دیگر کسی برای آیین به کوچه نمیرفت؛ خانهها بلندتر و محلهها شلوغتر شدند ولی آدمها کمتر کنار هم بودند تا از دردی بگویند. کمکم جای تیلهها را اسکناس و جای فرفره و هفتسنگ و لیلی را پلیاستیشن و ایکسباکس گرفت و در بهترین وضعیت جای توپ پلاستیکی را توپ چهلتکه گرفت و با پیچیده شدن بازیها و تنهایی بازیکن در گذر از مراحل سختتر و روبهروییِ منفرد با بیمها و امیدهای خویش پیلهای به دور انسان تنیده شد و سرگرم کردنش را سختتر کرد؛ خنداندنش را، آرام کردنش را، شاد زیستنش را. بازیها هر روز هیجانانگیزتر و خوشرنگولعابتر شدند ولی آیین بازی از کار افتاد؛ بازی این روزها دیگر فعالیتی برای تقویت کار گروهی نیست (که اگر هم باشد خصایل بازیهای گروهی فیزیکی را ندارد) و مرزهایش را به ورزش از سویی و به خلوت خانه از سوی دیگر واگذار کرده است. همین که امروز خیلیها حوصلهی بازی ندارند نشان از خالی بودن آن از روح بازی است؛ لُملُمهای از موجودات غریب خونپاش و خونریز و پرقیلوقال که جز هیجان چیزی به جا نمیگذارند.
۳
تا شب فکر میکردیم باز هم بازیاش گرفته و همه را سر کار گذاشته است. ولی وقتی برادر بزرگش سیامک به پلیس زنگ زد فهمیدیم که ماجرا جدی است. ابی باورش نمیشد. هیچکس باورش نمیشد. هرچه بیشتر ماجرا را تعریف میکردم و ابی با آن کلهی خربزهای تأیید میکرد، قصه شگفتتر میشد. هیچکس باور نمیکرد که بهرام از کورهی زغالی لوکوموتیو قدیمی ایستگاه پایین رفته و کنار آن قطار پنجاهساله، با سنگی در دست و چمباتمه لب دریاچهی مازوت، گم شده باشد. ماجرا داشت بیخ پیدا میکرد. همهی محل بیرون بودند. میدانستم یوسف کجاست ولی شجاعت گفتنش را نداشتم. کتک مفصلی در انتظارش بود هرچند برای یوسف اهمیتی نداشت.
پاورچین رفتم تا آشپزخانه، بوی بادمجان سرخکرده پیچیده بود. یکی را نصف کردم و با نان لواش دو لقمه گرفتم و گذاشتم توی جیبم. بعد تا حیاط پشتی خزیدم، توپ دولایهام را برداشتم و از همان در کنار بشکههای نفت زدم بیرون. مهتاب چنان میتابید که انگار او هم دنبال یوسف بود. از میان گونها گذشتم و دریاچه را دور زدم و به خط شش رفتم. سر هر واگن باری اتاقکی بود سیاه،
بهقاعدهی کیوسک تلفن، با تختهای برای نشستن در میان. آرام به در زدم. چیزی نگفت. لای در را باز کردم.
با صدای گرفتهای گفت: «سیا قاطی کرده، نه؟»
گفتم: «نفهمید. نمیای بریم؟»
گفت: «ابی که پول نداره. باباش میزنه لهش میکنه.»
دستش را در آن سیاهی دراز کرد تا در را ببندد و ادامه داد: «میترسم.»
توپ پلاستیکی را انداختم توی اتاقک و گفتم: «این جای اون سه تا تیله شیشپره که ازم بردی. دارت ابی پیشمه. بهش نمیدم تا توپ رو بگیره.»
بعد نشستیم کنار قبرستان توپهایمان، در مهتاب، بادمجان سرخکرده خوردیم و سنگ انداختیم.
* این مطلب پیشتر در یازدهمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.